eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 | شیرین‌تر از محبوب بودن 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
..💙💍.. پنجاهـ⁵⁰ سالِ دیگہ وقتے کنآرش بودے👫 تو همین حالٺ بهش بگے: مآ بر سر آن عهـد کہ بستیم ، نشستیمـ😌✌️🏻 •ᴗ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➕من و امـام زمـان♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨 رمان 🍂غریب آشنای خانم شین الف از فردا اینجا ارسال میشه👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/165
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨 رمان 🍁 خانم شین الف از فردا اینجا ارسال میشه👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb هرکی نخونده عجله کنه آخرین فرصته👏🏻♥️
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_163 نگاه عماد روی صورت مروه ثابت ماند... ن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چند قدمی دور شد و بعد به دریا خیره شد... نمیخواست به او نگاه کند... یا حتی فکر... ولی نمیتوانست... ارتعاش ضعیفی سینه و حنجره اش را به بازی گرفته بود... پر از هیجان، اضطراب، حس درک ناشناخته ها... باورش نمیشد به او، به یک زن، کششی داشته باشد... او همیشه غرق بوده، غرق در کار، در ماموریت و تعقیب و گریز و زد و خورد... عشقش به خاک کشیدن دسیسه گران بوده و محافظت از افرادی که برای مردم و اعتقادش مفید بوده اند... این را هدفی مقدس شناخته و تا به این سن جز این به هیچ چیز دیگری نیاندیشیده... درمحیط کارش همیشه با زیبا ترین پرستوها سروکار داشته و نه تنها هرگز دلش نلرزیده،که دیدن آنهمه دنائت و کم فروشی در آن زنان ناخودآگاه او را به جنس زن بدبین کرده... اما حالا... بی حوصله سر تکان داد و برای فرار از غوغایی که در دلش به پا شده بود با نوک کفش مشغول بازی با خاک ساحل شد و خودش را مواخذه کرد: _اصلا چرا به حرفش گوش دادی؟! نمیدونی زنها تا عرصه رو تنگ میبینن با مظلوم نمایی کارشونو پیش میبرن؟! همین چند دقیقه پیش نبود که برات چنگ و دندون نشون میداد؟ کم از این ادااطوارا دیدی؟! وجدانش ساکتش کرد: _این دختر شبیه زنهایی که تو دیدی نیست... اون نخواست با دلبری کارش رو راه بندازه... کلافه نگاهش را به ماه داد: _پس من زیادی ضعیفم که دلم لرزید؟! آهی کشید و خودش را توبیخ کرد: _فکر میکردم تو اینهمه سال آبدیده شده باشی! ناامیدم کردی... زیر لب مشغول ذکر شد تا فکر و قلبش را از او منحرف کند اما... او... اوی ایستاده دقیقا روی جای پای موج ها... ساکت و خیره... بی نهایت دوست داشتنی می‌نمود... عماد با خودش لج کرد و پشت کرد... نگاهش به خانه های نزدیک ساحل افتاد... باز دلیلی برای توبیخ خود پیدا کرد: _اگه یه نفر این وقت شب ما رو اینجا ببینه چی؟! این چه کار مسخره ای بود که کردی! باید برش میگردوندی... با این که چند دقیقه اش چند دقیقه ای بود که به پایان رسیده بود اما هرچه اراده میکرد صدایش کند نمیتوانست... و نمیخواست بپذیرد دلیل این تعلل میتواند علاقه به ادامه پیدا کردن این ملاقات شبانه باشد! با خودش صادق نبود... قصد باور نداشت... این حال را وسوسه ای میدانست که تا چند دقیقه ی دیگر فروکش خواهد کرد... مروه اما خیره به دریا بود اما باز دریا را نمیدید... این بار از هیجان و اضطراب... آمده بود تا به راه حلی برای گشودن گره کار میثم و فرزانه بیاندیشد ولی... حالا با دیدن او آنهم اینجا این وقت شب... مغزش از کار افتاده بود... اگر بر سر لجبازی نبود دلش میخواست زودتر برگردد... احساس گنگی داشت... آمیخته ای از خجالت و هیجان... حس سبکی بی معنایی آزارش میداد... انگار در برابر وزش باد چیزی کم داشت... به عادت معهود دست برد تا چادرش را دربرابر باد جمع کند که... لبش را با شدت به دندان گرفت... آنقدر ناگهانی و مستانه تصمیم به آمدن گرفته بود که چادر سر نکرده بود... یقین کرد باید لجبازی را کنار بگذارد... در همان لحظه عماد هم کمر نفسش را به زمین زد و خاکش کرد و خواست صدایش کند تا به این هواخوری شبانه پایان دهد و... هر دو همزمان به طرف هم برگشتند: _آقای عضـ.. _خانوم قاضیان... عماد زودتر نگاهش را گرفت و پرسید: بله؟! _خواستم بگم... برگردیم... +بسیارخوب... بفرمایید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_164 چند قدمی دور شد و بعد به دریا خیره شد..
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چند قدم عقب ایستاد تا مروه عبور کند... اما مروه از نبود چادرش معذب بود... _شما بفرمایید من پشت سرتون میام... عماد آنقدر در حرارت درونش ذوب بود که دلیل مروه را برای این حرف نفهمید و جدی گفت: _بفرمایید لطفا من همیشه باید پشت سر شما باشم... مروه ناچار راه افتاد و با قدمهای بلند در آرزوی رسیدن به خانه تقریبا می دوید... عماد در قدم برداشتن تنها به کفشهایش خیره شده بود و زیر لب " یا عماد من لا عماد له" را زمزمه میکرد... ذکری که همیشه دوستش داشت... نامش را خیلی میپسندید... عماد یعنی ستون... یعنی تکیه گاه... و او میخواست روی زمین برای دین خدا ستون باشد... و برای رسیدن به این هدف راهی جز توسل به عماد حقیقی نداشت... "یا عماد من لا عماد له" را برای بار نمیدانم چندم تکرار میکرد که به حیاط خانه ی خانوم خاله رسیدند و از مرز دروازه گذشتند... انگار هر دو به بهشت موعودشان رسیده باشند لبخندی برلبهایشان نشست... اگر چه این همراهی پر از شور بود اما هر دو آنقدر عاقل بودند که به طلب شور و تب و مستی عقل و دینشان را در طبق شیطان نگذارند... مروه با قدمهای بلند وارد خانه شد و پای پله ایستاد تا عماد هم وارد شود... بعد آهسته گفت: _ببخشید من... امشب کار خوبی نکردم... ببخشید که بیخواب شدید... با اجازتون... و بی آنکه منتظر جواب عماد بماند فوری از پله ها بالا رفت... از خودش راضی بود که بالاخره دیو غرور را زمین زده و عذر خواسته بود... عماد با کلافگی به اتاقش برگشت... کلون در را انداخت و همانجا نشست... به در و دیوار کاهگلی در اتاق تاریک خیره شد... با خودش غر زد: _خیلی بی اراده ای! اگر چه او کاری نکرده بود که مستحق این توبیخ باشد اما... توقعات انسان ها از خودشان متفاوت است... بعضی شبیه عماد، حتی فکر گناه و ضعف را هم بر خود حرام میدانند... خودش را تا پای رختخواب کشید و تلاش کرد بخوابد اما به نظر نمیرسید مقدور باشد... دوباره خیالش به ساحل رفت... کنار مروه در حال تماشای موجها نشست و پوستش نم دریا را به خود گرفت... اولین بار بود اسیر خیالات میشد... در زندگی کسی مثل او این کارها جایی نداشت... نه وقتش را داشت و نه حوصله اش را... اما حالا این وقت شب، چه شده بود که مدام آن چند دقیقه پیش چشمش تکرار میشد و توان فرار از آن را نداشت... عماد از هر چیزی که حواسش را مختل کند ییزار بود... اما از او... نه... از او نمیتوانست بیزار باشد... دست کم اگر قلبش میپذیرفت که به او حسی ندارد برایش کافی بود... به این توافق هم راضی بود اما... نگران بود... نگران پا گذاشتن به دنیای جدیدی که نمیشناخت... اگر چه وقت خواب بود ولی خواب از سرش پریده بود... و چون دید راهی برای فکر نکردن به او نمی یابد کلافه بلند شد و چراغ را روشن کرد... کیفش را برداشت و پرونده ها را بیرون کشید... باید فرار میکرد... از او و از فکر او... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم . . . فضای اتاق برای پرواز کافی نبود . . ! گروس‌ عبدالملکیان http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هنگامی که عشق تو را؛ به اشارتی فرا می‌خواند، رهروِ عشق باش، عاشق شو ! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این تیله های نقره ای اشکیه... از چی میترسی ؟؟ با بغض گفتم: سپهر اینبار اگر پیدامون کنه... بادستاش صورتم رو قاب کرد و اشکام رو گرفت: _مگه من مُرده باشم که اون عوضی دستش به تو برسه... خودم مواظبتم... دیگه قبولم نداری؟! _آخه تو اونو نمیشناسی اونروز که اومد اینجا تهدیدم کرد گفت باید از تو جدا شم و با اون... داد زد: _غلط کرد تو زن منی... اگه ایندفعه دور و برت پیداش بشه گردنشو میشکنم!!... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb 🌪 👆😍