eitaa logo
فداییان بانوی دمشق
839 دنبال‌کننده
28.1هزار عکس
11.4هزار ویدیو
151 فایل
#شهدا_علمداران_سپاه_عشق با مطالب شهدایی، مهدویت، تحلیلی_بصیرتی و فرهنگی🌷 با ما همراه باشید 🌸ارتباط با خادم کانال🌸 @tasnim2060
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️🌙 💠 #شب_نشینی_با_شهدا در حسرت آسمان و بالم می سوخت با ياد تو بودم و خيالم می سوخت من خسته ميان خاک ها جا ماندم ای كاش كمی دلت به حالم می سوخت #مدافع_حرم #شهید_محمدحسین_محمدخانی🌹 #شبتون_شهدایی 🌙 @fadayiane_banoye_damshgh
🌺 🌹 #مرام_شهدایی 🕊🕊 ⚜برای محمد حسین خیلی خواستگاری رفتیم. واقعاً آدم مشکل‌پسندی بود. روی هر کسی یک عیبی می‌ گذاشت. ⚜می‌ گفت اینها هیچ کدام به روحیات من نمی خورند و به کارم نمی‌آیند. خودش دقیقاً می دانست دنبال چه چیزی است. ⚜انگار محمد حسین روزهایی را می‌ دید و پیش‌بینی می کرد که ما نمی دیدیم. 💔 #مدافع_حرم #شهید_محمدحسین_محمدخانی 🌹 @fadayiane_banoye_damshgh
⭐️🌙 💠 #شب_نشینی_با_شهدا اعتقاد داشت که بچه های هیئتی باید ولایت‌پذیری را یاد بگیرند. باید یک نفر که مسئولیت را بر عهده دارد، حرف آخر را بزند و این الگویی باشد برای تبعیت از ولایت. با رفتارهای خود هم سعی می‌کرد افراد را طوری تربیت کند که ولایت‌پذیر باشد. #مدافع_حرم #شهید_محمدحسین_محمدخانی 🌹 #شبتون_شهدایی 🌙 @fadayiane_banoye_damshgh
🌺 🌹 #مرام_شهدایی 🕊🕊 🔰 #عملیات پیش آمد. ماندگار شد. من هم خسته شده بودم .هم روحی ، هم جسمی .دو سه ماه بود توی منطقه بودم. گفتم : پس من یه هفته میرم تهران و برمیگردم . نگاهی کرد و گفت : اسماعیل! میری ، برمیگردی میبینی #عمار شهید شده ها ! با خنده رو به جمع گفت : من مینویسم اگه بمونه #شهید میشه !! خندیدم و گفتم😄 : تا مارو با پرچم🇮🇷 نفرستی ، دست از سرمون بر نمیداری ! دوباره گفت : اسماعیل! دست ما رو توی حنا نگذاری ها ، زود برگرد. دم غروب 🌥بود. همدیگر را بغل کردیم . رفت روی پله نشست. دستش را گذاشت زیر چانه اش، خیره شد به آسمان . حالتش گرفته بود . #خداحافظی کردم👋. آمدم سمت #زینبیه ،سر سفره ناهار بودیم . یکی از بچه ها گفت : شنیدید دو نفر از بچه ها شهید شدن⁉️ گفتم :کیا ؟! گفت : میثم وعمار ... 📚 کتاب عمار حلب #شهید_محمدحسین_محمدخانی🌹 #شهید_میثم_مدواری 🌹 @fadayiane_banoye_damshgh
🌺 #مادرانه ❤️ 🔰نوروز ۹۲ همه ی خانواده به اتفاق #محمدحسین عازم سفر حج عمره شدیم. یک شب🌙 وقتی برای نماز جماعت مغرب وعشابه #مسجدالنبی رفتیم قرار گذاشتیم بعد از نماز در صحن مسجد النبی یکدیگر را ببینیم. همه کنار نزدیکترین دیوار به بقیع کنار هم نشستیم. طوری که شرطه ها به ما شک نکنند و ما را بلند نکنند❌ 🔰محمدحسین حال خوشی داشت شروع کرد به خواندن #روضه_مادر روضه آتش و میخ و #درودیوار و ما آرام گریه میکردیم😭 که شرطه ها متوجه ما نشوند. وقتی به ما نزدیک میشدند محمد حسین صدایش را پایین می آورد🔉 و وقتی از ما فاصله میگرفتند بلند روضه می خواند? 🔰 #فاطمیه از راه می رسد ومن جای خالیت را بیشتر حس میکنم و چقدر دلم هوای #روضه خواندنت را می کند😔 #حاج_عمار #شهید_محمدحسین_محمدخانی #فاطمیه
#همسر_شهید: 《هروقت #چای می ریختم می آوردم می گفت: بیا دو سه خط #روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!》 《قبلا چندربار خواستم #نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت :برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری کار درستی نیست! وقتی #عزیزترین چیزت رو به راه خدا می فرستی که دیگه نذر نداره! هم میخوای بدی هم می خوای ندی؟》 📖 دلبرانه؛ #عاشقانه، جونشون براهم میره اما یه چیزدیگه ای هست اینقدر #پررنگ و عمیق که همه دلبستگی ها رو تحت شعاع قرارمیده اون هم ایمان و عشق به #اهل_بیت و حرم و حریم آل الله است... 🔺این قصه خیلی از #مدافعان_حرم هست.. ❣ 🔷خوبه که درکنار جان فشانی ها و خاطرات #جنگ و دفاع #رزمندگان با بعد #خانوادگی شون هم آشنا بشیم. برکاتش قابل توجه است ان شاءالله... #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_مدافع_حرم🌷 🍃🌹🍃🌹
از دست نوشته های  : " مولای یا مولای، انت العزیز و انا الذلیل و هل یرحم الذلیل الا العزیز " و من گمشده در این ذلالت ضلیل و در جرگه ضالین این ذلالتم و تو نور هدایتی هستی، عالم تاب!  عاجزانه می گویم و می خواهم : " کریمانه بر من بتاب " که محتاج این تابش کریمانه هستم.  و ' يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ ' و پر کن کیل بی چیزی را از نور هدایت کریمانه ات و مرا از سجن و زندان این هوای نفس برهان که عمری را در این زندان ، به نادانی و جهالت محبوس گشته ام، ای کسی که برآورنده دعا هستی قبل از دعا
✅ گفتگو با تکفیری‌ها !! یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم. عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله‌هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...» سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می‌جنگید؟ گفت: «به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان بیرون کردیم. ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله... هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست‌ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است... بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان... بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند : از شما در ذهن ما یک کافر ساخته بودند #قهرمان_من ؛#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🕊 شب میلاد 🎉حضرت زینب، مادرش زنگ☎️ زد برای قرار خواستگار. نمی‌دانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد. از در حیاط که وارد خانه🏡 شد، با خاله ام از پنجره🖼 او را دیدیم. خاله ام خندید:😄 « مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!» با خنده گفتم: « خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام» ‌ خانواده‌اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده‌ها با چشم👀و ابرو به هم اشاره کردند که « این دو تا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!» با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده‌مان حرف می‌زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: « چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!» ‌ نشست رو برویم. خندید و گفت:😄 «دیدید آخر به دلتون نشستم!» زبانم بند آمده بود من همیشه حاضر جواب بودم و پنح تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ‌پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: "اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن." نظرم عوض شده. دو دهه دیگر دخیل بستم که برام خیر بشید!» ‌ نفسم بند اومده بود، قلبم❤️ تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام علیه السلام بود دل من. ‌✨ 📕قصه دلبری صفحه ۱۶ . 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 🕊
🕊🕊🕊 🌙 #شب_نشینی_با_شهدا 💓دو تایی بار اولمان بود می رفتیم مکه؛ برای برآورده شدن سه حاجت شرعی‌مان در اولین نگاه به کعبه سجده کردیم.... او زودتر از من سرش رو آورد بالا.... به من گفت: "توی سجده باش!🍃 بگو خدایا! من و کل زندگی و همه چیزم‌ رو خرج خودت کن، خرج امام حسین(ع) کن!"🌹 وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد، گفت: "ببین خدا هم مشکی پوش حسینه!" خیلی منقلب شدم حرفهاش آدم رو به هم می ریخت...😞 #شهید_محمدحسین_محمدخانی #راوی_همسرشهید #شبتون_شهدایی 🌙