eitaa logo
طهارت نفس
2.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
24 فایل
هو الرزاق ﷽ ↶سلام لطفا دربرابر تبادل و تبلیغات کانال صبورباشید و به رشد کانال کمک کنید.🌼 💝جهت رزرو تبلیغ👈 @A_DMEN تبلیغات ارزان و بصرفه👇 https://eitaa.com/joinchat/3694068054Cced867b572
مشاهده در ایتا
دانلود
2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺امام صادق (ع) می فرمایند: اگر می خواهی کسی رو بشناسی، تو سه جا بشناسش ...! 👈عصبانیش کن، ببین تو عصبانیتش چیکارمیکنه ... 👈همسفرش شو ... 👈مسائل مالی ... 🎙 @faghatkhoda1397
20.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿💕 🌷 امام رضا (علیه‌السلام) به خادم حرمش 🌸 استاد دارستانی @faghatkhoda1397
🌹 روزى مالک اشتر از بازار کوفه مى‌گذشت در حالیکه عمامه و پیراهنى از کرباس بر تن داشت. مردى بازارى بر در دکانش نشسته بود و به عنوان اهانت، زباله اى (کلوخ) به طرف او پرتاب کرد. مالک اشتر بدون این که به کردار زشت بازارى توجهى کند و از خود واکنش نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت. مالک مقدارى دور شده بود. یکى از رفقاى مرد بازارى که مالک را مى شناخت به آن شخص گفت : - آیا این مرد را که به او توهین کردى شناختى ؟ مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر این شخص که بود؟ دوست بازارى پاسخ داد: - او مالک اشتر از صحابه و سرداران معروف امیرالمؤمنین بود. همین که بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذرخواهى کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آن که نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید. مالک اشتر گفت : چرا چنین مى کنى ؟ بازارى گفت : از کار زشتى که نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى . مالک اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر این که درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید. 📙(بحارالانوار جلد 42 صفحه 157) @faghatkhoda1397
✍(دو قضيه عجيب!!) از مرحوم "حاج شيخ مرتضى طالقانى" در مدرسه سيد نجف اشرف ، شنيدم كه فرمود در اين مدرسه در زمان مرحوم آقاى "سيد محمد كاظم يزدى" دو قضيه عجيب و متضاد مشاهده كردم: 🔹يكى آنكه در فصل تابستان كه عده اى از طلاب در صحن، و عده‌اى بالای پشت بام مى خوابيدند، شبى از صداى هياهوى طلاب از خواب بيدار شدم، ديدم همه طلاب به سمت صحن مى روند و دورِ يك نفر جمعند، پرسيدم چه خبر شده؟ گفتند فلان طلبه‌ی خراسانى (بنده اسم او را فراموش كرده ام) پشت بام خوابيده بوده و غلطيده و از بام افتاده است..! 🔸من هم به بالين او رفتم، ديدم صحيح و سالم است و تازه مى خواهد از خواب بيدار شود، گفتم او را خبر ندهيد كه از بام افتاده است... خلاصه او را در حجره برديم و آب گرمى به او داديم تا صبح شد و به اتفاق او به درس مرحوم سيد حاضر شديم و قضيه را به مرحوم سيد خبر داديم سيد خوشحال شد و امر فرمود گوسفندى بخرند و در مدرسه ذبح كنند و گوشتش ‍ را بين فقرا تقسيم نمايند، 🔹بعد از چند روز در همين مدرسه، همان طلبه يا طلبه ديگر (ترديد از بنده است) در سرداب، به روى تختى كه ارتفاعش از دو وجب كمتر بود خوابيده و در حال خواب مى غلطد و از تخت مى‌افتد و بلافاصله مى ميرد و جنازه اش را از سرداب بالا مى آورند..! 🍀اين دو قضيه عجيب و صدها نظير آن به ما مى آموزد كه تاثير هر سببى، موقوف به خواست آن خداوندى است كه اسباب رامؤثر قرار داده است، زيرا مى‌بينيم سبب قوى كه یقین به تاثير آن است مانند افتادن از پشت بام دوطبقه كه قاعدتا بايد خورد شود و بميرد، كوچكترين اثرى از آن ظاهر نمى شود چون خداى عالم نخواسته، و بالعكس، افتادن از تخت كوتاه يك وجبى –كه قاعدتا نبايد صدمه اى را وارد آورد چه برسد به كشتن– سبب مردن مى گردد... 📙داستانهای شگفت @faghatkhoda1397
🌿پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏ تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه‏ ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم! @faghatkhoda1397
🔸جوانی با زنی فاضله عقد ازدواج بست. بعد از گذشت چند روز، زنِ فاضله به شوهر گفت: من عالمه هستم و لازم ميدانم زندگی خود را مطابق شریعت سامان دهیم. 🔻جناب شوهر با شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شد و گفت خدا را شکر که چنین زنی نصیبم شد تا مطابق شریعت زندگی ‌کنیم. 🔻چند روزی که از عروسیشان گذشت، زن فاضله به شوهر گفت: ببین من با تو قرار گذاشتم که مطابق شریعت زندگی کنيم، شوهر گفت همينطور است. زن گفت ببين در شریعت خدمت كردن به پدر شوهر و مادر شوهر بر عروس واجب نیست. همچنین در شریعت است که مسکن زن بر شوهر الزامی می‌باشد، پس باید برایم منزلى جداگانه‌ مهیا کنی. 🔻آقای شوهر فكر كرد كه تهيه مسکن جداگانه چندان مشکلی نیست، اما پدر و مادر پیر تکلیفشان چه میشود؟ مرد این ناراحتی را نزد استادی از علما که فقیه بود بیان كرد. بعد از طرح مشكل، استاد جواب داد که حرف همسرت درست است و در اينجا حق با اوست. مرد جواب داد: جناب استاد من نیامده‌ام که فتوی بپرسم، من برای راه حل نزد شما آمده‌ام، مرا راهنمایی کنید تا از این مشکل خلاص شوم. 🔻فقیه گفت: اين مسأله یک راه حل آسان دارد، به خانمت بگو که من و تو با همدیگر قرار گذاشته‌ایم که مطابق شریعت زندگی کنیم لذا مطابق شریعت من می‌توانم زن دوم بگیرم تا زن دومم برای والدینم خدمت کند، ضمناً برایت مسکن جداگانه‌ای نيز مهیا می‌کنم. 🔻شب، شوهر به زنش جوابی که از استاد شنیده‌ بود را بیان کرد. زنِ فاضله، بهت زده گفت: ای من به قربان پدر و مادرت شوم، در این چند روز متوجه شدم که پدر و مادر تو مانند پدر و مادر خود من هستند و خدمت به آنها از نظر شريعت، در حُكم اکرام به مسلمين است، من با جان و دل برای آنها خدمت خواهم ‌کرد و ضرورتى نیست كه شما همسر دوم اختيار كنيد! نتيجه گيرى پند آموز 🤔: *کمی از اوقاتمان را نزد اساتید اهل علم على الخصوص علم فقه بگذرانیم، زیرا همه مسائل كه با گوگل حل نمی‌شوند!* @faghatkhoda1397
گدایی 30 سال کنار جاده ای می‌نشست. یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد. گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت : بده در راه خدا غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟ آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام . غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟ گدا جواب داد: نه !! برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد . غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟ نگاهی به داخل صندوق بینداز . گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند. ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است. من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بیانداز. نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش} صدایت را می شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم !! گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند. @faghatkhoda1397
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️ 🌸اگر کسی در کاری درمانده باشد که هیچ کسی به فریاد او نرسد و یا در دست ظالمی گرفتار شده باشد، هر روز 99 مرتبه این کلمات را بخواند، خدای مهربان به فریاد او می رسد. ✨« یا غِیاثی عِندَ کُلِّ شِـدَّةٍ وَ مُجیبي عِندَ کُلِّ دَعـوَةٍ. »✨ ┏━✨🕊✨🕊✨┓ @faghatkhoda1397
🌷 دعايى كه از پيامبر اکرم(صلى اللّه عليه و آله) روايت شده‏ و است در ساعت اجابت دعا خوانده شود : 🤲 سُبْحَانَكَ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ يَا حَنَّانُ يَا مَنَّانُ يَا بَدِيعَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ يَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ 👌 شيخ طوسى رحمة اللّه فرموده: ☘ هنگام اجابت دعا ساعت‏ آخر روز جمعه تا غروب آفتاب است و سزاوار است در آن ساعت بسيار دعا كند. و روايت شده : ساعت‏ اجابت دعا ، هنگامى است كه نيمى از خورشيد كرده باشد و نيمه ديگر آن در مغرب ديده شود. 📖 مفاتیح الجنان @faghatkhoda1397
✍استاد فاطمی نیا ‏اگر لباسی از امام سجاد پیدا شود، هرکس بتواند می‌رود تا ببیند اما کتابی از ایشان موجود است و استفاده نمی‌کنیم. صحیفه سجادیه دریای معارف است. اگر آدمی این کتاب را نبیند در فهم معارف اسلام ناقص است. خواهید گفت مگر قرآن بس نیست؟ نه؛ بس نیست! بله؛ همه چیز در قرآن هست اما قرآن شارح می‌خواهد. 👈 @faghatkhoda1397
📚سه پند چکاوک مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی. اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن . مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور. سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد. مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن من جا می گیرد؟ مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟ چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم @faghatkhoda1397