eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part236 با نوازش دستش روی موهام بیدار شدم اصلا نفهمی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من اصلا خوابم نمیبرد... دلم نمیخواست دیگه موقع ورود ترس داشته باشم پس تمام اعمال عبادی لازم رو طی کردم غسل زیارت کردم و آماده شدم اما باز نیم ساعت به زمان تعیین شده مونده بود بی حوصله و عجول بالای سر امیرعباس نشستم و بهش زل زدم طوری بهش وابسته شده بودم که نمیتونستم تصور کنم روزی ازش جدا بشم ترجیح میدادم اون جدایی مرگ باشه نه خیانت و ترک کردنش... چطور میتونستم بچه ای رو که با ذوق براش دنبال اسم میگرده تحویل دشمنش بدم یا بکشم؟! خدایا... راه چاره من چیه؟! این اولین ناله من به سمت خدایی بود که کم کم باورش میکردم... و باز اشکم جاری شد... طولی نکشید که امیر عباس بیدار شد... یکم طول کشید تا چشمهاش کامل باز بشه و هوشیار شه... به محض درک موقعیت از دیدن شمایل حاضر و آماده ام در حالی که پاهام رو بغل گرفته و بالا سرش نشسته بودم به طرز شیرینی خندید: ترسیدس باز جا بذارمت؟ کودکانه سر تکون دادم: آره... با تکیه دستش بلند شد و دستش رو پشت سرم گذاشت پیشونیم رو بوسید و به چشمهام خیره شد: ببخشید بابت دیشب... _اشکالی نداره... حالا پاشو حاضر شو دیگه... _ای به روی چشم... ... اینبار لحظه ورود به حرم مثل دفعه قبل سنگین و گیج نبودم برعکس معلوم نبود این همه اشک از کجا یکجا هجوم آورده بود به چشمهام طوری که چیزی نمیدیدم... امیرعباس برای آردم کردنم دستم رو توی دست فشار میداد اما دست خودم نبود دلم میخواست تنها شم و حرف بزنم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 حال خوب تصادفی به دست نمیاد! ➖باید فرمون زندگی ات رو به دست بگیری، ➖باید مهارت پیدا کنی تا بتونی حالت رو خوب کنی! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part237 اما اسمش این بود که اون بیدارم کنه وگرنه من ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 چند قدم بیشتر برنداشته بودم که از شدت ضعف نزدیک بود بیفتم و ناچار به بازوی امیرعباس آویزون شدم با دست آزادش شونه م رو گرفت و نگهم داشت: خوبی هنگامه؟ دلم میخواست فریاد بزنم به من نگو هنگامه شنیدن این اسم حالم رو بدتر میکرد اما ناچار سکوت کردم و سر تکون دادم کمکم کرد روی لبه حوض وسط صحن بشینم: ببینمت... میخوای اگر نیاز به استراحت داری برگردیم؟! درمونده نگاهش کردم حالا این من بودم که برای موندن اصرار داشتم این آخرین فرصتم بود و نمیخواستم از دستش بدم... خواهش کردم: نه میخوام بمونم. چیزیم نیست بخدا یه لحظه ته دلم ضعف رفت _پس گرسنته چرا خودم حواسم نبود... از سر شب تا حالا هیچی نخوردی... میتونی تو حرم بمونی تا من برم بیرون یه چیزی برات بگیرم و بیارم؟ از خدا خواسته منتظر فرصتی برای تنهایی با ذوق سر تکون دادم: آره آره... خیالت راحت فقط... اینجا نمیشینم میرم توی اون یکی صحن... _کدوم؟ _همون که مسجد هم اونجا بود _گوهرشاد دیگه... یاد بگیر اینا رو... به خنده ش خندیدم: خیلی خب حالا برو ویگه گرسنمه _چشم فقط اگر پیدات نکردم حواست به گوشیت باشه دیگه بعدم آروم از بغل برو طوری نشه باز _منم چشم... به سلامت... با لبخند طلبکاری دور شد و من باز ایستادم دلم میخواست زودتر به همونجایی برسم که اون شب اون پیرمرد رو دیدم میخواستم از همونجا با صاحب این خونه حرف بزنم شاید ارتباط برقرار میشد... واقعا ضعف داشتم و چشمهام سیاهی میرفت ولی هرطور که بود خودم رو رسوندم اونجا... از شدت خجالت و تعذب توی خودم مچاله شدم و به دیوار مسجد تکیه دادم ولی باز دلم آروم نشد چادد رو روب سر کشیدم و از پشت حائل سیاه پارچه ش به گنبد خیره شدم: من... برام خیلی سخته... خب تابحال اینکارو نکردم اصلا بلد نیستم نمیدونم چطوری باید حرف بزنم راستش هنوز مطمئنِ مطمئن نیستم که کسی صدامو میشنوه یا نه... ولی حس میکنم که... میشنوید... ولی چطور باید مطمئن بشم اصلا اگر هم مطمئن بشم به واقعیت این اعتقاد از کجا بدونم که میخوای که صدای منو بشنوی یعنی بشنوید... ببخشید ولی من عادت ندارم به کسی احترام بذارم اونم کسی که ندیدم و صداشو نشنیدم خب چرا نباید یه نشونه ای برام بفرستی...د که مطمئن بشم؟ نگاه پر از شرم و سوالم رو به گنبد دوختم و منتظر شدم ولی خبری نشد... پ.ن:سنجاق کانال رو حتما چک کنید پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️ 💎 دیدن روی تــو بر دیده جلا می بخشد 😍 🧡 قدم یار به هــر خانه صفا می بخشد 💎 بدتر از درد جدائی به خدا دردی نیست 🧡 خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد 🌼🍃 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ☀️ 🤲 ‌
♥️🍃 همانایاورمن ﷲاســـــــــت ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 خلوتش «والطور»، شور مرکبش «والعاديات» هر خط قرآنِ من، توصيفي از سيماي اوست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
╚» 🌻💚 «╝ دࢪهوایت‌مࢪاهوایی‌ڪݩ ✌️🏻 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📸|| دلم گره خورده به پنجره فولاد حرمت آمدنت چه برکتی بود،جانم بفدای قدمت:)🌿 • ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7