.
#پیشنهادحفظ۱آیه_در۲روز
سهم دیروز و امروز
#آیۀ۱۶و۱۷سورۀیوسف
🌷 وَ جَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ﴿۱۶﴾
🌷ترجمه 👇
و شامگاهان گريان نزد پدر خود آمدند(۱۶)
🌷قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ مَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ﴿۱۷﴾
🌷ترجمه 👇
گفتند اى پدر ما رفتيم مسابقه دهيم و يوسف را نزد وسایل خود (تنها) گذاشتیم، پس گرگ او را خورد و [میدانیم] تو سخن ما را باور ندارى هر چند راستگو باشیم.(۱۷)
✍️ در صورت تمایل، نکتهها و پیامهای آیه را اینجا ببینید👇
ا https://b2n.ir/u13827
ا https://b2n.ir/e52348
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۵ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
ماجرای زیر را در تاریخ ۱۶ جمادی الاولی ۹۷ ه.ق در کربلا جناب آقای سید عبدالرسول، خادم حرم حضرت ابوالفضل علیه السّلام نقل نمودند:
در چند سال قبل، مرحوم [[حاج عبدالرسول رسالت شیرازی]] از تهران با تلگراف خبر داد که آقای «ناصر رهبری» (محاسب دانشکده کشاورزی تهران) جهت زیارت مشرف میشوند، از ایشان پذیرایی شود.
چند روز بعد آمدند و دیدم با یک ماشین آمدند مقابل منزل من و یک مرد با یک خانم داخل ماشین بود.
خانم پیاده شد و گفت:
ایشان آقای «رهبری» شوهر من است و استخوان فقرات پشت او خشکیده و توان حرکت ندارد و هشت ماه بیمارستان بوده و او را جواب دادهاند و بیمارستان لندن هم گفته علاج ندارد و به قصد شفا اینجا آمدهایم.
دو نفر کمک آوردم و او را به منزل بردم.
سینه و پشت او را به وسیله فنرهای آهنی بسته بودند.
با اصرار خودش او را با سختی بسیار به حرم بردیم. تا چشمش به گنبد مطهر افتاد. پرسید این آقا! «حسین» است یا «قمر بنی هاشم»؟
گفتم: قمر بنی هاشم است.
با دل شکسته و چشم گریان عرض کرد آقا! من آبرویی نزد حسین ندارم، شما از برادرتان بخواهید که از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همین جا زیر سایه شما بمیرم و اگر از عمرم چیزی مانده، مرا شفا بدهد تا با این حال برنگردم و...
بعد گفت مرا ببرید حرم شریف را زیارت کنم.
گفتم: با این حالت نمیشود. ولی اصرار کرد.
با همان حال با سختی بسیار او را به هر دو حرم بردیم. فردا اصرار کرد مرا نجف ببرید.
با سختی او را به نجف اشرف بردیم و به کربلا برگرداندیم. بعد اصرار کرد او را به کاظمین و سامرا ببریم.
ماشینی گرفتم و گفتم او را بردند.
وقتی برگشتند، خانمش نقل کرد:
پس از خارج شدن از سامرا، راننده پرسید: مایل هستید امامزاده سید محمد (فرزند حضرت امام هادی علیهالسلام) را زیارت کنید؟
گفتم: بله
[در آن زمان راه قبر سید محمد چند کیلومتر جاده خاکی و خراب بود]
خانم افزود:
حضرت سید محمد را با کمال سختی زیارت کردیم. موقع بازگشت، یک نفر عرب که عمامه سبز بر سر داشت، جلو ماشین را گرفت و گفت: من را سوار کن تا اول جاده اسفالت.
آقای رهبری گفت: آقا را سوار کن.
وقتی سوار شد سلام کرد و نزد راننده نشست.
بین راه، آقای رهبری ناله میکرد و امام زمان علیه السّلام را صدا میزد.
سید فرمود: از آقا چه میخواهی؟
بیماری آقای رهبری را گفتم.
سید به عقب برگشت و فرمود: نزدیک بیا.
گفتم: نمیتواند. بالاخره آقای رهبری با کمک من و با سختی، کمی بطرف صندلی جلو نزدیک شد. سید دست دراز کرد و بر ستون فقرات او کشید و فرمود:
ان شاء اللّه اگر خدا بخواهد شفا مییابی.
گفتم: آقا! ما چیزی برای شما نذر میکنیم.
فرمود: خوب است.
گفتم: اسم شما چیست؟
فرمود: ((سیدعبداللّه)) (بنده خدا).
آقای رهبری گفت:
آدرس بدهید تا با پست برای شما بفرستم.
فرمود:
با پست به ما نمیرسد، شما هرچه برای ما نذر کردید هر سیدی که دیدی به او بدهید.
نزدیک جاده اسفالت پیاده شد و به آقای رهبری فرمود:
امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعا را تحت قبه جدم حسین علیهالسّلام قرار داده و شفا را در تربت او. امشب خود را به قبر جدم برسان و پیغام مرا به او برسان.
گفت: چه بگویم؟
فرمود:
بگو یا امام حسین (علیهالسّلام) فرزندت برای من دعا کرده، شما آمین بگویید.
سید عبدالرسول، خادم حرم حضرت ابوالفضل علیه السّلام افزوده است:
شب او را به حرم امام حسین علیهالسّلام بردیم و او مکرر میگفت:
«آقا! یک «آمین» از تو میخواهم، فرزندت گفت:...»
بعد از زیارت و... او را در منزل بردیم و روی تخت خوابانیدم و...
پیش از اذان، یکی از اهل منزل مرا صدا زد و گفت:
بیا آقای رهبری را ببین.
تعجب کردم. نگاه کردم دیدم، روی سجاده ایستاده و مشغول نماز است.
از خانمش پرسیدم جریان را پرسیدم، گفت:
سحر مرا صدا زد. بلند شدم، گفت: در خواب حضرت امام حسین علیه السّلام به من فرمودند: «خدا تورا شفا داد برخیز نماز بخوان» و اصرار کرد که «فنرهای آهنی سینه و پشتش را باز کنم»، باز کردم، بعد وضو گرفت و ایستاده مشغول نماز خواندن شد.
سید عبدالرسول خادم افزوده است:
آقای رهبری تا این تاریخ در کمال عافیت در تهران است و چندین مرتبه زیارت کربلا و یک مرتبه حج مشرف شده.
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#پیشنهادحفظ۱آیه_در۲روز
سهم امروز و فردا
#آیۀ۱۸سورۀیوسف
🌷 وَ جَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ
🌷ترجمه 👇
و پيراهنش را [آغشته] به خونى دروغين آوردند [يعقوب] گفت [نه] بلكه نفس شما كارى [بد] را براى شما آراسته است اينك صبرى نيكو [براى من بهتر است] و بر آنچه توصيف مىكنيد خدا يارى ده است
✍️ در صورت تمایل، نکتهها و پیامهای آیه را اینجا ببینید👇
ا https://b2n.ir/a01848
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
با غیرت عاشقان سیدالشهداء علیهالسلام #وجدانفروشانِ #ناجوانمرد ناکام شدند
با وجود اینکه 🇺🇸 دشمنانحقوقبشر 🇪🇺
برای کمرنگ کردن #اربعین ، مزدورانِ #بدذاتشان را با انواع #ابزارهای_فریب
و رذیلانهترین #نیرنگها به میدان آوردند
اما
با #هشیاریِ آزادگانجهان
💪#ناکامشدند💪
و
اربعینِ معلمِ #مقاومت و #ذلتناپذیری
از تمامسالهای بعداز #عاشورای ۶۱_ه_ق
#باشکوهتر برگزار شد
و
✊امید #قدس به #رهایی بیشترشد✊
🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۷ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
آقای «عبدالحمید حسانی» فرزند عبدالشهید حسانی، نوشته است:
اینجانب عبدالحمید حسانی فرزند عبدالشهید حسانی، ساکن فراشبند فارس، قبلاً در [چاپ اول] کتاب داستانهای شگفت تألیف حضرت آیت اللّه العظمی آقای حاج سید عبدالحسین دستغیب شیرازی، نسبت به تربت خونین امام حسین علیهالسّلام خوانده بودم، خودم و اهل خانه که سواد فارسی داشتهاند خواندند و در سال اخیر قبل از محرم، پدرم عازم کربلا شد و مقداری تربت خرید کرده و آورد.
خواهری دارم به نام «ساره خاتون حسانی» متوسل شدند به ائمه و مقدار کمی از تربتی که پدرم آورده بود را در پارچهای که آن را نیز پدرم از حرم ابوالفضل علیهالسّلام گرفته بود، میپیچد و شب را احیا میدارد (یعنی شب عاشورا) و از ائمه و فاطمه زهرا علیهاالسّلام میخواهد که اگر ما یک ذرّه نزد شما قابلیم، این تربت، همان حالتی که آقا در کتاب نوشتهاند برای ما بشود.
اتفاقاً روز عاشورا بعد از نماز ظهر، ساعت یک و ده دقیقه به آن نگاه میکنند. دو خواهرم و زن برادرم، میبینند آن تربت حالت خون پیدا کرده و یک مرتبه میافتند به گریه و زاری، میبینند همان حالتی که آقا! در کتاب نوشتند، اتفاق افتاده و حقیر [«عبدالحمید حسانی»] وقتی از مسجد آمدم، خودم هم دیدم و مقداری از آن را آوردم به خدمت حضرت آیت اللّه العظمی آقای دستغیب و تربت مزبور هم هنوز موجود است و رنگ تربت به طور کلی جگری شده و رطوبت کمی برداشته بود، بعد به تدریج حالت خشکی پیدا کرده و هنوز هم باقی است با همان رنگ جگری.
و مقداری از همان تربت در سال ۹۸ قمری در [شهر] فراشبند [از استان] فارس، کوی مسجدالزهراء، منزل مشهدی «عبدالرضا نوشادی» بوده و در جلسه نشان دادند که به خون مبدل شده و همه آن را مشاهده کردند.
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#پیشنهادحفظ۱آیه_در۲روز
سهم دیروز و امروز
#آیۀ۱۸سورۀیوسف
🌷 وَ جَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ
🌷ترجمه 👇
و پيراهنش را [آغشته] به خونى دروغين آوردند [يعقوب] گفت [نه] بلكه نفس شما كارى [بد] را براى شما آراسته است اينك صبرى نيكو [براى من بهتر است] و بر آنچه توصيف مىكنيد خدا يارى ده است
✍️ در صورت تمایل، نکتهها و پیامهای آیه را اینجا ببینید👇
ا https://b2n.ir/a01848
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
آیا شایسته است؟
#۱سوال، یک #اشاره و باز #۱سوال
❓سوال۱:
چرا #حاکمان_ضدبشرِ «آلسعود»، «اسرائیل»، «انگلیس» و «آمریکا»، شبکههایفارسیزبان ایجاد کردهاند و روزانه #صدهاهزار_دلار هزینه میکنند تا برایما حرف بزنند؟
🔹👈اشاره:
باتوجهبه ذات شوم و #ضدایرانیِ حاکماناینکشورها، نهتنها هدفشان نفعِ ملتایران نیست، بلکه گفتن #حرفحق برایشان #محالاست
❓سوال۲:
با توجه به این☝️ #آیاشایستهاست حرفهای #افراد_با_وجدان، با القائات این شبکههای ضدبشری، همسو باشد؟
👇👇 پس 👇👇
مراقب باشیم
وجدانمان را آلوده نکنند
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب، داستان ۱۴۸ کتاب «داستانهای شگفت» را چنین نقل کرده است:
عالم بزرگوار حضرت آقای «شیخ محمدتقی همدانی» نوشته است:
جانب محمد تقی همدانی، دو سال بعد از فوت دو پسرم که هر دو با هم در کوههای شمیران فوت کردند، روز دوشنبه ۱۸ صفر سال ۱۳۹۷، همسرم به دلیل غم و اندوه و گریه و زاری، سکته کرد و مشغول معالجه شدیم ولی نتیجهای به دست نیامد تا شب جمعه ۲۲ صفر یعنی ۴روز بعد از سکته. حدود ساعت ۱۱شب رفتم که بخوابم، پس از تلاوت چند آیه از کلام اللّه و خواندن مختصری از دعاهای شب جمعه، یادم آمد که تقریباً از یک ماه قبل از سکته همسرم، دختر کوچکم (فاطمه) از من خواسته بود، قصهها و داستانهای کسانی که مورد عنایت حضرت بقیة اللّه (روحی و ارواح العالمین له الفداه) قرار گرفتند و مشمول عواطف و احسان و شفاعت آن مولا شدهاند را برای او بخوانم.
من هم خواهش این دختر ده سالهام را پذیرفتم و کتاب ((نجم الثاقب)) حاجی نوری را برای او میخواندم.
با این یادآوری، به این فکر افتادم که چرا مانند صدها نفر دیگر، متوسل به حُجَّت مُنْتَظَر اِمام ثانی عشر (عَلَیْه سَلامُ اللّهِ الْمَلِکِ اْلاَکْبَرِ) نشوم؟
لذا متوسل شدم به آن بزرگوار و... با دلی پر از اندوه و چشمی گریان به خواب رفتم.
ساعت ۴ صبح جمعه، طبق معمول بیدار شدم، ناگاه احساس کردم از اطاق پایین که همسر بیمارم آنجا بود، صدای همهمه میآید.
ولی چون، علاوهبر دخترم، [برادر همسرم (حاجی مهدی) و خواهرزادهاش (مهندس غفاری) نیز نزد بیمار بودند، گفتم اگر مشکلی بود، حتماً به من اطلاع میدادند.
سر و صدا قدری بیشتر شد و من به قصد وضو آمدم پایین.
ناگهان دیدم دختر بزرگم که معمولاً در این وقت در خواب بود، بیدار و غرق در نشاط و سرور است تا چشمش به من افتاد گفت:
آقا! مژده! مادرم را شفا دادند.
گفتم: که شفا داد؟
گفت:
مادرم ساعت ۴صبح با شتاب و اضطراب و با صدای خیلی بلند، من را بیدار کرد و آنقدر با بلند صدا میزد مه دائی و پسر خاله هم بیدار شدند.
[برادر همسرم «حاجی مهدی» و خواهرزادهاش «مهندس غفاری» از تهران آمدهبودند، مریض را برای معالجه به تهران ببرند] که ناگهان داد و فریاد مریض میشنوند که میگفته:
برخیزید آقا را بدرقه کنید! برخیزید آقا را بدرقه کنید!
اما چون میبیند، تا آنها از بیدار شوند و برخیزند، آقا رفته، خودش که چهار روز بود نمیتوانست حرکت کند، از جا میپرد و دنبال آقا تا دم درب حیاط میرود.
دخترش که با سر و صدای مادر که میگفته: «آقا را بدرقه کنید» بیدار شده بود، دنبال مادر تا دم درب حیاط میرود، ببیند که مادرش کجا میرود و...
مریض دم درب حیاط به خودش میآید و متوجه میشود که خودش تا اینجا آمده. به دخترش زهرا میگوید:
زهرا من خواب میبینم یا بیدارم؟
دخترش میگوید:
مادر جان! تو را شفا دادند؟ آقا کجا بود که میگفتی «آقا را بدرقه کنید» ما کسی را ندیدیم!
مادر میگوید:
آقا، سید عالیقدر و بزرگواری، مانند روحانیون بود و خیلی جوان نبود، پیر هم نبود، به بالین من آمد گفت:
برخیز، خدا تو را شفا داد!
گفتم:
نمیتوانم برخیزم، با لحنی تندتر فرمود:
شفا یافتی برخیز!
من از هیبت آن بزرگوار برخاستم.
فرمود:
شفا یافتی دیگر دارو نخور و گریه هم نکن.
وقتی خواست از اطاق بیرون برود، من شما را صدا زدم که او را بدرقه کنید ولی دیدم شما بلند نشدید، خودم از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم.
بحمداللّه تعالی پس از این توجه و عنایت، حال همسرم فوراً خوب شد و چشم راستش که در اثر سکته غبار آورده بود برطرف شد، رنگ رویش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که «گریه نکن»، غم و اندوه از دلش برطرف شد.
ضمناً
خانم، پنج سال قبل از سکته، روماتیسم داشت، از لطف حضرت علیهالسّلام بیماری روماتیسم هم شفا یافت.
در ایام فاطمیه در منزل، مجلسی به عنوان شکرانه این نعمت عظمیٰ برگزار کردیم، آقای «دکتر دانشی» که یکی از دکترهای معالج این بانو بود نیز در مجلس حاضر شد، موضوع شفا یافتن او را برای جناب دکتر شرح دادم.
دکتر فرمود:
آن مرض سکته که من دیدم، از راه عادی قابل معالجه نبود مگر آنکه از طریق خرق عادت و اعجاز شفا یابد و...
۲۵ ماه صفر ۱۳۹۷ هجری قمری
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#پیشنهادحفظ۱آیه_در۲روز
سهم امروز و فردا
#آیۀ۱۹و۲۰سورۀیوسف
🌷وَ جَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلَامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ ﴿۱۹﴾
🌷وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ ﴿۲۰﴾
🌷ترجمه 👇
و كاروانى آمد پس آب آور خود را فرستادند و دلوش را انداخت [چون دلو را کشید، دید کودکی به آن آویزان است] گفت: مژده، اين يك پسر است و او را چون كالايى پنهان داشتند و خدا به آنچه میکردند دانا بود (۱۹)
🌷 و او را به بهاى ناچيزِ چند درهم فروختند درحالیکه در آن بىاعتنا بودند [به آن درهمِ کم نیاز نداشتند](۲۰)
✍️ در صورت تمایل، نکتهها و پیامهای آیه را اینجا ببینید👇
ا https://b2n.ir/n54020
ا https://b2n.ir/x03531
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۶ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
جناب آقای «محمد حسین رکنی» سلمه اللّه نقل کرد:
در سال چهل و دو با همسر و فرزند شش سالهام به مشهد مقدس مشرف بودم، روزی بعد از ظهر حرم مشرف شدیم و من بعد از زیارت در صحن نو منتظر بیرون آمدن خانواده و فرزندم بودم. طول کشید تا اینکه همسرم پریشان و گریان رسید و گفت:
بچه (شش ساله بوده) را گم کردم و هرچه گشتم او را نیافتم.
پس به مأمورین حرم و صحن خبر دادیم و کلانتری رفتیم و...
من به حضرت رضا علیه السّلام عرض کردم هرچه باشد، مهمان شما هستم و... پیش از آنکه شب شود بچه را به من برسانید.
چند مرتبه دور صحن گردش کردم و سمت بالا خیابان و پایین خیابان هرچه پاسبان میدیدم سفارش میکردم، تا اینکه مغرب شد، متوجه حضرت رضا علیهالسّلام شدم و عرض کردم آقا! شب شد! چکنم؟
آمدم فلکهی بالا خیابان، در اثر خستگی و ناتوانی، موقع ایستادن، دو دستم را گذاشتم روی نردهی آهنی که جلو راه گذاشتهاند که پیاده ازآن راه نرود، ناگهان دستم لغزید و آمد پایین، روی سر بچهای که آنجا نشسته بود و من او را ندیده بودم بچه ناله کرد و سرش بلند کرد، دیدم فرزند خودم است و...
معلوم شد که بچه در اثر خستگی و ترس، لای نرده نشسته و جاده را تماشا میکرده.
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#پیشنهادحفظ۱آیه_در۲روز
سهم دیروز و امروز
#آیۀ۱۹و۲۰سورۀیوسف
🌷وَ جَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلَامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ ﴿۱۹﴾
🌷وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ ﴿۲۰﴾
🌷ترجمه 👇
و كاروانى آمد پس آب آور خود را فرستادند و دلوش را انداخت گفت مژده اين يك پسر است و او را چون كالايى پنهان داشتند و خدا به آنچه میکردند دانا بود (۱۹)
🌷 و او را به بهاى ناچيزِ چند درهم فروختند درحالیکه در آن بىاعتنا بودند [به آن درهمِ کم نیاز نداشتند](۲۰)
✍️ در صورت تمایل، نکتهها و پیامهای آیه را اینجا ببینید👇
ا https://b2n.ir/n54020
ا https://b2n.ir/x03531
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۰ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
حکایت دیگری را نیز جناب شیخ محمد حسن مولوی قندهاری چنین نقل فرمود:
نوجوان خوش سیمای شانزده سالهای به نام «آقای زبیری» در مدرسه «پایین پا»ی مشهدمقدس، به درس «شیخ قنبر توسلی» میآمد، این نوجوان بسیار اهل زهد و عبادت بود و جز روز عید فطر و عید قربان، روزها را روزه بود.
این نوجوان خیلی به زیارت حضرت حجت عجل اللّه تعالی فرجه و... علاقمند بود و برای رسیدن به خواستهاش زحمات زیادی را تحمل میکرد. از آن جمله:
چهل روز، روزه بود و فقط به وقت افطار آن هم به اندازه کف دست آرد نخود میکوبید و میخورد و...
از صفات نیک این نوجوان، این بود اگر پول مختصری به دستش میرسید آن را به فقرا میداد از یتیمها دلجویی میکرد پیرمردها و بیماران را حمام میبرد و مواظبت میکرد و...
مدتی او را ندیدم تا اینکه پس از سه چهار سال او را در کربلا ملاقات کردم، لطف الهی بود که در ابتدای ورودش به نجف اشرف سراغ پدرم را گرفت بود و منزل پدرم «میرزا علی اکبر قندهاری» را که در کربلا بود پیدا کرده و به آنجا آمده بود و من مجدداً آقای زبیری را در آنجا ملاقات کردم.
ماجرای آمدنش به کربلا را چنین تعریف کرد:
خدای را شکر که به مراد خودم رسیدم.
با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حرکت کردم و مدتها پیاده در راه بودیم تا به منظریه در مرز عراق رسیدیم. آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظریه زندان بودیم، هرچه گفتیم ما فقیر هستیم، مشهد بودیم و به کربلا میرویم ولی از ما نپذیرفتند.
و از طرف دیگر، چون رفتار ناشایسته نگهبانان میدیدیم، قلبمان کدر میشد، گاهگاهی نان و خرمایی به ما میدادند و از روی اضطرار از آنها میگرفتیم.
تا اینکه به امام زمان (عجل الله فرجه) متوسل شدم و هر روز به امام زمان التماس میکردم.
روزی که توسل و گریهام بیشتر شد، یکمرتبه دیدم ماشینی آمد مقابل در ایستاد، سیدی خیلی نورانی که نورش به آسمان میرفت، توجهم را جلب نمود، به کارکنها نگاه کردم دیدم همه در حالت بهت و فروتنی هستند.
آن آقای نورانی من را صدا زد فرمود: بیا اینجا
نزدش رفتم
فرمود: اینجا چه میکنی؟
من عرض کردم:
من و مادرم میخواهیم برویم کربلا، هفده روز است اینجا زندانی هستیم.
فرمود:
برو مادرت را بیاور و سوار ماشین شوید
مادرم را آوردم، اول داخل ماشین جا نبود ولی جای دو نفر پیدا شد، داخل ماشین بوی بسیار خوشی میآمد، کارکنهای مرز را نگاه میکردم هیچکدام توان سخن گفتن نداشتند.
ماشین راه افتاد و ده دقیقهای از حرکت ماشین نگذشته بود که دیدم مقابل کاروانسرای فرمانفرما در کاظمین هستیم و...
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.