❤️
🔹خب خانم علیزاده!
بریم سراغ آقا سعید
از آقا سعید بگید که چه سالی به دنیا آمد؟ غیر از او فرزند دیگری هم دارید؟
🌹من مادر سه پسر و یک دختر هستم. سعیدم متولد ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ بود.
۱۲سال بیشتر نداشت که پدرش به رحمت خدا رفت. اگرچه سعید در کودکی یتیم شد اما با توکل به ائمه و توسل به اهلبیت(ع) توانست به خوبی مسیر زندگیاش را انتخاب کند.
سعیدم تحصیلاتش را بعد از دیپلم در دانشگاه امام حسین(ع) ادامه داد و با مدرک کارشناسی فارغالتحصیل شد.
7⃣
🌺
🔹فعالیت اجتماعی آقا سعید چطور بود؟
🌹 پسرم بیشتر اوقات فراقتش را در هیئات میگذراند. همواره بانی برنامههای فرهنگی برای جوانان بود و دغدغه جوانان را داشت.
سعید کمحرف بود. هر چه کار خیر و خوب انجام میداد ما متوجه نمیشدیم. در اواخر حیاتش هم برای امور فرهنگی از من و خانواده کمک مالی جمع میکرد تا فعالیتهایش معطل نماند.
در مسجد محله فعالیت میکرد. پسرم خیلی خندان و خوشرو بود. هر خاطرهای که از سعیدم دارم همراه با صدای خندههای اوست که در ذهن و خاطرم ماندگار شده است.
سعید عاشق گمنامی بود یک جمله داشت که میگفت:
🔺" تمام اجرها در گمنامی است"
واقعاً بعد از شهادتش فهمیدیم چقدر در کارهای خیر نقش داشته است.
9⃣
🌺
🔹خانم علیزاده!
پسر شما شهید دفاع از حریم اهلبیت شد؛ از عشق و ارادتش به اهلبیت بگویید.
🌹 سعید ارادت و عشق عجیبی به خانم حضرت زهرا(س) داشت. روضههای حضرت زهرا(س) همیشه حالش را دگرگون میکرد.
یکی از مداحان برایمان تعریف میکرد که در وقت خواندن روضه حضرت زهرا (س) از همان ابتدا از حال میرفت.
همه این ارادت و عشق به شهدا و این خاندان او را به جایی رساند که اولین شهید عملیات آزادسازی دو شهر شیعهنشین نبل و الزهرا شد که به نام مقدس حضرت زهرا(س) نامگذاری شده بود.
سعیدم در شب عملیات و هنگامه شهادت سربند ❣یازهرا(س) ❣به پیشانیاش بسته بود.
1⃣1⃣
🌺
🔹آقا سعید انس و الفتی هم با شهدای دفاع مقدس داشت؟
🌹بله.
اتفاقاً به عموی شهیدش محمدرضا علیزاده خیلی علاقه داشت.
هرچند ندیده بودش اما وابستگی خاصی به او داشت. هر شب جمعه پاتوق سعید گلزار شهدای دامغان بود.
اتاقش همیشه پر از پوستر و تابلوی شهدا بود. تمام حرکات پسرم با عموی شهیدش یکسان بود. انگار سیبی که از وسط به دو نیم کرده باشند.
سعید از عمویش الگو گرفته بود و من خیلی مراقب بودم و نگران که نکند راه کج برود. دلواپسش بودم. اما سعید راه خودش را انتخاب کرده بود.
آخرین شب جمعهای که قرار بود سعید به سوریه برود به سر خاک عمویش و سایر شهدا رفت و با مزار عمویش آخرین عکس یادگاری را گرفت.
عموی شهیدش در سن ۱۶ سالگی در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسیده بود.
1⃣2⃣
🌺
🔹خانم علیزاده!
از شرایط کاری فرزندتان بگویید. نگران مأموریتهای گاه و بیگاهش نمیشدید؟
🌹 سعیدم بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه امام حسین(ع) در سپاه سمنان مشغول به کار شد.
بسیار به کارش علاقه داشت. با وجود اینکه چند سال هر روز اول صبح از دامغان تا سمنان میرفت و بعد از ظهر برمیگشت، ولی حتی یکبار هم از کارش و سختی راهش گلایه نکرد.
سعید در مأموریتهای زیادی شرکت میکرد، از جمله این مأموریتها درگیری با "اشرار سیستان و بلوچستان" و "مأموریت در شمال غرب، کردستان" و… بود.
اما با توجه به شرایط و مسئولیتهایش هرگز از کارش در خانه صحبتی نمیکرد.
همیشه در تلاش بود تا به رغم حضور و شرکت در مأموریتهای متعدد، نگرانی و حساسیت برای ما ایجاد نکند. او عاشق کارش بود.
1⃣3⃣
🌺
🔹چه زمان صحبت از اعزامش مطرح شد؟
🌹 پسرم از یک سال قبل از شهادتش به دنبال اعزام به سوریه بود.
دو بار هم برنامهاش هماهنگ شد اما در لحظات آخر کنسل شده بود. از کنسلی اعزامش خیلی ناراحت میشد.
تا قبل از اربعین، اعزام ایشان هماهنگ نشد و پسرم به کربلا رفت تا در همایش پیادهروی اربعین شرکت کند.
سعیدم چند بار قبل هم به کربلا رفته بود، اما این سفر کربلا با بقیه فرق داشت.
برات شهادتش را در همین سفر از اربابش حسین(ع) گرفت.
هنوز ۴۸ ساعت از بازگشتش از کربلا نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. صحبتش که تمام شد، انگار سعید دیگر آن سعید همیشگی نبود، ذوق و شوق شهادت را در چشمانش میدیدم.
گویی تمام دنیا را به او داده بودند. خیلی خوشحال و خندان به سراغم آمد و گفت مادر جان دعایت مستجاب شده است.
گفتم شما گفتی دعا کن به سفر کربلا برم که رفتی و به سلامتی برگشتی. ایشان گفت خواسته من چیز دیگری بود که به لطف خدا برآورده شد.
1⃣5⃣
🌺
🔹 خانم علیزاده!
شما فرزندانتان را در نبود پدر، بزرگ کرده بودید. برایتان سخت نبود که سعید، مدافع حرم شود؟
🌹مانند هر مادری من هم نگران شدم، اما نگرانی من بیشتر هم بود. سعید ۱۲سال داشت که پدرش به رحمت خدا رفت و من با چه زحمت و سختی او را بزرگ کردم و همیشه دورادور مراقبش بودم.
الحمدلله خدا با ما بود و سعیدم راه درست را در زندگیاش انتخاب کرد و مایه افتخار ملت و خانواده و رهبرش شد.
سعید راهش را انتخاب کرده بود. نمیشد جلویش را گرفت. امروز او مایه افتخار ما شد. شهادت را واقعاً دوست داشت. یک سال همهاش شوخی میکرد و از شهادت میگفت و من میگفتم مادر جان این حرف را نزن بروی من تنها میمانم.
میگفت افتخار کن و سرت را بالا بگیر. پیش خودم فکر کردم نمیشود جلوی یک کار نیک مثل جهاد را گرفت و گفت نرو. چراکه آن دنیا شرمنده خواهی شد. با وجود این دلم راضی نمیشد.
پسرم زمینی نبود. او قبل از اینکه شهید بشود نفس خودش را شهید کرد. کمی که اصرار کرد به او گفتم سعید جان اگر تو بروی من تنهایی چهکار کنم. کسی را در این خانه ندارم. او گفت مادر جان تو خدا را داری. مگر این ۱۵سال که پدر از دنیا رفته کسی بود که کمکمان کند. همه کارها همیشه روی دوش خودت بود.
گفت مادر جان من برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) میروم و همین طور هم از حضرت زینب(س) میخواهم که نگهدار شما باشد و به شما صبر عظیم بدهد.
من نگران بودم ولی او گفت مادر اگر در راه رفت و آمد به محل کارم تصادف کنم یا مرگ دیگری نصیبم شود آن وقت شما خودت را میبخشی؟
درنهایت بعد از چند ساعت گریه و اصرار، با صحبتهایش مرا راضی کرد.
1⃣7⃣
🌺
🔹چه تاریخی اعزام شد؟و خبر شهادت را چطور شنیدید؟
🌹 ۱۶ آذرماه سال ۱۳۹۴ عازم دفاع از حرم خانم بیبی زینب شد.
ایشان حدود ۵۸ روز در سوریه بود و تقریباً هر سه روز یکبار زنگ میزد.
مأموریت سعید ۴۵ روزه بود. زمان حضورش هم تمام شد و باید برمیگشت.
منتها عملیاتی در پیش داشتند و سعید به خاطر شرکت در آن برنگشت.
بعضی از همرزمانش برگشتند، ولی سعید در دفتر خاطراتش نوشته بود:
اگر برگردم انگار به جنگ و دفاع از حرم بیبی پشت کردهام و یک روزی شاید شرمنده شوم.
سعیدم همانطور که دوستان و همرزمانش بارها برایمان تعریف کردهاند، بسیار "شجاعت" داشته و "شهامتش" زبانزد بود.
واقعاً دل شیر داشت و نترس بود.
شهید به همراه بچههای مقاومت فاطمیون قبل از شلیک خمپارهها روی آنها شعار "مرگ بر اسرائیل"، "مرگ بر امریکا" و "مرگ بر آلسعود" مینوشت.
در مسئولیتهایش در منطقه عملیاتی سوریه که کار اطلاعات و شناسایی را انجام میداد تا ۴۰ کیلومتری دشمن هم پیش رفته بود.
یکی از همرزمانش میگفت سعید در شب عملیات چند بیسیم دشمن را به غنیمت گرفت و از آنجایی که به زبان عربی مسلط بود، پشت بیسیم دشمن جنگ روانی راه انداخت. میگفت:
«شماها ترسو هستید. نیروهایتان را به اسارت گرفتهایم. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا».
این طرف ما منتظر آمدنش بودیم. حتی خانه را برای استقبالش آماده کرده بودیم.
بعد که قرار شد در عملیات شرکت کند، گفته بود پنجشنبه ۱۵ بهمن برمیگردد.
قول داده بود و سر قولش بود و ۱۵بهمن پیکر مطهرش برگشت.
همیشه به شوخی میگفت من سالم برمیگردم یا افقی یا عمودی. مجروح نمیشوم.
واقعاً همینطور هم شد… ما سفارش گوسفند هم داده بودیم تا جلوی پایش قربانی کنیم. اصلاً آمادگی شهادتش را نداشتم.
خبر شهادتش را عموی سعید به من داد. خیلی سخت بود.
سعید قبل از عملیات نبل و الزهرا برای شناسایی مسیری میرود که یکی از راهبردیترین کانالها در آزادسازی نبل و الزهرا بود که توسط گلوله یکی از تکفیریها به زمین میافتد و آنها او را به رگبار میبندند.😭😭
بعد از آزادی نبل و الزهرا و شهادت سعید، نام آن کانال را کمیل میگذارند.
نام جهادی سعید، کمیل بود.
1⃣8⃣