eitaa logo
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
14.8هزار ویدیو
118 فایل
بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَحْمٰنِ‌الرَحیمْ @soada_ir @rahe_enqelab @khamenei_ir @ansomarg1402 @taammogh @hosin159 کپی‌حلال😍 تندخوانی سی جز قرآن👇 @qooran30 ارتباط با مدیر👇 @Shahr_e_yar ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/17050879870754
مشاهده در ایتا
دانلود
عفوا یاحسین.mp3
8.39M
🎧 خراب کردم...😔 حق داری انداختی عقب کربلامو💔 ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهاردهم _ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دفعه امیرعلی بغلم ک
امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خودت تجربش کردی. در مورد رفتارهایی هم که گفتی ؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن ؛ تعصب، اجبار، ریا و.... البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده . یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه عمو مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا 12.13 سالگی اونم به زووووور همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت ( یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون. امیرعلی_ شاید خاله اینا به جای اجبار بهتر بود راهنماییشون کنن مثله مامان و بابا. تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من ار جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته ( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) . حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد. حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد ......
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پانزدهم امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن ک
تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی که من و امیر علی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم . خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم. 11 تا تماس بی پاسخ از عمو. اوه اوه. چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده. عمو_ سلام خانمی. سرت شلوغه ها. _ سلام ببخشید. عمو کاری داشتی ؟ از سردی لحنم تعجب کرد ولی خوب چیکار باید میکردم دست خودم نبود از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این 10.11 سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم. عمو_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه . فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه هاحتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی. _ چییییییی؟؟؟؟؟ برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟ عمو_ همسر آیندم. اون اینطوری خواسته. از یه طرف دلم براش تنگ میشد از یه طرف هم فرصت خوبی بود برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم. با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم. عمو_ تانیاااااا _ بله؟ عمو_ ناراحت نشیا خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه بزرگ شدی ناسلامتی 19 سالته. _ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه ؟ چه سوال مسخره ای. عمو و خانواد؟ محاله عمو_ نه بابا مثله مهمونیای همیشگی. میدونی که. خودت بودی بیشترشو. همون پارتی. یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود. _ باشه. ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم. عمو_ نیای دیگه نه من نه تو. من پس فردا صبح پرواز دارم. _ باشه. فعلا... عمو_ فدات. بای تلفن رو قطع کردم . کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه. هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن . البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن..... نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام. اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن. _ سلااااام یاسی_ سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟ _ مچکرم نفسم . یاسی _ بابت؟😒 _ استقبال گرمت شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی. _ اقا منو نخورید. _ بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت 11. 12 بیاید اینجاااا. _ بای 👋 منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد....... . ساعت 11صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یارفتن عمو افتادم هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم . کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم. با صدای زنگ در به خودم اومدم. دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10 . بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق. . . . . . شقایق_ خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا. برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید : چی شده؟ بین گریه هام فقط گفتم: عمو داره برمیگرده. یه دفعه جیغ شقایق بلند شد _ عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که . اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو. _ خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه . میفهمی چی میگی ؟ مثله پدرم میمونه. درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.با یه
لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق. اصلا حوصله نداشتم. بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد. _ چیزی شده؟ عمو_ چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه..... _عمو سرم درد میکنه. هدیه ای که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش. _ قابلی نداره. یادگاری. اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس. واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود و اون آهنگ سرسام اور بد شده بود. تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود. عمو_ دیگه..... _ عمو خواهش میکنم. حالم خوب نیست. عمو _ باشه برو. ولی فردا ساعت 9 پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه. بغض کردم ولی حرفی نزدم. وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد . . . .ساعت تقریبا 10 بود که رسیدم خونه.امیرعلی نگران تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد. امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود. _ اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن ؟ امیرعلی_ اره. مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو . _ راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده ؟ امیرعلی_ اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم . _ ok . . . . چشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم. یه دفعه با یاداوری عمو سریع ار جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت 12/5 بود..... سریع گوشیمو روشن کردم. 11 تا پیام. 14 تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود . اخرین پیامش: ( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه) ای وای. دیگه فقط اشکام بود که میبارید...... هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد..... . ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رَبَّنَا لَا تَجْعَلْنَا فِتْنَةً لِّلَّذِينَ كَفَرُوا ... +خدایا،مارودرس‌عبرت‌دیگران‌قرارنده:)💔 |🌨- ۵'سوره ممتحنہ ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
👌درس عبرت بیست سال پیش، زمانی که افغانستان به اشغال آمریکا در آمد ، خیلی ها از جمله برخی خود فروخته های داخلی تصورمی‌کردند در آینده ای نزدیک امکانات و پیشرفت های علمی دنیا در این کشور سرازیر میشود ، اما اکنون پس ازاین همه سال جنایت و کشتار ، تجربه اعتماد به غرب بر دوست و دشمن نمایان تر شد. ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
1_391108400.MP3
13.22M
🔈 شرح و بررسی کتاب 📣 جلسه بیست و پنجم * تفاوت بهشت برزخی و قیامتی * حضرت آدم ع از کدام بهشت رانده شدند؟ * توصیف بهشت برزخی مادر راوی * توضیح اصالت وجود و اصالت ماهیت * ماهیات اعتبارند به استناد آیه سوره نباء * ظهور و تجلی حقیقت اسمایی ساری و جاری در هستی * وحدت وجود با زبانی ساده * نیل از عالم محسوسات به عالم معقولات * انسان، ظرف مشیت الهی 📆 1398/02/14 ⏰ مدت زمان: ۳۱:۳۳ ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| کاش بیام به کربلاتو برنگردم...💔 ♥️🌱•• 「ألسلامُ علیکَ الحسین بقـدرِ شـوقی، حنیـنی و حُبی..!」 سلام بر تو ای‌حسین به اندازه شوق و دلتنگی و علاقه‌ام:) -حسین(ع) ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
خوشبختی دیگران از خوشبختی تو کم نمی‌کند ثروت آنان رزق تو را کم نمی‌کند و صحت آنان هرگز نمی‌گیرد سلامتی تو را پس مهربان باش و آرزو کن برای دیگران آنچه را که آرزو می‌کنی برای خودت... ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
💠دو شهید مدافع حرم که در روز ۱۸ شهریور ماه آسمانی شدند... 🌷سالروز شهادت شهید مدافع حرم شهید مدافع حرم 🍂پنج شنبه که میشود. ثانیـه هایمـان 🍂سخت بوی دلتنگي میدهد 🌹🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🌹 ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
•••❀••• ←دَࢪ‌خـاطِࢪَم‌خِیاݪِ‌توࢪا حَمل‌می‌ڪٌنَم... باآن‌ظِࢪافَٺےڪہ‌ڪَسۍ یِڪ‌عَٺیقہ‌ࢪا...🙂♥️→ 🖇 🕊͜᷍🌸 ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
جلسه سوم.MP3
21.14M
🔮 شگفت انگیز سوره مبارکه اسراء 🔮استاد امینی خواه ،جلسه سوم ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏ازنیࢪوهاےحشدالشعبےبود،💚 بهش‌گفتم:«حاج‌قاسم‌ࢪودࢪیک‌🌸 جملہ‌تعࢪیف‌کن..!»🌹💠 باصداےبلندفࢪیادزد:🍃🌺 «حاج‌قاسم،عباس‌العراق...»☺️ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
مروری بر امروز استوری مذهبی 🍃🍃 ممنونم از همراهی شما عزیزان ❤️❤️ در پناه خداوند 🦋 شبی پر از حال حسینی داشته باشید ..... 🏴🏴 التماس دعا ..... 🌾🌾🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「🌿💚」 وَهَمیٖشِـہ‌‌بَـرآ؎ِقـآسِـم‌ْهـآ شَھـآدَتْ‌شیٖریٖن‌تَـراَزعَـسَـلْ‌بـآشَـد...! :) ﹝﹞ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ 💔ناگهان باز دلم یادت تو افتاد و شکست 👈 تـوبه از آن روزی کـه فراموشتــ کنم 💔 💔 👈 جمعه ۱۳دی۹۸ساعت۱/۲۰ 👈وصالتان گرانبهاست ما بی بضاعتیم ‌‌ ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯