┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_2
#پسرک_فلافل_فروش
فهمیدم چه چيزي ميخواهد بگويد ، تا آخرش را خواندم . از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد .
اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد . بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری يادوارهی شهدا و به خصوص يادوارهی شهيد ابراهيم هادی كمك گرفتيم .
او بهتر از آن چيزی بود كه فكر ميكرديم ؛ جوانی فعال ، كاري ، پرتلاش اما بدون ادعا . هادی بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوی بود . ايده های خوبی در كارهاي فرهنگي داشت .
با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي
انجام ميداد . دوست نداشت اسم او مطرح شود . مدتی با چاپخانه های اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد . پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ ميكرد . زير بيشتر اين پوسترها به توصيهی او نوشته بودند : جبههی فرهنگی ، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام .
رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اينكه يک روز تماس گرفت . پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد ! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علی مصطفوی را به من داد .
سال بعد همهی دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علی مصطفوی چاپ شود . او همهی كارها را انجام ميداد اما ميگفت : راضی
نيستم اسمي از من به ميان آيد .
كتاب همسفر شهدا منتشر شد . بعد از سيد علی ، هادی بسيار غمگين بود . نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود .
هادی بعد از پایان خدمت چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن راهی حوزه علمیه شد .
تابستان سال ۱۳۹۱ در نجف ، گوشهی حرم حضورت علی ( ع ) او را دیدم . یک دشداشهی عربی پوشیده بود و همراه چند طلبهی دیگر مشغول مباحثه بود .
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚@non_valghalam
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
رفتن به پارت اول↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54484
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۲﴾○﴿🔥﴾
#Part_2
صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه … در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد … دوباره بعد از ظهر بلند می شد …قهوه، یکم غذا، آرایش و ….
من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم … در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه … بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم …. پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد … گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم … ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد …. همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید … سر کلاس درس نشسته بودم … مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد … همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن … مکث می کردن … و دوباره
تمام وجودم یخ کرده بود … ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم …. معلم مون دم در کلاس ایستاده بود … نگاه عمیقی به من کرد … استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم …
از جا بلند شدم …هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد … اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود …
رفتن به پارت اول↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💠| یــادت باشد
#Part_2
عکسشو بذار توی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده !"همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند،آرام نمی گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوانچای تازه دم به حیاط آمد .ننه گفت:" من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی؟" پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود،اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند.پدرم لیوان چای را کنار گذاشت و گفت :"فرزانه!من تورو بزرگ کردم. روحیاتت رو می شناسم،می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی. حمید رو هم مثل کف دست می شناسم!هم خواهر زادمه،هم همکارم. چند ساله توی باشگاه باهم مربی گری میکنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین،چرا ردش کردی؟"سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم:" بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛چه با حمید آقا چه با هر کس دیگه.من هنوز نتونستم با مسئلهی زندگی مشترک کنار بیام.برای یه دختر دههٔ هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد." چند ماه بعد این ماجراها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همهی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم. انگار در دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود .
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)