﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۲﴾○﴿🔥﴾
#Part_32
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… هی گاو …
همه برگشتن سمت ما … جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ … باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …
هنوز توی شوک بودم … .
چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .
دیگه داشتم عصبانی می شدم … خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ … در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم …
مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ …
دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش … ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم … من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم … .
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …
گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه …
دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .
زورشم از تو بیشتره … .
زل زدم تو چشم هاش … فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن … .
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55492
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۳﴾○﴿🔥﴾
#Part_33
حواسشون به ما بود با دیدن این صحنه دویدن جلو صورتش رو چرخوند طرف شون برید بیرون، قاطی نشید
یه کم به هم نگاه کردن مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟ دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون
زل زد توی چشم هام تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی درست یا غلط تصمیم می گیری اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی ولی اون گاو ؛ نه هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه بدون عقل بدون اختیار اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره تو یا گاو؟
هم می فهمیدم چی میگه هم نمی فهمیدم
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست مکث عمیقی کرد حالا انتخاب تو چیه؟
یقه اش رو ول کردم
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت به سلامت
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل
برگشتم خونه خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ولا شدم روی تخت تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشته هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده اگر با چشم هام ببینمت قسم می خورم بهت ایمان میارم …
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
•💠ولی؛ انسانشدنبالاتریندرساست !
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄
قسمت هفتم :
به کریسمس امسال هر چه نزدیک تر میشویم
عمارت پر میشود از فامیل های پدری و مادری ...
بازی های کودکانه و بازیگوشی ...
مراسم که به پایان میرسد همه برای صرف شام آماده میشیم ...
خبری جدید همهمه ی بزرگی راه می اندازد
توسط عمویم برای تبلیغ به ایران دعوت شده ایم...
ایران رو دوست دارم ولی نه برای زندگی برای همان چند روز تعطیلات ...
خداحافظی از این عمارت و رفتن به کشوری غریب برای من که تمام دنیایم همین عمارت سنگی ست غمی بزرگ دارد ...
به قول پدرم
دنیای ملکه هانا نباید چوب و سنگ و عمارت باشد!!!
تو متعلق به آسمانی
زمین رو به اهلش واگذار کن...
در آسمان قدم بزن تا پرواز رو یاد بگیری
دلهره رفتن به کشوری ناشناس همراه من و خانواده با چمدان های مان به فرودگاه می آید...
توضیحات پدر و نگرانی های مادر مدام در گوش من و دنیل زمزمه میشود...
توجیه من که به عنوان یک شهروند ایرانی باید پوششی رو انتخاب کنم که مطابق با میل و اراده خودم نیست و استفاده از زبانی بیگانه فقط گره های عصبی مغزم رو متورم میکند...
هیچ وقت از اجبار به کاری لذت نبردم و همیشه به دنبال منطق این اجبار بودم تا بتونم بپذیرم که چرا باید و قانونی رو پذیرفت...
حالا چند روزی از اومدن ما به ایران میگذره
و معلم خصوصی من و دنیل در تلاش که در کمترین زمان ممکن فارسی و آشنایی با فرهنگ ایران رو به ما یاد بده
برگرفته از واقعیت
به قلم : نازنین هانا🖋
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱
پرش به قسمت قبل ↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55508
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
حریصا /لبنان در شهر حریصا بر این باورند که مریم مقدس لبنان را در آغوش کشیده ..↻ ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂
پسر تو را هم به جرم عشق دارش زدند . . .
آری عقلی که عشق را نفهمد تکفیرش میکند !
دوستت دارم ای"مادر مسیح علیکِ منا السلام"
و سلام بر ذبح عظیم که قربانی محبوب شد
#حسینوسلامبرمادرحسینﷺ
ای من بقربان شمـــا ....
یامھد؎ﷻ
🕗20:20
AUD-20220626-WA0006.
2.26M
•
جــای کتاب را هیچ چیزی نمیگیرد !
#پیشنهاد_دانلود
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💠 یــادت باشد
@Part_12
با هم خودمانی تر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم.
اول صبح به حمید پیام دادم که زود تر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم .
تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد، دلم غنج رفت. امروز روز وعدهٔ ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛ روز دهم آبان، ماه مصادف با میلاد امام هادی (ﷺ). دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند.
حمید برای ناهار خانهٔ ما بود هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم.
وقت زیادی نداشتیم. باید زودتر بر میگشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقد معطل بمانند. حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای و یک شلوار خریدیم.چون هوا کم کم داشت سرد می شد،ژاکت بافتنی هم خریدیم. تا نزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر ومادرش برود.
جلوی در خانه که رسیدیم، از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقاً کنار جدول پارک کرد. داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا، موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم! صدای خنده اش بلند شد وگفت:"ای ول دست فرمون. حال کردی عجب راننده ای هستم.
برات شومآخری پارک کردم !"ツ
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55539
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠یــادت باشد
#Part_13
دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود .تنها اشکال از این بود که روزها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث میشود بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم .فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکو ها که زنگ خانه به صدا در آمد. حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید. از روزی که محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوتش کرده بودیم .زود تر می آمد .دوست داشت خودش هم کاری بکند .
این طور نبود که دقیقاً وقت ناهار یا شام بیاید .بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به آشپز خانه امد و گفت:《 به به... ببین چه کرده سرآشپز !》گفتم:《 نه بابا ! زحمت کوهها رو مامان کشیده من فقط می خوام سرخشون کنم. 》روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها.
حمید گفت :« اگه کمکی از دست من بر میاد بگو » گفتم :« مرغ پاک کردن بلدی ؟» بابا چنتا مرغ گرفته ، میخوام پاک کنم .» کمی روی صندلی جابجا شد و گفت :« دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم.» خندیدم و گفتم :« معلومه تو خونه ای که کد با نویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کارها رو انجام بدن ، شما پسر ها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین.» گفت :« این طور ها هم نیست فرزانه خانوم . باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم. وقت هایی که میرم سنبل آباد ، من آشپزی میکنم. برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم! »
صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود . موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید . تا حمید دید دستم سوخته ، گفت :« بیا بشین روی صندلی . بقیه اش رو من سرخ میکنم باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه.»
روی صندلی نشستم و گفتم :« پس تا تو حواست به کوکوها هست ، من مرغ هارو پاک کنم. توهم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی. » بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست . دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت :« فیلم برداری میکنم چون میخواهم دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته! » گفتم :« از دست تو حمید!»
شروع کردم به پاک کردن مرغ ها وسط کار توضیح میدادم . اول اینجا رو برش میدیم. حواسمون باشه که پوست مرغ رو اینطوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ......»
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
•|♢من عشق علی را ب دو عالم ندهم♢|•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۴﴾○﴿🔥﴾
#Part_34
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم
یک هفته ۱۰ روز و یک ماه گذشت اما از خدا خبری نشد…
هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛
منتظر خدا یا نشانه از اون بودم برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم
اون شب برگشتم خونه چشمم به Mp3 player افتاد تمام مدت این یه ماه روی دراور بود چند لحظه بهش نگاه کردم نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ حرف های یک خدای مرده
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله
نهار نخورده بودم برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم بعد هم رفتم بار اعصابم خورد بود حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده انگار یکی بهم خیانت کرده بود بی حوصله، تنها و عصبی بودم تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم انگار رفته بودم سر نقطه اول ↻
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم دیگه چیزی رو به خاطر ندارم
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم اومدم به خودم تکانی بدم که دستم به تخت دستبند زده شده بود
اوه نه استنلی این امکان نداره دوباره
بی رمق افتادم روی تخت نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور کنم .…
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55573
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥