eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدحام عشق
صبح، از خواب که بیدار شدند سرباز عراقی‌ای شیک و پیک کرده آمد توی زندان. و چند جمله‌ای با صالح حرف زد
روز بعد مردی با پیرهن آستین کوتاه سبز و تنگ وارد زندان شد. قدش از همه‌ی اسرا بلندتر بود. حتی از صالح که نوزده سالش بود. قامتی داشت استخوانی و خشک. با استخوان‌های کتف که از زیر زیرپوش‌‌ش معلوم بودند. بوی ادکلن‌ش هم پیچیده بود بین زندانی‌ها و تقسیم شده بود. سرش را تکان داد؛ رو به صالح مترجم. - "شکراً سیّدی. الحمدلله..." مرد نگاهی به بچه‌ها کرد و بعد به صالح حرف‌هایی زد. - "بچه‌ها... ای آقا رئیس زندونه. ابووَقاص! می‌گه فردا لباساتونو میارن... می‌گه صدام حسین شما از تلوزیون در حال نون و سیب خوردن دیده... دستور داده با لباس‌ نو ببرنتون عتبات عالیات و بعد محترمانه برتون گردونن ایران...می‌گه برای سلامتی صدام دعا کنید!" یک دفعه مهدی مثل مرغ سقف را نگاه کرد و دست‌هاش را برد بالا. - "خدا نصف‌ش کنه به حق پنج تن!" - "ماذا یقول؟!" - "هیچی سیدی... می‌گه خدا در پناه پنج تن حفظش کنه..." *** لباس‌های نونوار که رسیدند، مجبور شدند لباس‌های بسیجی از تن‌شان در بیاورد. پیرهن بود و شلوار. با کفش اسپرت که سفید بود و براق. مهدی به لباس‌‌ش که خون خشک و سیاه‌شده‌ی رفیق‌ش روش بود، به چشم ارثیه‌ی جنگ نگاه می‌کرد. به زور لخت‌ش کردند. آخرش هم همه‌ی لباس‌ها را انداختند توی چند تا گونی. و بردند از زندان بیرون. اندازه گرفتن سرباز عراقی به دردی نخورده بود. لباس خیلی از بچه‌ها تنگ بود. برای چهار پنج نفر از بچه راهنمایی‌ها هم گشاد. صالح به کوچک‌ترها کمک کرد پاچه‌ی شلوارشان را تا بزنند. تا جایی که اندازه‌ی پایشان شود. آفتاب نارنگی رنگ دوباره از پنجره‌ی کوچک و گچی پایین سقف افتاده بود روی دیوار پر از روزشمار. داشت شب می‌شد. خورشید چادر زردش را از سر بغداد کند. 🖋♣️ 🕊 @ezdehameeshgh
Zahraye Man-Helali & Pooyanfar(1).mp3
13.15M
تو کوچه خوردی کتک... منم ایستاده بودم.🥀 @ezdehameeshgh
ازدحام عشق
تو کوچه خوردی کتک... منم ایستاده بودم.🥀 #مداحی @ezdehameeshgh
اگه خوشتون اومد حق‌ش رو ادا کنید با فور کردن...🌱
ازدحام عشق
روز بعد مردی با پیرهن آستین کوتاه سبز و تنگ وارد زندان شد. قدش از همه‌ی اسرا بلندتر بود. حتی از صالح
فرداش ابووقاص بچه‌ها را برداشت و برد از زندان بیرون. هنوز توی کوچه‌ی باریک که تهش زندان بود، صدای شکنجه و شلاق و فریاد می‌آمد. صدای کولرها به میدان جنگ کم شباهت نبود؛ وقتی عملیات به اوج می‌رسید و همزمان ده تا تیر از کنار گوششان رد می‌شد و هو می‌کرد. یا وقتی خمپاره می‌خورد روی زمین و دولخ‌ش تا چند متر آن‌طرف، تندتر از خود خمپاره می‌پرید. رسیدند به زمین چمنی که داشت زیر خورشید بغداد تفت می‌خوردند. کمی آن‌طرف‌تر گروهی از خبرنگاران و عکاسان و میکروفون به دست‌ها ایستاده بودند و منتظر بچه‌ها بودند. صدای چیلیک چیلیک دوربین‌ها، یا تارق و تورق کلید ضبط‌ها هم مثل گلوله بود. سرشان را هر جا که می‌چرخانند از باران گلوله در امان نبودند. یادگاری‌های دست جمعی که تمام شد، جنگ تن به تن را آغاز کردند. - "اسمت چیه؟! کلاس چندمی و اهل کجا؟!" - "محمد صالحی، پونزده ساله از کرمان..." - "به زور فرستادنت جبهه، درسته؟!" - "وای دقیقا!" به اینجا که رسید، عراقی لبخندی زد و گفت: "کیف؟!" - "فرماندهامون نمی‌ذاشتن بیام... من ولی فرار کردم اومدم!" *** کَم‌کَم و نَم‌نَم‌َک، با سرهنگ و افسرها آشناتر می‌شدند. افسر شیرازی شعر می‌خواند. اشعارش اما به روضه‌ی جوانان بنی هاشم می‌خورد. سرهنگ تقوی نشسته بود سر جاش. با گچ پایش بازی می‌کرد. چین افتاده بود به جان لب پایینش. گاهی نوک دماغ‌ش را می‌خاراند و عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد؛ همانجا که صاف است و وصل می‌شود به موها. پشت دیواری که سرهنگ ساخته بود، مردی داشت دق می‌کرد. در سکوت... مردها نشسته دق می‌کنند... صالح مترجم انگار موهاش داشت سفید می‌شد... اولین تار موی سفید‌ش را همان شب دیدند. وقتی داشت عکس پسر پنج ساله‌اش فواد را می‌داد به یکی از بچه‌ها تا به بقیه بچه‌ها نشان دهد. صالح داشت از گذشته‌اش می‌گفت. - "با شروع جنگ از خونه و زندگی و زن و بچه‌م زدم. یه پام جبهه بود. فرماندهی جنگ. یه پامم رادیو آبادان. با سربازای عراقی مصاحبه می‌کردم... یه روز که ماموریت داشتم، بین راه، گشتیای عراق اسیرمون کردن و آوردن اینجا. سه روز اینجا بودم که قرار بود آزاد بشم اما این فواد سلیبیل خود فروخته، جلو عراقیا پته‌مو ریخت رو آب. بعد کلی شکنجه همینجا نگهم داشتن‌. هَش ماهه که تو این اتاق و رو این تشکم..." - "آخه مشتی! ما رو باش فک می‌کردیم جاسوس این لا مروتایی!" مهدی گفت: "آقا صالح؟! این فواد مگه ایرانی نی؟! اهل کجایه؟!" - "عربه و توی خوزستان بوده. از اعضای حزب خلق عرب... پناهنده شده. با شروع جنگ توی رادیوی بغداد بخش فارسی نون‌شو تو روغن زده." - "اون عربه، شمام عرب..." صالح اول انگشت شست، و بعد انگشت اشاره‌اش را نشان بچه‌ها داد. - "می‌بینید که بچه‌ها... برابر نیستن." بچه‌ها فهمیدند صالح‌ی که فکر می‌کردند جاسوس دشمن است، لانه‌ی عظیم موریانه‌ایست که ته ته‌ش ملکه‌ای از اطلاعات زندگی می‌کند. - "بچه‌ها... خیلی نزدیک من نشید. براتون مشکل می‌شه." 🖋♣️ 🕊 @ezdehameeshgh
شاید، پیکره‌ی علم افتاده، شکسته!🥀 سلام و نور... شهادت حضرت باقرالعلوم رو خدمت تمامی شما مهدیناری‌های عزیز، تسلیت عرض‌ می‌کنم...🖤 🖋♣️ @ezdehameeshgh
04 Hame_Madar_Daran 3(1).mp3
10.45M
حالا بابام با چه دلی تنهایی عشق‌شو کفن کنه؟!🥀 @ezdehameeshgh
ازدحام عشق
حالا بابام با چه دلی تنهایی عشق‌شو کفن کنه؟!🥀 #مداحی @ezdehameeshgh
مداحی‌هایی که‌ می‌فرستم چطورن؟!🙂🌱 https://harfeto.timefriend.net/16780711849836 پ.ن: اگه خوشتون میاد فور کنید این‌ور اون‌ور!😁
ازدحام عشق
فرداش ابووقاص بچه‌ها را برداشت و برد از زندان بیرون. هنوز توی کوچه‌ی باریک که تهش زندان بود، صدای شک
پانزدهم اردیبهشت بود که ابووقاص آمد داخل زندان. لباس نو و اتو کشیده پوشیده بود. بوی ادکلن‌اش هم مثل هر بار که می‌آمد، پیچیده بود بین بچه‌ها؛ توی فضای زندان که بوی بیمارستان می‌داد. سرش را مثل پنکه چرخاند بین بچه‌ها. لب‌هایش را غنچه کرد و دستور داد لباس‌هاشان را بپوشند. همگی لباس‌هایشان را پوشیدند و از زندان رفتند بیرون. سر کوچه‌ ونی سبز رنگ پارک شده بود که‌ همه‌‌شان جا شدند داخل‌ش. چند دقیقه بعد رسیدند جلوی ورودی شهر بغداد. مردی با لباس کار آبی داشت با پسربچه‌ای دشداشه به تن که فرمان دوچرخه‌ای را گرفته بود حرف می‌زد. وقتی ون رسید جلوشان، مرد داشت چرخ‌های دوچرخه را باد می‌کرد. بغداد مثل بصره نبود. زنان بصره هیچ کدام بدون چادر مشکی نبودند. زنان بغداد اما موهای بلند داشتند با دامن‌های کوتاه. در خیابان‌های بغداد خبری از جنگ نبود. تیری نمی‌رفت. تانکی نمی‌آمد. مغازه‌ها همه باز بودند‌‌. رسیدند به پلی که انگار شهرک آن‌طرف پل را از بغداد جدا می‌کرد. از پل که گذشتند حرمی با دو گنبد رو به روی‌شان ظاهر شد. دو طرف خیابانی، سربازان ایستاده بودند. مثل صف‌های زنجیر زنی ایران. توی خیابان هیچ کس حق تردد نداشت. جز ون سبز رنگ اسیران. بچه‌ها را بردند داخل حرم. داخل حرم هم کسی نبود. بچه‌ها خواستند وضو بگیرند. عراقی‌ها هم گذاشتند. رفتند داخل حرم و مثل براده‌های آهن رفتند کنار ضریح. براده‌های آهن که اشک نمی‌ریزند... بعد از پنج دقیقه، سربازان عراقی به زور از حرم بردند‌شان بیرون. و تمام این‌ها ثبت و ضبط شد. 🖋♣️ 🕊 @ezdehameeshgh
سلام و نور. از کمبود فعالیت در این مدت معذرت می‌خوام... درگیر داستانی هستم که داره برای محرم آماده می‌شه.🤓🌱