ازدحام عشق
هر چی میخواد دل تنگت بنویس!🤓 https://harfeto.timefriend.net/17063998045446
حرفی حدیثی سخنی نقدی پیشنهادی فحشی نصیحتی موعظهای راهکاری...؟
آن شب حرفهایم چنان جوشید که آب، اسماعیل سخن را برد پیش پای پدرش...
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
- بهمن اومد و یادم داد؛ تو زورت بیشتره!🕶 @ezdehameeshgh
خوش اومدی پدر ایران!
فکر کنید من قراره فردا برای همیشه از بین برم.
مثلا قراره تویه انفجار کشته بشم اما شما از قبل میدونید. حالا حرفاتونو بزنید بهم...🙂🥀
https://harfeto.timefriend.net/17063998045446
ازدحام عشق
چشم. هعی... باشه. 😁🌱 نه. بله دیگه... کلا همه میگن سبک من سبک استاد واقفیه. حتی لحن داستانیم😂 ا
دوستان قرار نیست برم باور کنید😂🌱
انگار یوزارسیف برگشته و باز میخواد بره😂
بیاید پیوی تگ بدید.
بد:قولایی میدم که عمل نمیکنم، اگه چیزی داشته باشم که خیییلی ارزشمند باشه از نظر معنوی زیاد ازش تعریف میکنم، حرف هیچ کس روم اثر نداره مگه اینکه با منطق و عقل و احساسم جور در بیاد، به شدت منطقی عمل میکنم و به خاطر همین فکر میکنن بیاحساسم در حالی که اینجوری نیست، و اینکه سادهم اما آگاه.
خوب: ۱بقیه رو یاد خدا و اهل بيت میندازم(یکی میگفت من با شما که اشنا شدم مذهبی شدم.)
۲آدم پایهایم
۳همهی آدما رو دوست دارم( خودشون رو، نه همهی حرفا و عقاید و افکار و اعمالشون رو) ۴مدام در حال تحولم و سعی میکنم هر روز بهتر از دیروزم باشه، و پنجمین خصلت خوب مهم!
من مهدینارمممممم😂 مگه این دنیا چند تا مهدینار داره؟
ازدحام عشق
آقای رنجبر گفت: "آماده بشید برای خواب." و این شروع اعتراض و غرغر بچهها بود. - "نه! نمیشه بیدار بمو
میخوام قسمت آخر اینو بنویسم.
بالاخره خشکی قلم باید بخشکه.🙂🌱
ازدحام عشق
آقای رنجبر گفت: "آماده بشید برای خواب." و این شروع اعتراض و غرغر بچهها بود. - "نه! نمیشه بیدار بمو
اینو یادتونه؟ اگه نه از اول برید بخونید که قسمت ۳ داره میاد!🕶
ازدحام عشق
آقای رنجبر گفت: "آماده بشید برای خواب." و این شروع اعتراض و غرغر بچهها بود. - "نه! نمیشه بیدار بمو
چشمهایم را با صدای که باز کردم؟! نمیدانم. برای نماز صبح بود اما. دورکعتی صبح را که خواندیم یک ساعتی وقت دادند برای استراحت؛ یعنی تا ساعت شش. میخواستم استراحت کنم اما تا آنجا که یادم مانده است، توی نمازخانه درگیر بحث شدیم با بچههای مدارس تجربی و هنرستان شاید؛ از حوزهی علمیه گفتیم و رشتههای دبیرستان. از نیاز کشور، از "علم بهتر است یا دین؟!" دین باید ضمیمهی علم باشد یا علم باید درونمایهی دینی داشته باشد؟! اصلا مگر علم و دین جدا از یکدیگرند؟! از "ما بهتریم یا چین؟!" از سیاست گفتیم؛ هر چند بحثمان نتیجه نداد! یک ساعت وقتمان گذشت. بعد از صبحانه و ورزش صبحگاهی، نشستها شروع شدند. نشستهای آن روز، اگر خبط نکنم، با حاجی شیروانی بودند همهشان. حاجی شیروانی شیخی بود آگاه و عالم. حرفهایش را به عمر نشنیده بودم. تمثیلات شیرینی میزد؛ شیرین مثل مربای کدوحلوایی که کدویش را خوابانده باشند توی آهک؛ حرفهایش مثل تکه تکههای کدوی توی مربا، محکم بود و در عین حال پخته و خوشبو و خوش طعم. نمادین حرف میزد. سرشاخهای از حرفهایش را میشد گرفت و رسید به ریشه، به اعماق زمین. و حرفهایش را هنوز به یاد دارم.
نشستهامان که تمام شد باز استراحت دادند. و بعد از استراحت بود که قرار شد برویم هیئت. آماده شدیم و با اتوبوس رفتیم هیئت و چقدر هم خوش گذشت. مراسم که تمام شد دیدم جلوی ورودی مسجد نمایشگاهیست از کتاب و موکبی که چای میدهد بیا و ببین! شاید شش، هفت تا چای خوردم و معطل کردم تا دلم رضا داد بروم و سری به کتابها بزنم. فهمیدم کارتم موجودی ندارد؛ مگر برای کتابی در ابعاد و حجم دفترچه راهنمایی یخچالهایی دههی پنجاه!
از فروشنده نمایشگاه پرسیدم ارزانترین کتابشان کدام است؟! که خانمی با اصرار فراوان مجبورم کردند کتابی را انتخاب کنم و آن را به من هدیه بدهند؛ مشروط بر اینکه کتاب را به دیگران قرض بدهم تا بخوانند. "تنها گریه کن" چشمم را گرفت. خاطرات مادر شهید محمد معماریان بود. کتاب را که گرفت، شروع کرد به چند خط یادگاری نوشتن پشت جلدش. و یادگاریاش که تمام شد، امیرعلی گفت: "وایمیستی من زنگ بزنم بگم هزینهی یه کتابیو واریز کنن به حساب فروشنده؟!"
دو تایی به انتظار ایستادیم که بتواند کتابش را بخرد. کارمان که تمام شد دو تا چای داغ برداشتیم و راه افتادیم سمت اتوبوس. اما اتوبوسی که رفته بود... جامانده بودیم.
#مهدینار🖋♣️
#رهپویان_مهدوی
#قسمت_سوم
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
چشمهایم را با صدای که باز کردم؟! نمیدانم. برای نماز صبح بود اما. دورکعتی صبح را که خواندیم یک ساعت
تفاوتی حس نمیکنید تو نوشتنم؟!🌱
چطور بود؟!
https://harfeto.timefriend.net/17063998045446
جمعه است.
سيزده بهمن هزار و چهارصد و دو.
برف و باران و تگرگ، جاهایی باریده است که عجیب است. یزد؟! مشهد؟! قم؟! میگویند یزد را نزدیک بوده آب ببرد و حرم حضرت معصومه را باران شسته.
کرمان اما هوای شب تا صبحش مثل همیشه سرد است و خشک. یعنی اگر گریه کنی، اشکت به زمین نرسیده یخ میزند. و هوای صبح تا ظهر و ظهر تا شبش آنقدر گرم است که همان قطرهی اشک، از چشم خارج نشده بخار میشود. معلوم نیست قطب شمال میخواهد باشد یا صحرا.
امروز اما هوا جور دیگریست. من که تا پنج صبح بیدار و درگیر کارهایم بودم و فکر میکردم میتوانم امروز را تماما بخوابم، ظهر بود که با صدای قیامت بیدار شدم!
قیامت یعنی حال و هوای هوایِ کرمانِ امروز. باد، طوری میزود که انگار خانه را قرار است ببرد. طوری که انگار میخواهد گردن درختها را بیرحمانه بپیچد و بشکند. طوری میوزد که پرواز میکنند، دانههای شن هم. و تو اگر در معرض باد باشی، در معرض خطر خواهی بود. در معرض شنهایی که اگر شلیک شوند، محکم میچسبند به پوست صورتت و پوست صورتت میسوزد. باد، طوری میوزد که انگار لباسهایت هوس پرواز دارند؛ هرچند باد خودت را هم به اجبار میخواهد به هوا ببرد! زبانهی قفل را که باز کنی، در خودش را پرت میکند توی بغلت. لباسهایت خاک میگیرند؛ مثل وقتی که از جنگ برگشته باشی. چشمهات سرخ میشوند و خونین. انگار که ریزگردها خنجر توی دست داشته باشند.
مادر بزرگ میگفت: "معلوم نی مردم چِکار کِردن!" نه سوالش را دقیق فهمیدم نه توانستم جواب بدهم. اما واقعا مردم چه کردهاند؟!
کمی فکر میکنم به حرفهاش. اینکه باد از هر طرف بگذرد و بخواهد آدم را ببرد؛ اینکه هر بادی درست نیست؛ اینکه گاهی نباید از خانه بیرون رفت تا درگیر بلا نشد...
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
چشمهایم را با صدای که باز کردم؟! نمیدانم. برای نماز صبح بود اما. دورکعتی صبح را که خواندیم یک ساعت
اولش گفتیم شاید سر خیابان ایستاده تا همه سوار بشوند؛ اما بعد فهمیدیم نه. رفته است... توی سرمای شبهای آذرماه کرمان، شروع کردیم به دنبال تاکسی گشتن. اما وسط خیابان و آن هم ساعت ده؟!
گفتم: "بیا این کتابا رو آب کنیم و با پولش یه آژانس بگیر بریم دارالقرآن!"
- "الان کی میاد این کتابا رو دست دو از ما بخره اونم تو پیاده رو؟! تو اینجا آدم میبینی؟!"
راست میگفت. هیچ کس دو و برمان نبود. راستش من خیلی ناراحت نبودم؛ دوست داشتم تا خودِ دارالقرآن پیاده برویم. امیرعلی چند بار خواست زنگ بزند به پدرش که بیاید و برساندمان. اما من مخالفت کردم. با پای پیاده راه افتاده بودیم توی خیابانها و نمیدانستیم کی قرار است به مقصد برسیم. نگرانی از اینکه مسئول اردو توبیخمان کند هم... به کنار. کمی از راه را که رفتیم، نوکیای به قول کرمانیها "دوکُتو"ی امیرعلی شروع کرد به زنگ زدن. نیکپور بود؛ زنگ زده بود بگوید ما رسیدهایم و شما هم زود خودتان را برسانید!
وقتی قطع کرد با سرعت بیشتری شروع کردیم راهمان را ادامه دادن.
حدودا یک ساعت از راه رفتنمان گذشته بود و نزدیک تر شده بودیم. اما هر چقدر زمان بیشتری میگذشت، فاصلهی بین تماسهای نیکپور بیشتر میشد. زیرِ پلِ نزدیکِ دارالقرآن بودیم و مشغول بلند بلند زیارت آل یس خواندن که نیک پور دوباره زنگ زد. صدایش را شنیدم: "نمیاید؟!"
درست مثل دفعات قبل پرسید. از کوره، در که نه، شلیک شدم! خواستم گوشی امیرعلی را بگیرم و هر فحش و بد و بیراهی که بلدم را روانهی خطوط کنم که فهمیدم آقای رنجبر پشت خط است. داشت تاکید میکرد زودتر برگردیم. بله دیگر؛ نشسته بودیم توی کافه و اسپرسو میخوریم و گل میگفتیم و گل میشنفتیم!
وقتی رسیدیم بلافاصله رفتیم برای بازجویی...
#مهدینار🖋♣️
#رهپویان_مهدوی
#قسمت_چهارم
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
- مشکل اینجاست... #مهدینار🖋♣️ #ویراست @ezdehameeshgh
امام زمان هستن، از دنبالکنندههای فعال من توی ویراستی.🙄♥️
یاد بگیرید.