ازدحام عشق
بغض دارم. مثل کودکی که در شب تولدش_که شش ماه منتظرش بوده است_ کیک بزرگ و مورد علاقهاش را به صورتش میزنند. «من پیش از تو»... اولین رمانی که موفق شد اشکم را در بیاورد. اولین رمانی که واقعا باهاش زندگی کردم. نباید اینطور میشد. اما منطقی به نظر میرسد. خب... کار نویسنده همین است. چرت و پرتی که توی ذهنش است را منطقی به نظر برساند. کاری که جوجو مویز کرد. و از نظر من، جملهی قبل نه، جملهی قبلیاش حرفی غیر منطقیست.
نباید اینطور میشد. زندگی ویل... ویلیام ترینر، نباید به آن موسسهی لعنتی در سوییس ختم میشد. موسسهای به نام دیگنیتاس. با خود میگویم اگر جای ویل بودم، زندگی میکردم. حتی با همان معلولیت از ناحیهی مهرهی پنج و شش ستون قفرات. حتی با اینکه مردی غریبه سوندت را خالی کند... اما... گفتنش سخت است. منِ مهدینار حق را به ویل میدهم. اما این حق را به خودم نمیدهم که اگر روزی در شرایط ویل باشم، در سوییس، زندگیام را به خاطر یک معلولیت به پایان برسانم.
خودم که هیچ... دلم به حال لویزا میسوزد. «لویزا کلارک»ی که تا لحظهی آخر، تمام زندگیاش را، حتی نفس کشیدنش را پای ویل گذاشت تا شاید ویل تصمیمش عوض شود. میتوانم درک کنم لویزا چه احساسی داشته است وقتی ویل، عشقش را، توی دستگاهی میگذارند تا تدریجا بمیرد. عشقی که شاید شش ماه هم از تولدش نگذشته باشد. اما باعث تغییر زندگی لویزا شده باشد. نمیدانم چه بگویم. اما تا روزی که زندهام موسسهی دیگنیتاس در سوییس را نمیبخشم!
و در مورد خود رمان. از بهترین شاهکارهایی بود که خواندم. حدودا چندین نکتهی مهم و کلیدی و چند درس آموزشی در مورد رماننویسی به من داد. اما... با قلبی که از من شکست، میتوانم آن نکات را استفاده کنم؟!
شاید آری. همان گونه که لویزا علی رغم تمام احساساتش، به سوییس رفت تا در کنار ویل باشد. حتی موقع خودکشی در آن کلینیک صاحاب مرده!
این خاتمه را که مینویسم، دارم هق میزنم. حالا «پیش از» و بخشی از «تو» از روی جلد رمان پاک شده است. من هم پاک شدهام...
نمیدانم بعد از «من پیش از تو»، سراغ جلد بعدی، «پس از تو» و جلد بعدیاش، «باز هم من» بروم یا نه... اما خبرش را برایتان مینویسم... اگر تا ساعتی دیگر چنان نالهای سر ندهم و بغضی نشکانم که تا هفت پشت جوجو مویز، نویسندهی رمان را نسوزاند...
بغض دارم... و بغض.
#مهدینار🖋♣️
#خاتمهی_رمان🚶🏿♂
#جوجو_مویز✒️
روح الله آمد به بالین ایران. و با تعجب دید ایران هنوز بیدار مانده. تازه برایش غذا هم گذاشته بود روی گاز. عشق یعنی همین.
#مهدینار🖋♣️
#دهه_فجر☀️
#ایران_خانوم 🇮🇷
ایران خانوم، چندی پیش رفته بود خرید. و چادرش را میخواستند از سرش بکنند. محکمتر گرفت چون چادرش دور گردن دشمن بود.
و گلهای چادرش ریخت. همین روزها بود... روح الله آمد و گلهای چادرش را جمع کرد.
#مهدینار🖋♣️
#دهه_فجر☀️
#ایران_خانوم 🇮🇷
دیدهای دختری پانزده سال به انتظار ناجیاش بنشیند؟!
من ایران خانوم را میشناسم...
#مهدینار🖋♣️
#دهه_فجر☀️
#ایران_خانوم 🇮🇷
او:
حس میکنم هیچ کس نیست که دوسم داشته باشه...
من:
چرا هست...
او:
درد دارم. اینو به کدوم خدا بگم؟!
من:
خدای آمون. اگر نبود برو پیش رع، خدای خورشید. حالا او یکشنبه عصرها میرود جوشکاری. اما مطمئنم زئوس توی خانه است...
او:
دارم میمیرم...
من:
آل یاسین به دادمان برسد...
او:
دلم میخواد داد بزنم و گریه کنم...
من:
انجامش بده.
او:
حس میکنم تواین دنیا پس موندهی زبالهم!
من:
تو اضافهی کیک تولد منی!
او:
حس میکنم یه چیزی ازم سوخته. نمیدونم دلمه یا روحم...
من:
من میدانم ولی. سر صبح میخواستی تخم مرغ بپزی، حواست نبود و به قول کرمانیها موهایت «پُرشید»
او:
امروز تو مدرسه فقط گریه کردم...
من:
اوم. من هم وقتی بهم شیر روزانه نمیرسید افسردگی مضمن میگرفتم. شبیه حس پسر بچهای که پسر خالهاش قطار اسباب بازیاش را میبرد و مادرش به خاطر خالهش چیزی نمیگوید!
او:
درد کشیدم... تمام مدت!
من:
با اقساط شش ماهه.
او:
میدونی، من هر جا سرما ببینم میرم!
من:
اینجا سرمایی نیست. ولی لباس گرم بپوش.
او:
مهدی! چرا دیگه نمیشناسمت؟!
و در پایان من:
عذرخواهم بزرگوار، شما؟!
#مهدینار🖋♣️
#بر_اساس_واقعیت!
و تو اگر هر صبح زیارت آل یاسین میخوانی، امروز خواندنش حال دیگری دارد. مخصوصا آنجا که شهادت میدهی جز محمد و اهل و آلش محبوبی نیست. و میرسی به «و اُشهِدُکَ یا مولای، اَنَّ عَلِیا امیر المومنین حُجَتُهُ... والحسن حجته...» و در آخر چشمهایت را «و اَشهَدُ اَنَّکَ حجته الله، اَنتم الاَول و الاٰخِر...» نوازش میکند.
#مهدینار🖋♣️
#روز_پدر🌱
اگر علی را نمیشناسی خجالت بکش و بده اوس جعفر برایت رنگش کند. لکن خجالت هم که بکشی و تحویل دبیر هنر یا هر کس دیگری بدهی، نمرهات را نمیدهد. اصلا گیرم مرغ یا خروس بیزبانی از توی باغچه خِفت کنی و با ظرف عسلی ببری برایش و نمره را بگیری. از خدا چگونه نمره خواهی ستاند؟! نمرهی ولایت را به هر بیبخاری نمیدهند. از این دیگ شله زرد یاد بگیر. از آتشفشان بیشتر میجوشد. برنجهای نیمدانهی درونش از درخت گیلاس و آلبالو و زاردآلو و شافتالو بهتر شکوفه میدهد. آب درونش از تو سفیدتر است ای روسیاه شدهی علی نشناس جز جگر زده. و حد اقل از تو یکی کم مصرفتر است و خوشبوتر ای بیمصرف. فقط گاز مصرف میکند. تازه شعلهی زیرش هم فقط بزرگیاش روشن است.
یا اصلا...
ز سماور بردباری و سعی،
بیاموز! آموختن عار نیست.
این سماور چیزی روی سرش میگیرد و اینطرف و آنطرف میرود. تو هم خیر سرت هیچی به هیشکی... اه. ایش. اخ... تخ. شخ!
هنوز یادم میآید وقتی که کعبه دیوار شکافت، دهانم باز مانده بود. دهانم باز مانده بود اما کعبه، فاطمهی بنت اسد را برداشت و دیوارش را بست و در را هم باز نکرد. و دهان من هنوز این هاوا باز مانده. دیگر باید لودری چیزی بیاورید از روی زمین جمعش کند. تو آنجا نبودی، بودی؟! نه نبودی. هوم... بودی؟! اگر بودی بگو. دارت نمیزنم که... اما اگر بگویی آنشب آنجا، آن گوشهی مجلس نشسته بودی، شاید سرت را روی دیوار بگذارم و با تیری که موقع نماز از علی کندند، سرت را هدف بگیرم. دیگر نگو کدام شب و خجالت بکش. اصحاب کهف از توخبر دارتند ای از خدا بیخبر. باشد... خودم میگویم. همان شب که علی سه بار دستش را برای یاری مولایش بالا برد.
نه... نبودی. اصلا تو کجا بودهای؟! نکند کنار علی در بستر رسول خفتی و کفار که بر شما شدند، تیغ چون برکشیدی و دفاع از علی چون کردی؟! نه... تو لیاقت آنجا بودن را هم نداشتی. اما من بودم... علی را میدیدم و انگشت میجویدم و گیس میپریشاندم. اما عژب صحنهی ژاذابی بود... وقتی علی میخواست تیغ بر سر حیف نان بزند. من، اسرافیل، میکاییل و عزراییل دستش را گرفتیم. عجب زوری داشت علی... عزراییل دیسک کمر گرفت و مهرههای میکاییل جا به جا شدند. و از اسرافیل نگویم که تا همین امروز به کمک نکیر و منکر راه میرود. اما خداراشکر که گرفتیم. و اگر نگرفته بودیم شق الارض میکرد با ذوالفقارش. هر چند... آخرش هم مرتکهی ذلیلِ گور به گوری را از وسط تو پَرک کرد. و تو را همین گونه تکه تکه کنند و چرخ نمایند و سوسیس تولید کنند اگر نمیدانی در غدیر چه شد. چند تا مثل تو... نه! بهتر است به شتر توهین نکنیم. هزاران شتر دیدند که چه شد. و تو ندیدی. شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه. و کسی که دیروز تخم مرغ دزدید، امروز شتر دزد میشود. همانها که ولایت علی را دزدیند امروز ظهور را هم میدزدند چون از عدل میترسند. و این متن را که خواندی، شتر دیدی ندیدی!
#مهدینار🖋♣️
#میلاد_امام_علی🌱