『 #شہید_روح_الله_قربانے』🌹•°
ساعت حدود دو بعد از نیمه شب بود🕝 که به خانه رسید.
به شدت عرق کرده بود و نفس نفس می زد.
کوله اش را زمین گذاشت.🎒دستش را در جیبش برد تا کلیدش🔑 را در بیاورد.
جیب سمت راست، جیب سمت چپ،
درون کوله را هم گشت،
اما خبری از کلید نبود.
نگاهی به ساعتش⌚️ انداخت.
تا اذان صبح، سه ساعتی مانده بود.
دست به کمرش زد و با خودش گفت:«خب، اگه الان زنگ بزنم،☎️بابا از خواب می پره می ترسه، فکر می کنه چه خبر شده این وقت شب.»
خیلی خسته بود، اما دلش نیامد پدرش را بیدار کند.
جلوی درِ خانه نشست.🏠
پاهایش زُق زُق می کرد. کمی آنها را دراز کرد تا خستگی اش در برود.😴
هوا سوز داشت.❄️ سرما تا مغز استخوانش را سوزاند، اما هر کاری کرد، نتوانست خودش را قانع کند که در بزند.
خسته بود، اما برای اینکه سردش نشود، از جایش بلند شد و کمی درجا زد. دستهایش را تند تند به هم می مالید و ها می کرد.
📔|^کتاب دلتـنــ🧡ـــگ نباش!،ص۲۱
#معرفےشهدا🌱•°
#سیره_شهدا°•√
#احترام_به_والدین😇
#ڪتابِ_خوب_بخوانیم📚•
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』∞♡