💢تیم تخصصی استخدام 100💢
اولِ تیرماه ۱۳۵۸ در شهر قائمشهر مازندران به دنیا آمدم... تا سه چهار روز دیگر ۴۲ بهار از زندگی ام ورق
اسم گاوم "مارمار" بود، غروبا که وقتِ دوشیدن شیر بود میرفتم تا زیر درخت انگورِ انتهایِ باغ، پی در پی صداش میکردم با حالت هروله و نیمه دو از دور سرو کله اش پیدا میشد....🐄
وقتی مادرم میدوشیدش من با ی چوبِ مخصوص تیمارش میکردم رنگِ حنایی جذابش و چشمای سیاهش اونو خیلی دوست داشتنی کرده بود....🐂
ی روز غروب هرچقدر صداش کردم خبری نشد مادرم گفت تا شب نشده برو دنبالش چون آبستن بود خیلی نگرانش شدیم که خوک یا گرگ زخمیش نکرده باشن با سرعت به سمت محدوده ای ک احتمال میدادم باشه حرکت کردم....
واااای خدا،، یِ لحظه دیدم ؛
لای بوته ها یِ گوساله ی سیاهِ قشنگ رو زمینه و #مارمار داره لیسش میزنه😃😍
با چه ذوقی اومدم از مادرم ی گونی خواستم تا گوساله رو بغل کنم(چون بدنش لیز و لزج بود با دست خالی نمیشد بغلش کنم از دستم سُر میخورد)
تمام مسیرِ برگشت رو مارمار دنبال من میدوئید صدای نفسش تو گوشم بود و هی سُمش از عقب میخورد به انتهای دنپائیم؛ پا به پای من می اومد
اون وقت من، حدودا ۱۳ یا ۱۴ سال داشتم.....🐾
#روشناC᭄
🕑14:24