#استوری📱
❤️ توصیههای #امام_رضا برای روزهای پایانی ماهشعبان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#story📱
دݪݦ جز هۅایٺ هۅایے ندٵࢪد...💚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ |
ده سال بعد از ازدواج!
💞
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part66 به حدی عصبی بود که با چشمهای خونیش داشت هضمم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part67
دستم رو که از شدت بلندی دادش روی گوش گذاشته بودم برداشتم و ناباور بهش خیره شدم:
فهمیده؟
از کجا فهمیده؟
پوزخندی زد و دور اتاق چرخید:
یعنی تو نمیدونی؟
تو نمیدونی؟!
_عربده نکش خب از کجا بدونم...
_توی مریض بهش گفتی وگرنه از کجا میخواست بفهمه
_درست صحبت کن مگه من دیوونه ام برم بهش بگم که چی بشه چی گیر من میاد؟
اینکه بیای اینجوری بزنی از خونه بیرونم کنی؟!
گنگ بهم نگاه میکرد:
انقد دروغ بار من نکن
_چی داری میگی من چه نفعی میبرم از فهمیدن لعیا مثل اینکه یادت رفته اون برگ برنده من بود که باهاش مجبورت کردم این خراب شده رو برام بگیری...
مگه مرض دارم خودم بسوزونمش
دور خودش چرخید و عربده کشید:
پس از کجا فهمیده؟
از کجا فهمیده؟!!
اون تو رو میشناسه حتی اسمتم میدونه!
_چه بدونم...
لابد شناسنامه تو دیده...
نگاهش برگشت و خیره ام موند
از شدت تحیر پاها شل شد و روی تخت نشست
به نمایشم ادامه دادم:
اصلا...
اصلا چند روز پیش یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ولی حرف نزد شاید اون باشه...
شمارمو از گوشیت برداشته حتما
الیاس همونطور مبهوت مونده بود و من دست پیش رو گرفته بودم:
خودت حواستو جمع نمیکنی بعد میای سر من آوار میشی داشتی خفم میکردی...
دوباره بغضم به اشک تبدیل شد:
همتون نامرد و زورگویید
لعنت بهت
پاشو گورتو از خونه من گم کن بیرون!
سست شده بود
نمیدونست چیکار باید بکنه انگار
چند لحظه چشمهاش رو بست
بعد لبهاش رو چند بار برای گفتن جمله ای تکون داد اما موفق نشد
در نهایت با یک حرکت سریع کتش رو برداشت و از اتاق و بعد خونه بیرون زد
اونقدر گیج و سردرگم بود که واقعا ارحم برانگیز شده بود
دستی به گردنم کشیدم و عمیق نفس کشیدم
به خیر گذشت!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
.
-مَـرا ببَخش ڪہ یادَم مۍرَۅد؛
مَعبـۅدے دارَم زیباټَر ۅ مہربانټر از حدِ ټصۅر. . .🍃
#رمضان_کریم_درراه_است🌙
#التماس_دعا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part67 دستم رو که از شدت بلندی دادش روی گوش گذاشته ب
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part68
در سکوت و تنهایی روی زمین زانو بغل گرفته بود و خیره به پیراهن عروسش که روی تخت رها کرده بود اشک میریخت
چقدر سرنوشتش با همه عروسهای دنیا فرق داشت
همیشه توی زندگیش پر از امید و انرژی بود اما امشب برای اولین بار دلش میخواست وقتی چشمهاش رو میبنده دیگه بازشون نکنه...
صدای باز شدن در باعث شد از جا بپره...
گیج نگاهی به ساعت انداخت
یک ساعت بیشتر نگذشته بود
چطور به این سرعت برگشت؟
مگه نرفته بود که امشب رو اونجا بمونه؟!
باز هم اضطراب به حال بدش اضافه شد
پاهاش رو محکم تر توی بغلش جمع کرد و همونطور که لبش رو از شدت استرس میجوید گوش تیز کرد
صدای قدمها نزدیک و نزدیکتر شد تا کنار در متوقف شد
و بعد کشیده شدن دستگیره در باعث شد از جا بپره
با اینکه میدونست در قفله باز هم میترسید
نگاه لرزانش رو به در دوخت
صدای الیاس بالاخره مطمئنش کرد که همون دامان خائن و فراری پشت دره:
_لعیا جان
عزیزم تو که هنوز اون تویی
بیا بیرون باید با هم حرف بزنیم...
جوابی نشنید
حوصله بیش از این ناز کشیدن رو نداشت
این وقت شب با فشاری که به اعصابش اومده بود همین که دیوونه نشده بود خوب بود:
لعیا من حالم خوب نیست تمومش کن
من نگرانتم یه چیزی بگو بفهمم سالمی وگرنه به خدا این درو میشکنم...
لعیا ناچار صدا بلند کرد::
بهت گفتم دست از سرم بردار نمیخوام صداتو بشنوم
بیرون هم نمیام تو هم حق نداری بیای داخل فهمیدی؟!
_خیلی خب داخل نمیام ولی گوش کن ببین چی میگم...
_رفتی نشستی چه توجیهی سر هم کردی؟
اصلا چرا برگشتی امشبو پیشش میموندی!
صداش پر از بغض بود و وین دل الیای رو میلرزوند:
بخدا داری اشتباه فکر میکنی
گوش کن
این دختره پرستار مادر بزرگ امین رفیقم بود
_اینا رو خودم میدونم
اینم که اسمش الان تو شناسنامه ته و هووی منه رو هم میدونم
دیگه جای توضیحی باقی نمیمونه
برای خودم متاسفم که انقدر دیر شناختمت
_بابا جان عزیزت صبر کن منم حرف بزنم
مجبورم کرد عقدش کنم
صدای هق هق لعیا بلند شد و الیاس کلافه تر:
حتما یه دسته گلی آب دادی که محبور شدی عقدش کنی!!
چطور روت میشه تو روی من اینارو بگی نامرد...
لااقل سکوت کن راحتم بذار انقدر عذابم نده
الیاس درمانده سرش رو به در تکیه تکیه داد و زانو بغل گرفت:
بخدا اینطور نیست لعیا من...
_چقدر راحت قسم میخوری...
اونم به دروغ
تو اون چیزی که نشون میدادی نیستی الیاس...
ولی من برای خودم بیشتر از تو متاسفم
الانم فقط ازت یه درخواست دارم
هیچی نگو
حالم خوب نیست میخوام بخوابم
صدای الیاس هم از بغض مردانه ای خراس برداشته بود:
باشه عزیزم
استراحت کن
فردا حرف میزنیم
لعیا جوابی نداد
ولی خوابیدن بهانه بود
با وجود خستگی و کلافگی هیچ کدوم قصد خواب نداشتن
فقط در سکوت اشک میریختن و توی ذهن و دل هر کدوم یه چیز میگذشت
لعیا پشیمان و ناباور زه فکر چطور جدا شدن بود
به زندگیش بعد از طلاق
به پدر و مادرش و آسیبی که میدیدن
به اینکه چطور باید قانعشون کنه این حلال مکروهی که اصلا توی خانواده شون سابقه نداره رو بپذیرن
به اینکه باید آبروی الیاس رو بریزه؟!
اصلا چطور حرفهاش رو ثابت کنه؟
اون که الان مدرکی توی دستش نیست...
الیاس اما هنوز امیدوار بود به اینکه با حرف زدن بتونه لعیا رو قانع کنه...
تمام شب حرفهایی که باید به لعیا میزد رو توی ذهنش مرتب میکرد و تمرین میکرد که چطور باهاش حرف بزنه بلکه باورش کنه...
پشیمون بود
از پنهان کاری اول پشیمون بود
اگر از روز اول با لعیا درباره هنگامه حرف زده بود
اگر از سر ترس تن به خواسته ش نمیداد؛
حالا وضعش این نبود...
صدای اذان صبح که به شیشه پنجره تقه زد، از جا بلند شدن برای خوندن نماز
هرکدوم با حالی دلشکسته و مضطر
هر دو اشک ریختن، هر دو دعا کردن، و بعد از شدت خستگی هر دو به خواب رفتن...
الیاس به امید فردایی که توش اتفاقات بهتری بیفته...
اما لعیا...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
∞♥∞
شکر که هستی و «یعلم ضمیر الصّامتین»
#معبودم🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7