من، برف. آدم برفی برق گرفته. یک مسلمان من را از برق بکشد. آدم برقی شدم. والا!
#مهدینار🖋♣️
من، بخاری. زیر سقف آسمان. برفدانهها به من نزدیک میشوند و بخار میشوند. میروند بالا و...
#مهدینار🖋♣️
بهار برای یک آدم برفی، بهار برای یک آدم برفیست. چیه؟! مگه کفش اصغر کفش اصغر نیست که اینجوری نگاه میکنی؟!
#مهدینار🖋♣️
بهار برای یک آدم برفی، همان کویر برای ماهیست. شاید هم همان بهار برای آدم برفی. اه! داری حرصمو دار میاری با این نگات!
#مهدینار🖋♣️
زمستان برای یک آدم برفی، کلوت شهداد برای یک ماهی کویریست. ماهی کویری ندیده بودی؟! بیا کرمان خودم میخرم برات.
#مهدینار🖋♣️
کبوتره رفت برف بازی. یک دفعه وسط برفها تخم گذاشت. و اینگونه بود که پنگوئن خلق شد.
#مهدینار🖋♣️
هدایت شده از رادیو مهدینار✒♣️
موقع نماز کفران نعمت کردم که چرا هوای کرمان انقد سرد و خشکه. هیچی دیگه...
نمازمو که خوندم دیدم داره برف میاد.😁🌱
ازدحام عشق
بغض دارم. مثل کودکی که در شب تولدش_که شش ماه منتظرش بوده است_ کیک بزرگ و مورد علاقهاش را به صورتش میزنند. «من پیش از تو»... اولین رمانی که موفق شد اشکم را در بیاورد. اولین رمانی که واقعا باهاش زندگی کردم. نباید اینطور میشد. اما منطقی به نظر میرسد. خب... کار نویسنده همین است. چرت و پرتی که توی ذهنش است را منطقی به نظر برساند. کاری که جوجو مویز کرد. و از نظر من، جملهی قبل نه، جملهی قبلیاش حرفی غیر منطقیست.
نباید اینطور میشد. زندگی ویل... ویلیام ترینر، نباید به آن موسسهی لعنتی در سوییس ختم میشد. موسسهای به نام دیگنیتاس. با خود میگویم اگر جای ویل بودم، زندگی میکردم. حتی با همان معلولیت از ناحیهی مهرهی پنج و شش ستون قفرات. حتی با اینکه مردی غریبه سوندت را خالی کند... اما... گفتنش سخت است. منِ مهدینار حق را به ویل میدهم. اما این حق را به خودم نمیدهم که اگر روزی در شرایط ویل باشم، در سوییس، زندگیام را به خاطر یک معلولیت به پایان برسانم.
خودم که هیچ... دلم به حال لویزا میسوزد. «لویزا کلارک»ی که تا لحظهی آخر، تمام زندگیاش را، حتی نفس کشیدنش را پای ویل گذاشت تا شاید ویل تصمیمش عوض شود. میتوانم درک کنم لویزا چه احساسی داشته است وقتی ویل، عشقش را، توی دستگاهی میگذارند تا تدریجا بمیرد. عشقی که شاید شش ماه هم از تولدش نگذشته باشد. اما باعث تغییر زندگی لویزا شده باشد. نمیدانم چه بگویم. اما تا روزی که زندهام موسسهی دیگنیتاس در سوییس را نمیبخشم!
و در مورد خود رمان. از بهترین شاهکارهایی بود که خواندم. حدودا چندین نکتهی مهم و کلیدی و چند درس آموزشی در مورد رماننویسی به من داد. اما... با قلبی که از من شکست، میتوانم آن نکات را استفاده کنم؟!
شاید آری. همان گونه که لویزا علی رغم تمام احساساتش، به سوییس رفت تا در کنار ویل باشد. حتی موقع خودکشی در آن کلینیک صاحاب مرده!
این خاتمه را که مینویسم، دارم هق میزنم. حالا «پیش از» و بخشی از «تو» از روی جلد رمان پاک شده است. من هم پاک شدهام...
نمیدانم بعد از «من پیش از تو»، سراغ جلد بعدی، «پس از تو» و جلد بعدیاش، «باز هم من» بروم یا نه... اما خبرش را برایتان مینویسم... اگر تا ساعتی دیگر چنان نالهای سر ندهم و بغضی نشکانم که تا هفت پشت جوجو مویز، نویسندهی رمان را نسوزاند...
بغض دارم... و بغض.
#مهدینار🖋♣️
#خاتمهی_رمان🚶🏿♂
#جوجو_مویز✒️