جمعه است.
سيزده بهمن هزار و چهارصد و دو.
برف و باران و تگرگ، جاهایی باریده است که عجیب است. یزد؟! مشهد؟! قم؟! میگویند یزد را نزدیک بوده آب ببرد و حرم حضرت معصومه را باران شسته.
کرمان اما هوای شب تا صبحش مثل همیشه سرد است و خشک. یعنی اگر گریه کنی، اشکت به زمین نرسیده یخ میزند. و هوای صبح تا ظهر و ظهر تا شبش آنقدر گرم است که همان قطرهی اشک، از چشم خارج نشده بخار میشود. معلوم نیست قطب شمال میخواهد باشد یا صحرا.
امروز اما هوا جور دیگریست. من که تا پنج صبح بیدار و درگیر کارهایم بودم و فکر میکردم میتوانم امروز را تماما بخوابم، ظهر بود که با صدای قیامت بیدار شدم!
قیامت یعنی حال و هوای هوایِ کرمانِ امروز. باد، طوری میزود که انگار خانه را قرار است ببرد. طوری که انگار میخواهد گردن درختها را بیرحمانه بپیچد و بشکند. طوری میوزد که پرواز میکنند، دانههای شن هم. و تو اگر در معرض باد باشی، در معرض خطر خواهی بود. در معرض شنهایی که اگر شلیک شوند، محکم میچسبند به پوست صورتت و پوست صورتت میسوزد. باد، طوری میوزد که انگار لباسهایت هوس پرواز دارند؛ هرچند باد خودت را هم به اجبار میخواهد به هوا ببرد! زبانهی قفل را که باز کنی، در خودش را پرت میکند توی بغلت. لباسهایت خاک میگیرند؛ مثل وقتی که از جنگ برگشته باشی. چشمهات سرخ میشوند و خونین. انگار که ریزگردها خنجر توی دست داشته باشند.
مادر بزرگ میگفت: "معلوم نی مردم چِکار کِردن!" نه سوالش را دقیق فهمیدم نه توانستم جواب بدهم. اما واقعا مردم چه کردهاند؟!
کمی فکر میکنم به حرفهاش. اینکه باد از هر طرف بگذرد و بخواهد آدم را ببرد؛ اینکه هر بادی درست نیست؛ اینکه گاهی نباید از خانه بیرون رفت تا درگیر بلا نشد...
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
جمعه است. سيزده بهمن هزار و چهارصد و دو. برف و باران و تگرگ، جاهایی باریده است که عجیب است. یزد؟! م
11.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوا رو ببین...
ول نمیکنه حالا :///
ازدحام عشق
چشمهایم را با صدای که باز کردم؟! نمیدانم. برای نماز صبح بود اما. دورکعتی صبح را که خواندیم یک ساعت
اولش گفتیم شاید سر خیابان ایستاده تا همه سوار بشوند؛ اما بعد فهمیدیم نه. رفته است... توی سرمای شبهای آذرماه کرمان، شروع کردیم به دنبال تاکسی گشتن. اما وسط خیابان و آن هم ساعت ده؟!
گفتم: "بیا این کتابا رو آب کنیم و با پولش یه آژانس بگیر بریم دارالقرآن!"
- "الان کی میاد این کتابا رو دست دو از ما بخره اونم تو پیاده رو؟! تو اینجا آدم میبینی؟!"
راست میگفت. هیچ کس دو و برمان نبود. راستش من خیلی ناراحت نبودم؛ دوست داشتم تا خودِ دارالقرآن پیاده برویم. امیرعلی چند بار خواست زنگ بزند به پدرش که بیاید و برساندمان. اما من مخالفت کردم. با پای پیاده راه افتاده بودیم توی خیابانها و نمیدانستیم کی قرار است به مقصد برسیم. نگرانی از اینکه مسئول اردو توبیخمان کند هم... به کنار. کمی از راه را که رفتیم، نوکیای به قول کرمانیها "دوکُتو"ی امیرعلی شروع کرد به زنگ زدن. نیکپور بود؛ زنگ زده بود بگوید ما رسیدهایم و شما هم زود خودتان را برسانید!
وقتی قطع کرد با سرعت بیشتری شروع کردیم راهمان را ادامه دادن.
حدودا یک ساعت از راه رفتنمان گذشته بود و نزدیک تر شده بودیم. اما هر چقدر زمان بیشتری میگذشت، فاصلهی بین تماسهای نیکپور بیشتر میشد. زیرِ پلِ نزدیکِ دارالقرآن بودیم و مشغول بلند بلند زیارت آل یس خواندن که نیک پور دوباره زنگ زد. صدایش را شنیدم: "نمیاید؟!"
درست مثل دفعات قبل پرسید. از کوره، در که نه، شلیک شدم! خواستم گوشی امیرعلی را بگیرم و هر فحش و بد و بیراهی که بلدم را روانهی خطوط کنم که فهمیدم آقای رنجبر پشت خط است. داشت تاکید میکرد زودتر برگردیم. بله دیگر؛ نشسته بودیم توی کافه و اسپرسو میخوریم و گل میگفتیم و گل میشنفتیم!
وقتی رسیدیم بلافاصله رفتیم برای بازجویی...
#مهدینار🖋♣️
#رهپویان_مهدوی
#قسمت_چهارم
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
- مشکل اینجاست... #مهدینار🖋♣️ #ویراست @ezdehameeshgh
امام زمان هستن، از دنبالکنندههای فعال من توی ویراستی.🙄♥️
یاد بگیرید.
کسی دعا کرد عاقبت به خیر نشوم؟!
بگویید عاقبت به "شب" شده است...
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
سلام بر پانزده سالگی... #مهدینار✒️♣️ #زادروز🌱
چهار روز دیگه باید بگم سلام بر ۱۶ سالگی...🚶🏻♂🌱
عمر واقعا زود میگذره.
ولی این حس که توی این یه سال واسه زندگیم و اسلام هیچکار نکردم، یه حس کاذبه یا واقعی؟!🚶🏻♂
هر چند هر کاریم بکنیم، بازم در برابر امر به معروف و تلاش کسایی که دین رو بهمون رسوندن هیچی نیست...🙂🌱