🌷 آیتالله بهجت (ره) :
✍ راه اهلبیت علیهمالسلام، راه نجات و سعادت و امان و مایهی سلامت دارَین دنیا و آخرت است.
📚 در محضر بهجت ، ج۳ ، ص۲۴۵
✍ ما در اثر متابعت نکردن از ائمه اطهار (علیهمالسلام) از خیلی چیزهای دنیوی هم محروم شدهایم.
📚 در محضر بهجت ، ص۲۷۲
@faghatkhoda1397
🌷 علامه حسن زاده :
✍ وضو نور است و تداوم آن ، باعث ارتقاء به عالم قدس خواهد شد.
☘ این دستور با برکت نزد بزرگان علم و عمل تجربه شده است.
👌 پس ای سالک کوی یار ، بر تو لازم است که همیشه آن را انجام دهی.
آ
@faghatkhoda1397
شیخ محمود صنیعی : از آیت الله بهجت(ره) پرسیدم ، آقا می شود راه صد ساله را یک شبه رفت ؟
ایشان فرمودند : با سیدالشهدا(علیه السلام) می شود.♥
--------------------------------
@faghatkhoda1397
#میخوای_دعات_مستجاب_شود❓
✅حضرت آیتالله بهجت(ره):
هرکس میخواهد دعایش مستجاب شود، برای نجات مؤمنین و مؤمنات دعا کند.
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص١۵۵
---------------------------------
@faghatkhoda1397
▪️حضرت آیتالله بهجت(ره):
بعد از شهادت حضرت حسینبنعلی علیهالسلام، حضرت زینب علیهاالسلام در اسارت، آنچنان مردانه خطبه میخواند که گویی در تخت سلطنت قرار دارد. امام سجاد علیهالسلام در حال اسارت و درحالیکه غُل جامعه(نوعی غل که با آن دست و پا و گردن را با هم میبندند) به گردن داشت، به سائل(فقیر)، شاهانه کمک میکند. ما چنین بزرگانی داریم که همه چیز ما از آنهاست، ولی گویا آنها را نداریم!
📚 برگرفته از رحمت واسعه ، ص ۱۱۸
----------------------------------
@faghatkhoda1397
#بهترین_پناهگاه_برای_شیعه❗️
✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره:
اگر اهل ایمان پناهگاه حقیقی خود (امام زمان عجّلاللّهتعالیفرجهالشّریف) را بشناسند و به آن پناه ببرند، آیا امکان دارد که از آن ناحیه مورد عنایت واقع نشوند؟!
📚 در محضر بهجت، ج۲، ص٢۵۶
@faghatkhoda1397
#چرا_ما_فرق_نداریم ❗️
🍃آیت الله بهجت قدس سره: چنان چه در اتاقی در بسته باشیم و بدانیم که قدرت بزرگی پشت در ایستاده و سخنان ما را ، علیه یا لَه خود می شنود و ضبط می نماید و به موقع علیه ما به اجرا می گذارد ، چقدر حال ما فرق می کند و مواظب سخنان خود می شویم!؟
با اینکه آنها را نمی بینیم ، ولی علم داریم و می دانیم که پشت در هستند ، پس چرا حال ما نسبت به امام زمان (عج) چنین نیست در انجام آنچه بر لَه یا علیه اوست!؟ و با اهل سنت که چنین اعتقادی را ندارند ، فرق نداریم!؟
آ
@faghatkhoda1397
#هربار_نماز_میخوانی_ببین_چیزی
#به_دست_آوردی❗️
🔸حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
✨ هر بار که نماز بهجا میآوری، ملتفت باش که چیزی به دست آوری و مطلبی بفهمی که قبلاً آن را نمیفهمیدی.
⭕️ تلاوت سورهها و آیات قرآن هم همینگونه است؛ یعنی در هر دفعه چیزی به دست بیاور، غیر از آنچه قبلاً به دست آورده بودی.
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص٢۶٩
@faghatkhoda1397
#امروز_به_داد_اموات_برسید
#یک_صلوات_زحمت_چندانی_نداره
☘ آیت الله بهجت (ره) :
هیچ عملی به اندازه ی #صلوات نمی تواند به اموات کمک کند و به دادِ آن ها برسد.
@faghatkhoda1397
#درمانی_برای_غلبه_بر_احساسات
#پرسش_و_پاسخ از آیتالله بهجت قدسسره
❓ سؤال: آقا یک زن شوهرداری است که بهشدت علاقهمند به یک نامحرمی شده است؛ چکار کند؟
📝 جواب: استغفرالله را زیاد بگوید
آ
@faghatkhoda1397
#میخوای_دعات_مستجاب_شود❓
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
هرکس میخواهد دعایش مستجاب شود، برای نجات مؤمنین و مؤمنات دعا کند.
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص١۵۵
@faghatkhoda1397
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
*آدم خوب، هیچوقت عوض نشو...*
رفتم توی مغازه تعمیرات کامپیوتر و گفتم:
ببخشید این تبلت من صفحهش یهویی تاریک شد.
مغازهدار گفت:
-بله حتما یه نگاهی بهش میندازم ممکنه ال سی دیش سوخته باشه اگر سوخته بود عوضش کنم...؟
بله لطفاً، خیلی بهش احتیاج دارم
-فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین
روز بعدش رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد.
هزینهش را پرسیدم گفت:
هیچی، چیز مهمی نبود، فقط کابل فلشش شل شده بود، سفت کردم همین.
تشکر کردم و اومدم بیرون.....
نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد ...
میتونست هر هزینهای را به من اعلام کنه....
خودم را آماده کرده بودم...
کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود.
یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش،
گذاشتم رو پیشخون و بهش گفتم:
*دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره... هیچوقت عوض نشو*
از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد...
لبخندی زد و گفت: عین جمله پدرم را تکرار کردید...حیف که ماه پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت...
تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم...
در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدمها به تدریج اتفاق میافته، تنها چیزی که میتونه ما را در مسیر درستکاری و امانتداری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...
تو ای آدم خوب،" هیچوقت عوض نشو..."
🍃
🌺🍃
@faghatkhoda1397
📚حکایتی خواندنی
آورده اند که کفندزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟»
پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفندزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی میکند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.»
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق میدزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند: «صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط میدزدید و چنین بر مردگان ما روا نمیداشت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
📚داستان کوتاه
#دهن_بینی
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
@faghatkhoda1397
📚#حکایت
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما
دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.بازرگان روزی به طلب آهن نزد وی رفت
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم ومراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان
او برخوردن آن قادر است
دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس
گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان
گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید
پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند
از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی
می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی
بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست
گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیزبدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
دوست داشتن را باید یاد گرفت..
🎈 در کودکی عاشق بادکنک بودم ..امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم
🎈اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید...فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم. نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!!
🎈بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت... آن هم ترکید... فهمیدم نباید چیزی را که دوست دارم بیش از حد بزرگش کنم
🎈بادکنک بعدی را که خریدم حواسم بود... نه دوست داشتنم را زیاد نشان دادم نه بیش از حد بزرگش کردم ولی آن هم برای من نماند
بردمش پیش دوستانم و در یک چشم بر هم زدن صاحبش شدند!!!!
🎈بادکنک بعدی را خیلی اتفاقی از دست دادم وسط روزهای خوبمان وقتی همه چیز خوب پیش می رفت افتاد روی بخاری و تمام...
🎈رفتم سوپر مارکت محله و یک بادکنک دیگر خریدم. همان جا به آن نگاه کردم و گفتم تو آخرین بادکنکی هستی که دوست دارم...
رفتم خانه و آن را در کمد گذاشتم.
نه بغلش کردم...
نه زیاد بزرگش کردم...
نه به کسی نشانش دادم...
اینطور دیگر هیچ خطری تهدیدش نمی کرد...
یک دوست داشتن یواشکی...
یک دوست داشتن از راه دور...
یک دوست داشتن بدون روزهای خوب و شاد...
🎈هر چند وقت یک بار می رفتم سراغش تا مطمئن شوم هنوز هست... یک روز وقتی رفتم سراغش دیدم که خیلی کوچک شده... خیلی پیر شده...
🎈همان جا بود که فهمیدم دوست داشتن را باید یاد گرفت... فهمیدم به دست آوردن کسی که دوست داری تازه اول ماجراست... دوست داشتن نگهداری میخواهد...
👤 حسین حائریان
@faghatkhoda1397
📚داستان کوتاه
روزی حاکمی همراه با وزیر حکیمش ،از کنار روستایی می گذشتند.خانه های روستا خراب و ویران شده و مردمش آواره شده بودند.صدای آواز دو جغد به گوش حاکم و وزیرش رسید.
حاکم از وزیر پرسید:« به نظر تو این دو جغد باهم چه می گویند؟»
وزیر که همیشه می خواست حاکم را متوجه وظیفه و مسئولیت هایش نماید از فرصت استفاده کرد و پاسخ داد:« ای حاکم بزرگ ، یکی از این دوجغد دارد دختر جغد دیگر را برای پسرش خواستگاری می کند.»
حاکم خندید و گفت:«چه جالب!مگرجغدها هم شیربها و مهریه می گیرند و دخترشان را شوهر می دهند؟»
وزیر پاسخ داد:« بله این دوجغد هم دارند برسر شیربها چانه می زنند.»
حاکم با کنجگاوی پرسید:« خوب چه می گویند؟»
وزیر گفت:«جغدی که دختر دارد به آن یکی می گوید اگر میخواهی دخترم را به پسرت بدهم باید چندین روستای خراب و ویران را به عنوان شیربها به من بدهی.»
حاکم خندید و گفت:«چرا روستای خراب و ویران؟»
وزیر گفت:«چون جغدها به خرابه ها علاقه دارند.هرجا خرابه ای باشد جغد در آن زندگی می کند و آنجا را به عنوان خانه اش انتخاب می کند.»
حاکم گفت:«جغد دومی پیشنهاد او را قبول کرد؟»
وزیر گفت:« آری قبول کرد.او به جغد اولی گفته که اگر حاکم به همین شکل که امروز دارد بر مردم حکومت می کند به کارش ادامه دهد،کم کم تمام روستاها به ویرانه تبدیل می شوند و ساکنان آنها آواره می شوند.
آن وقت ویرانه های زیادی برجا می ماند و من تمام آن خانه های خراب و ویران را به عنوان شیربها و مهریه ی دخترت به تو می دهم.می گوید:
گر ملک اینست و همین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار
@faghatkhoda1397
روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسانها از ترس ظاهر خوفناک من میمیرند نه به خاطر نیش زدنم.»
اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را میگزم و مخفی میشوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.»
مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت.
مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش میزد و مار خودنمایی میکرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد.
برخی بیماریها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود میشوند یا شکست میخورند. بیماری سرطان از جمله بیماریهایی است که دلیل عمده مرگ و میر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنان است.
@faghatkhoda1397
✍ حاج اسماعیل دولابی (ره) :
در بازار چوب فروشها، در هر حجره روزی چند كاميون چوب معامله میشود، ولی در پايان روز كه سؤال كنی چقدر كاسبی كرده ايد، میگويند مثلاً ده هزار تومان. امّا يك منبّت كار تكّهی كوچكی از آن چوبها را میگيرد و حسابی روی آن كار میكند و بر روی آن نقش میاندازد و همان تكّه چوب را صد هزار تومان يا بيشتر میفروشد.
گاهی اوقات آن قدر نفيس میشود كه نمیتوان روی آن قيمت گذاشت. در اعمال عبادی هم زياد عبادت كردن چندان ارزش ندارد بلكه روي عمل حسابی كار كردن و آن را خوب از كار درآوردن و حقّ آن را ادا كردن نتيجه بخش است.
@faghatkhoda1397
🌷 استاد فاطمی نیا :
👌 دستورالعملی مجرب جهت شفای بیماران:
1⃣ چهارده صلوات
2⃣ چهل مرتبه : اللَّهُمَ اشْفِهِ بِشِفَائِكَ وَ دَاوِهِ بِدَوَائِكَ وَ عَافِهِ مِنْ بَلَائِكَ َ بِحَقِ وَلِيِّكَ وَ ابْنِ أَوْلِيَائِكَ اَلْعَبْدِ الصَّالِحِ مُوسَی بْنِ جَعْفَرَ عَلَیْهِمَا السَّلام
3⃣ یک صلوات
آ
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
حرمت هارا نشڪــــنیم
شاید روزے،جــــــایي بہ دلیلي
مجبور باشيم
بہ هم سلام ڪنیم
همیشہ
بہ حد یڪ سلام هم شده
حرمت نڪَہ
@faghatkhoda1397
#داستان کوتاه
چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد ، در امان است !
اهل بخارا دو گروه شدند ، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.
چنگیزخان به آن ها نوشت: باهمشهریان مخالف بجنگید ، و هر چه غنیمت بهدست آوردید، از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما میدهیم !
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند
اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
چنگیز گفتهی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
*این عاقبت خود فروشان است*.
@faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستانک
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پروردگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
🌾تو مبین اندر درختی یا به چاه
🌾تو مرا بین که منم مفتاح راه
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#داستان کوتاه
✍پادشاهي ، حكيم شهرش را فرا خواند و از او خواست كه جمله ای براي او بنويسد كه در همه ی لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد. حكيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته اي را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط كرد فقط زمانی آن را باز كند كه احساس كرد به آن نياز مند است. چندی بعد جنگی ميان آن شهر و شهر همسايه در گرفت. جنگی سخت كه بايد به دشواری از پس آن بر مي آمدند متأسفانه جنگ رو به شكست مي رفت و پادشاه خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد و در اوج نا اميدی به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و ديد كه در آن نوشته است: اين نيز بگذرد...
با خواندن اين جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشنی برايش برپا كردند و او را غرق در شادی و سرور كردند. پادشاه در پوست خود نمی گنجيد و در همين حال احساس بزرگی و غرور او را فرا گرفته بود. باز به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و بار ديگر اين جمله را ديد:
اين نيز بگذرد
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#حکایت
✍مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
💠چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار
@faghatkhoda1397