امام صادق(؏) مے فرمایند :
مَن ماتَ مِنكُم وَ هُوَ مُنتظِرٌ لِهذا الأََمرِ كان كَمَن هوُ مَعَ القائِمِ فی فُسطاطِه.
هر کس از شما که در حال انتظار ظهور حضرت مهدی(علیهالسلام) از دنیا برود همچون کسی است که در خیمه و معیّت آن حضرت در حال جهاد به سر میبرد.
(بحار، ج ٥٢، ص ١٢٦)
🆔@etyhhbi
« بطری وقتی پر است و میخواهی
خالیاش کنی، خماش میکنی.
هر چه خم شود خالیتر میشود؛
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریعتر
خالی میشود.
دل آدم هم همینطور است؛ گاهی
وقتها پر میشود از غم، غصه،
از حرفها و طعنههای دیگران.
قرآن میفرماید:
«هرگاه دلت پر شد از غم و غصهها،
خم شو و به خاک بیفت.»
این نسخهای است که خداوند
برای پیامبرش پیچیده است.»
- شیخ رجبعلی خیاط🌱..
🆔@etyhhbi
#شهید_محسن_حججی:
💌اگر فشنگت بزنند میشوی الگو، مایه افتخار،
اما اگر نیرنگت بزنند چه...؟
خواهرم، برادرم؛ خیلی حواست به سنگرت باشد چادرت، غیرتت ، ایمانت، درست همه را هدف گرفتهاند...
🆔@etyhhbi
یڪباࢪاومدپیشموگفت:
مجید،جایۍسࢪاغنداࢪ؎بࢪمڪاࢪڪنم!؟
گفتمچࢪاهمینآقایۍڪہتو
قنادیشڪاࢪمۍڪنم
دنبالشاگࢪدمۍگࢪدهمیا؎!؟
نپࢪسیدچقدࢪحقوقمیده،
نپࢪسیدࢪوز؎چقدࢪباید
ڪاࢪڪنہ،نپࢪسیدبیمہعمࢪمیڪنہیانہ؟!
فقطگفت:موقعاذانمیزاࢪهبࢪمنمازمࢪوبخونم:)
شھیدمحسنحججۍ
🆔@etyhhbi
اگه شهادت میخوای؛
یاد بگیر فقط برای خدا زندگی کنی!
″شهیدمصطفیصدرزاده
🆔@etyhhbi
یهاستادداشتیـممےگفت:
اگهدرسمےخونینبگینبراۍامامزمان
اگهمهارتڪسبمےکنیننیتتونباشه
براےمفیدبودنتو
دولتامامزمان♥️🌿
اگہ ورزش مےکنینامادگےبراے
دوییدنتوحکومتڪریمهآقاباشه..
اینجورۍمیـشـیـم
ســربازقبلازظہور✋🏻
#امام_زمان
🆔@etyhhbi
روزی میشد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمیکردیم؛
شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال 71 بود.
از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی ازسنگرها شدیم.سریع رفتیم
جلو.
همانطور که داخل سنگر نشسته بود،ظاهراً تیر یا ترکش به اواصابت
کرده وشهید شده بود.
خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال
حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ ازآن
جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که
انگشتر در آن بود ،کاملاًسالم وگوشتی مانده بود . همه ی بچه ها
دورش جمع شدند.
خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک همه مان در آمد ،
روی آن نوشته شده بود: « حسین جانم »
🦋خاطراتی از هشت سال دفاع مقدس🦋
🆔@etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_صد_و_پانزده #ناحله +باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد! جوری برگش
#قسمت_صد_و_شانزده
#ناحله
همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود.
نمیدونستم چرا داره خواستگاریِ من میاد!؟
واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟
همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟
همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟
همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...!
خدایا داری با من چیکار میکنی ؟
اینا همه یه امتحانه؟!
چقدر دعا کردم و از خدا خواستم که مهرم و به دلش بندازه!یعنی الان دوستم داره؟
نه،نداره!!
مشغول گوش دادن به آهنگ شدم و سعی کردم به افکارم خاتمه بدم!
__
از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه،کلاس جبرانی گذاشته بود.
تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم.
دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم.
از ماشین پیاده شدم و کرایش رو حساب کردم
مشغول قدم زدن بودم .از یه گل فروشی گذشتم.چند لحظه ایستادم.به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم.
رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم.پولشو حساب کردم. تا خونه زیاد راه نبود.
قدم هام و تند تر کردم و بعد چند دقیقه به خونه رسیدم.
کلید انداختم ودر حیاط و باز کردم .
کسی تو حیاط نبود.
مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم.
آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد.
مامانم به جارو برقی زدن مشغول بود.
یه لبخند زدم و بلند سلام کردم که صدام برسه.
مامان سلام کرد ولی آذر خانم نشنید.
بیخیال شدم.
رفتم تو اتاقم لباسام و در اوردم وبعد مستقیم به طرف حمام رفتم.
بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم .
بالاخره شونه کردنموهام بعدِ کلی جیغ و داد تموم شد. به سمت چپ فرق گرفتم و محکم بالا بستمش.به ساعت نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود.
خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن ...!
قلبم از شدت هیجان،محکم خودش رو به قفسه ی سینم میکوبید.
هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم،ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود.
با این حال خیلی استرس داشتم.
رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم .
خیلی شلوغ بود.کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو ،دوتا ظرف گنده میوه ،یه ظرف پر از شیرینی..!
یه نفس عمیق از سر رضایت زدم و در یخچال و باز کردم.
یه سیب برداشتم و مشغول خوردنش شدم که مامان اومد
+تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شدم.
_وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی برش داشتم.میگم مامان!
+جانم
_تو مطمئنی؟
+ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان.
_غلط کرردممم غلط!!!
پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد.
+طلاهات و یادت نره بزاری
دوباره تو اتاقم رفتم.
از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم.
گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم گذاشتم.
میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه .
همشون و دوباره در اوردم.اینطوری بهتر بود.
محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...!
همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم.
میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم.
از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم.
لباسام و رو تخت انداختم.
جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم ...!
کرم پودر و برداشتم و به صورتم زدم.
میخواستم خط چشمم و بردارم که یاد محمد افتادم.
بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد!
میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه.
بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم.
واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم.
این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود.
لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم .
هیجانم خیلی زیاد شده بود!
شالم و گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه.
بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟
مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی و پنهون کنم!؟
بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه!
از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم.طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم .
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور