📚 داستان کوتاه
خیلی زیباست بخونید لطفا
♦️مرد میانسالی در محله ی ما زندگی میکند که من از بچگی او را میشناسم، آدم تو دار و خنده روییست...
همیشه صورتش سه تیغ و پیراهن شاد میپوشد...
او حتی محرم هم پیرهن سفید میپوشه،
من هرگز اونو توی هیات و مسجد و امامزاده ها ندیدم...
به قول بابام اصلا شاید کافر باشه...
ولی هیچوقت کسی ازش بدی ندیده سرش تو کار خودشه...
زنش هم تقریبا حجاب آنچنانی نداره خیلی عادی میپوشه، همیشه دوست داشتم بدونم که چرا اهل مسجد و هیات نیست...
تا اینکه یه روز دل و به دریا زدم و توی یه مسیر که با هم بودیم ازش پرسیدم آقا رضا دوست داری یه سفر بری خونه ی خدا...
با خنده گفت تو چی، دوست داری؟
گفتم اره چرا که نه...
بابام هم همیشه حسرت حج رفتن و کربلا رو داره، گفت انشالا نصیبش میشه...
گفتم جوابمو ندادی دوست داری بری؟
گفت من خونه ی خدا زیاد رفتم، اصلا هم حسرتش رو ندارم...
چشام داشت از کاسه در میومد پرسیدم شوخی میکنی؟ گفت شوخی چرا؟
گفتم اخه ندیدم کسی تو محل بگه شما حج رفته باشید: گفت شما پرسیدید خونه ی خدا ،منم گفتم اره زیاد رفتم، اگه بخوای تو رو هم میبرم...
خندم گرفت گفتم چطور، گفت کاری نداره فردا صب آماده باش ببرم خونه ی خدا..اونجا خیلیا هستن خدا هم منتظره دیدنمونه...
خلاصه شب تا صب خوابم نبرد، همش فکر میکردم جادوگره یا هم فکرایی تو سرشه...
خلاصه صبح که شد رفتم در خونشون و صداش زدم و اونم با صورت تراشیده و پیرهن شاد و موهای براق و سیگار وینستون روی لب اومد بیرون و با ماشینش رفتیم...
وسط راه پرسیدم میخای ببریم امامزاده درسته؟ گفت به زودی میبینی...
با هزاران سوال بی جواب توی سرم سکوت کردم تا اینکه رسیدیم به آسایشگاه بچه های بی سر پرست...
داشتم شاخ در میاوردم فقط نگاه میکردم، همینکه رفتیم داخل بچه ها دویدن بغل آقا رضا و اونو عمو صدا میزدن آقا رضا هم از وسایلی که تو مسیر خریده بود بهشون میداد وصدای خنده ی بچه ها بلند شد...
آقا رضا برگشت طرف من و گفت اینم خونه ی خدا ،دیدی که چقدر خونش نزدیکه، ادامه داد: خدا توی آسایشگاه معلولان ذهنی، توی بیمارستان محک، توی آسایشگاه سالمندان، و همیشه چشم به راهه...
چرا ملاک اعتقاد مردم را از ظاهر تشخیص میدهید، چرا همش فکر میکنید خدا توی امامزاده ها و مساجده...
خانه های خدا خیلی نزدیکتره اگه دقت کنیم...
@faghatkhoda1397
📚حکایتی زیبا درباره عاقبت حق الناس...
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩستشاﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خوﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
📚نگاهی متفاوت به ماجرای ضامن آهو
داستان ضامن آهو آنگونه که بین عموم مردم مشهور شده در منابع قدیم تا حدی متفاوت و جالبتر است. روایت اصلی این داستان را شیخ صدوق(ره) بیش از هزارسال پیش در کتاب «عیون اخبار الرضا (ع)» آورده است. وی تنها با دو واسطه از ابومنصور محمد بن عبدالرزاق (متولی شاهنامه ابومنصوری) که از قدرتمندان و زورمندان روزگار بوده نقل می کند:
در جوانی برای اهالی مشهدِ رضا (ع) و زائرانی که با آنجا می رفتند مزاحمت ایجاد می کردم و تا اینکه یکبار که با یک یوزپلنگِ (آموزش دیده) برای شکار آهو به آن حوالی رفته بودم یوز شکاری ام ، را دنبال آهویی فرستادم و آهو تا نزدیک دیوار محوطه زیارتگاه رضا (ع) رفت ولی یکباره هر دو در مقابل آن ایستادند. گاهی که آهو به سوی دیگری می رفت ، یوز به دنبالش می دوید ولی وقتی به محوطه زیارتگاه پناه می برد ، یوز از دنبال کردنش دست بر می داشت. بالاخره آهو به یکی از اتاقهای زیارتگاه وارد شد و هنگامی که به دنبالش رفتم آن را نیافتم. از ابونصر مقری (که در محوطه بود) پرسیدم: آهویی که وارد محوطه شده بود کجاست؟ گفت: من ندیده ام.
از آن روز نذر کردم که دیگر زائران رضا (ع) را آزار ندهم و راهشان را نبندم. همچنین از آن به بعد هرگاه حاجتی داشتم به زیارتش می آمدم و حاجتم روا می شد. یکبار از خدا خواستم که فرزند پسری به من ببخشد که چنین شد. هنگامی که پسرم به بلوغ رسید و کشته شد ، مجددا به مشهد الرضا (ع) رفتم و باز هم فرزند پسری از خدا خواستم که خداوند برای بار دوم پسری به من داد و هیچ حاجتی را در آنجا از خدا نخواسته ام مگر اینکه روا شده است.
📚منابع: عیون اخبار الرضا (ع) ، تالیف
شیخ صدوق ره ، ج2 ،
@faghatkhoda1397
#برای_اموات_قران_بخوان❗️
نوۀ دختری مرحوم آقای کمپانی رحمه الله (آقای اصفهانی) آمدند خدمت آقا و خودشان را معرفی کردند. آقا بلافاصله گفتند: «برای اموات قرآن بخوانید. صدقات بدهید. آدم برای اموات قرآن بخواند و صلوات بدهد، آنها هم بلدند که چطور مکافات بدهند عمل شما را». (براساس خاطره یکی از شاگردان)
📚 ذکرها فرشته اند، ص٨۴
@faghatkhoda1397
🌹#داستان_آموزنده
مردی یک جواهر زیبا و با ارزش پیدا کرد و میخواست آن را به حاکم شهر خود هدیه کند چون فکر میکرد مورد عنایت و توجه ویژه حاکم قرار خواهد گرفت.
نزد حاکم رفت و با ولع و خوشحالی شروع به تعریف از جواهر کرد و آن را تقدیم حاکم کرد؛ اما حاکم از پذیرفتن آن خودداری کرد!
مرد خیلی تعجب کرد!
.
حاکم گفت: ای مرد، من ارزش جواهر را تکذیب نمیکنم، اما روزی من از دنیا میروم بدون آنکه بتوانم این جواهر را با خود ببرم؛ غلبه بر حرص و طمع، برای من بسیار ارزشمندتر از این جواهر است؛ به عقیده تو این جواهر پر ارزش است؛ اگر آن را به من هدیه کنی، هر دوی ما آن چیزی را از دست خواهیم داد که برایمان ارزش دارد.
بنابراین نمیتوانم این جواهر را از شما بپذیرم.
@faghatkhoda1397
♦️حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
💠و او حکایت بازگو کرد.
🧔🏻غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
👱♂وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.
🌟- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست
@faghatkhoda1397
▪️ ذکر صالحین ▪️
👌دعای برای عاقبت به خیری فرزندان
1🌹. «رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماما»؛[1]
پروردگارا! همسران و فرزندانمان مایه روشنى چشم ما قرار ده، و ما را براى پرهیزگاران پیشوا گردان.
2.🌹 «رَبِّ هَبْ لی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاء»؛[2]
خداوندا از طرف خود، فرزند پاکیزهاى به من عطا فرما که تو درخواست را مىشنوى.
3.🌹 «رَبِّ اجْعَلْنی مُقیمَ الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّیَّتی رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاء»؛[3]
اى پروردگار من، مرا و فرزندان مرا برپاىدارندگان نماز گردان. اى پروردگار ما، دعاى مرا بپذیر.
4.🌹 «رَبِّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَ عَلى والِدَیَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَصْلِحْ لی فی ذُرِّیَّتی إِنِّی تُبْتُ إِلَیْکَ وَ إِنِّی مِنَ الْمُسْلِمین»؛[4]
🌹 اى پروردگار من، به من بیاموز تا شکر نعمتى که بر من و بر پدر و مادرم ارزانى داشتهاى به جاى آرم. کارى شایسته کنم که تو از آن خشنود شوى و فرزندانم را براى من صالح گردان. من به تو بازگشتم و از تسلیم شدگانم.
5.🌹«رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ وَ أَرِنا مَناسِکَنا وَ تُبْ عَلَیْنا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحیم»؛[5]
پروردگارا، ما را تسلیم (فرمان) خود قرار ده، و از فرزندان ما نیز امتى تسلیم خود (پدید آر) و اعمال عبادى ما را (از حج و قربانىها و جاهاى قربانى) به ما نشان ده و بر ما عطف توجه کن، که تویى که بسیار عطوف و توبهپذیر و مهربانى.
📢مخصوصاً در قنوت نماز📢
[1]. فرقان، 74.
[2]. آل عمران، 38.
[3]. ابراهیم، 40.
[4]. احقاف، 15.
[5]. بقره، 128.
@faghatkhoda1397
✍#داستان_زندگی
عَبِدِ فرار فرار در اصطلاح عربی برای شخص یاغی و زورگو بکار میرود از اراذل و اوباش نجف اشرف بود که مردم او را در ظاهر، احترام میکردند تا از آزار و اذیت او در امان بمانند. این فرد شرور اگر میل به چیزی پیدا میکرد یا دوستدار مالی میشد، کسی نمیتوانست او را از دستیابی به خواستهاش بازدارد. مردم نجف از دست او در آزار بودند. در یکی از شبها که عارف بزرگ جهان اسلام ملا حسینقلی همدانی از زیارت حضرت امیرالمومنین علیهالسلام بازمیگشت، ”عبدفرار” در مسیر راه او ایستاده بود. عارف همدانی بدون هیچ توجهی از کنار او گذشت. این بیتوجهی آخوند بر عبدفرار سخت گران آمد. از جای خود حرکت کرد تا این شیخ پیر را تنبیه کند. دوید و راه را بر او سد کرد و با لحنی بیادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟! عارف همدانی ایستاد و گفت: مگر تو کیستی که من باید حتماً به تو سلام میکردم؟ گفت: من عبدفرارم! آخوند ملاحسینقلی به او گفت: عبدِفرار! افررتَ من اللهِ ام من رسولهِ؟ ”تو از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا؟” و سپس راهش را گرفت و رفت. فردا صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام کرده، رو به شاگردان نمود و گفت: امروز یکی از بندگان خدا فوت کرده هرکس مایل باشد به تشییع جنازه او برویم. عدهای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حرکت کردند. ولی با کمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبدفرار رفت. آری او از دنیا رفته بود. عجبا! این همان یاغی معروف است که آخوند از او به عنوان بنده خدا یاد کرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟! به هر حال تشییع جنازه تمام شد. یکی از شاگردان آخوند به نزد همسر عبدفرار رفته و از او سؤال کرد: چطور شد که او فوت کرد؟ همسرش گفت: نمیدانم چه میشد؟ او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بیخود منزل میآمد، ولی دیشب حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فکر فرورفته بود و تا صبح نخوابید و در حیاط قدم میزد و با خود تکرار میکرد: عبدفرار تو از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا؟! و در حالی که اشک میریخت و مدام این جمله را تکرار میکرد، سحرگاه جان سپرد. عدهای از شاگردان آخوند فهمیدند این جمله را آخوند ملا حسینقلی همدانی به او گفته است. چون از او سؤال کردند، ایشان فرمودند: «من میخواستم او را آدم کنم و این کار را نیز کردم، ولی نتوانستم او را در این دنیا نگه دارم».
📙دانشنامه اسلامی، شرح حال عارف کبیر اسلام، ملاحسینقلی همدانی
@faghatkhoda1397
»
📜 #حــدیثامـــروز
❤️ امـام حســن علیهالسلام:
کسی که در دلش جز #رضایت
خدا نگذرد من ضـمانت میکنم
ڪه خــــداوند #دعـــــایش را
مســتجاب ڪند.
📚بحارالانـــوار ج ۲۵ ص ۳۵۱
👉
@faghatkhoda1397
ابن ملجم نزد امیرالمؤمنین (ع) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش رنگی خواست.
حضرت هم به او هدیه داد، بی چشم داشت و کریمانه.
وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند:
«أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد».
کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می کنم) بپذیرد.
سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است!
مردم بارها دیده بودند درستی پیش بینی هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی کشی؟
پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد؟
او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟
📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۶
@faghatkhoda1397
💠در محضر قاضی
روزی زره علی (ع ) در زمان خلافتش در کوفه گم شد . پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد . امیرالمومنین - خلیفه دوران - او را به محضر قاضی برد ، و اقامه دعوی کرد که : این زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام . و اکنون آن را نزد این مرد یافته ام . قاضی به مسیحی گفت : خلیفه ادعای خود را اظهار کرد ، تو چه می گویی ؟ او گفت : این زره از آن خودم می باشد و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد) .
قاضی رو به علی کرد و گفت : تو مدعی هستی و این شخص منکر ، بنابراین بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری . علی خندید و فرمود : قاضی راست می گوید . اکنون می بایست که من شاهد بیاورم ، ولی من شاهد ندارم . قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد ، به نفع مسیحی حکم داد ، و او هم زره را برداشت و روان شد . ولی مرد مسیحی خود بهتر می دانست که زره مال چه کسی است ، پس از آن که چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شده ، برگشت ، گفت : این طرز حکومت و رفتار ، از نوع رفتارهای بشر عادی نیست ، از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از آن علی است . طولی نکشید او را دیدند که مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد .
@faghatkhoda1397
#پند
ایمان
همه چیزروممڪن میڪنه
امید
همه چیزروردیف میکنه
عشق
همه چیزرو زیبامیڪنه
اميدوارم هرسه رو در همه ۍ
احوال زندگیتون داشته باشید...
@faghatkhoda1397
#پند
بہافٺخاراونیڪہ:
☜ٺوبچگےچادرسرشڪرد
گفٺنبچہس نمےفهمه
☜ٺو نوجوونےچادرسرشڪرد
گفٺنازٺرسباباشه
☜ازدواجڪردوچادرےبود
گفٺنخواسٺشوهرشه
هیچڪسفڪرشمنڪرد
بهعشقفاطمهزهراسهست
@faghatkhoda1397
#حکیمانه
🔺ازعزرائیل پرسیدند:
✍🏻تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد:
📝⇦•یک بارخندیدم،
📝⇦•یک بارگریه کردم
📝⇦•ویک بارترسیدم.
♥️•☜" #خـــنــــدهام"
زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، اورا در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.
♥️•☜" #گـــریـــهام"
زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود.. منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم.
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.
♥️•☜" #تـــرســـم "
زمانی بودکه خداوندبه من امرکرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد.و زمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوند فرمود:میدانی آن عالم نورانی کیست؟..او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود..
💠
@faghatkhoda1397
#داستان
رسول خدا در بستر احتضار.
دانه های اشک بر گونه های ام ابیها، جاری.
ناله های دختر، سکوت پدر را شکست. پدر، از علت اشک ها پرسید.
دختر از ستم هایی گفت که انتظارشان را می کشید.
آخرین فرستاه خدا، به قصد دلداری فرمود:
آرام باش دخترم! دلگرم به این که خدا، به ما هفت خصلت بخشیده. احدی پیش و پس از ما شریک این خصلت ها نیست.
نخست آنکه من برترین انبیا هستم و پدرت!
دوم آنکه علی، محبوب ترین اوصیا هست و شوهرت!
سوم آنکه آقای شهیدان، حمزه است و عموی پدرت!
چهارم آنکه جعفر طیار، با آن بال های بهشتی، برادر شوهر توست.
پنجم و ششم، آنکه سروران جوان های اهل بهشت، حسن و حسین تو اند.
هفتم آنکه مهدی این امت، از نسل توست.
خدا او را برخواهد انگیخت! آن زمان که دنیا را هرج و مرج فرا گرفته باشد و مردم در پی تاراج هم باشند.
دلخوش به این باش که مهدی توست همان کسی که می گشاید، قلعه های گمراهی و دل های قفل خورده را.
@faghatkhoda1397
#پند
بدان که نعمت فراموشی بسیار بزگتر از نعمت حافظه و یادآوری است. اگر فراموشی نبود، هیچ کس مصیبت و سختی خود را فراموش نمیکرد. حسرتش پایان نمییافت. کینه اش تمام نمیگشت. با یاد داشتن آفات دنیا هیچ گاه از آن بهره نمیجست. امیدی به فراموشی و غفلت سلطان و دهایی از حسد رشکبران نداشت.
آیا نمیبینی که چگونه دو نیروی حافظه و فراموشی که ضد یک دیگرند، هر کدام برای مصلحتی خاص در نهاد آدمی نهفته شده است.
@faghatkhoda1397
#پند
❌ میخوای زندگیتو شادتر کنی؟
🌸زندگیتان را با هیچ کسی، مقایسه نکنید...
🌸 افکار منفی نداشته باشید...
🌸بیش از حد توان خود کاری انجام ندهید...
🍃 خیلی خود را جدّی نگیرید...
🍃انرژی خود را صرف کنجکاوی در امور دیگران نکنید...
🍃 وقتی بیدار هستید خیال پردازی و تفکر مثبت کنید...
🌸حسادت یعنی اتلاف وقت...
🌸 گذشته را فراموش کنید...
🌸زندگی کوتاهتر از آنست که از دیگران متنفر باشید...
🍃 هیچکس جز خود شمامسئول خوشحال کردن شما نیست...
@faghatkhoda1397
#داستان کوتاه
🌷معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن .
☘پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم
@faghatkhoda1397
#حکایت
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگهایش جور نیست
همه سازهایش کوک نیست
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید
حتی با نا کوک ترین نا کوکش
اصلا رنگ و رقص
و ساز و کوکش را فراموش کن
حواست باشد به این
روزهایی که دیگر برنمی گردد
به فرصت هایی که مثل باد می آیند
و می روند و همیشگی نیستند
به این سالها که به سرعت برق گذشتند
به جوانی که رفت
میانسالی که می رود
حواست باشد به کوتاهی زندگی
به تابستانی که رفت
پاییزی که دارد تمام می شود کم کم
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی
می بارد گاهی هم صاف است
بدون ابر بدون بارندگی...
هر جور که باشی می گذرد
روزها را دریاب...🌸🍃
@faghatkhoda1397
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
@faghatkhoda1397
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
شیر بی یال و دم !
در قدیم در شهر قزوین لوطی ها و داش ها رسم بود که با سوزن بر بدن خود نقشهایی را خالکوبی کنند، این کار معمولا توسط دلاکان حمام یا کولی ها انجام میگرفت.
دلاک، سوزن را در مُرکب زده و بعد آن را در زیر پوست وارد میکرد و تصویری میکشید که همیشه روی تن میماند.
روزی یک لوطی قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانهام عکس یک شیر را خالکوبی کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را در مرکب زده و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد فریاد کشید و گفت: آی! مرا کشتی.
دلاک گفت: باید تحمل کنی. پهلوان پرسید: از کجای شیر شروع کردی؟
دلاک گفت: از دُم شیر.
پهلوان گفت:
دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد کدام عضو شیرا را میکشی؟ دلاک گفت این یال شیر است.
پهلوان گفت: یال لازم نیست. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان قزوینی فغان برآورد و دلاک گفت شکم شیر است و خلاصه هر جای شیر را ایرادی گرفت ... دست آخر دلاک عصبانی شد و سوزن را بر زمین زد و گفت:
شیر بی یال و دُم و اِشکم که دید؟
این چنین شیری خدا خود نافرید
برگرفته از تمثیل
@faghatkhoda1397
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
آنكس كه مصیبت دید، قدر عافیت را مى داند !
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .
شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .
شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟
حكیم جواب داد:
او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.
اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند !
@faghatkhoda1397
🌱🕊
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
روزی در مجلس ختمی مرد متین و موقر که کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟ گفتم: خیر قربان خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمدهام تا متقابلاً در روز ختم من خویشان خویش به اصرار خانواده بیایند! حرفم را نشنید چرا که می خواست حرفش را بزن.
پس گفت:بله خدا رحمتش کند. چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم هیچ کس نزد.حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش هیچ کس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام میگذاشتند. گفتم این به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن!
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید نمی آمد و نمیرفت خیلی آسوده تر بود. چرا که 70 سال به ناحق نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت و آزادی می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزم و می رنجانند و رنج میکشند و این بیچاره ها که با دشمن دشمنی می کنند و با دوستی دائماً گرسنه و تشنه اند، چرا که آب آنها را همین کسانی خوردند و می خورند که زندگی را بیشرمانه مردن تعریف میکنند. آخر آدمی که
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر آزارش به یک مدیر کل دزد، به یک آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج گیر محله نرسیده چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال عمر، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش هیچ خبرچین خودفروخته نزده، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاهبردار نرفته، با کدام تعریف آدمی تطبیق دارد و به چه درد این دنیا میخورد؟
آقای محترم ما نیامده ایم که بود و نبود ما هیچ تاثیری بر جامعه، بر تاریخ، بر زندگی و آینده نداشته باشد.ما آمدیم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیمشان و همدوش مردان زندگی را بسازیم و همپای آدم های عاشق به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما آمده ایم که با حضورمان جهان را دگرگون کنیم آمده ایم تا پس از مرگ من بگویند از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر ! ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان و راه رفتنمان و نگاه کردنمان و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی دشمنان آزادی برود. ما نیامدهایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم. که پس از مرگمان گرگ و چوپان و سگ گله هر سه ستایشمان کنند. گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود و شاید من هم فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختم من حضور به هم نرساند!
برگرفته از ابوالمشاغل، نادر ابراهیمی
@faghatkhoda1397
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه میدانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض میکنند!
روزی بود، روزگاری بود. کلاغی بود که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه اش کرم می آورد تا بخورد. جوجه را زیر بالش می گرفت و گرم می کرد. آفتاب که می شد بالش را سایبان جوجه می کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ی یکی یکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از دیروز می شد و فداکاری های مادرش را می دید.
وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ی راه های پرواز را به او یاد داد. جوجه به خوبی پرواز کردن را یاد گرفت و روز اول پروازش را با موفقیت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که این مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت :«گوش کن عزیزم! آدم ها حیله گر و با هوش اند. مبادا فریب آن ها رابخوری. مواظب خودت باش. پسر بچه ها همیشه به فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها می زنند و اسیرشان می کنند.»
جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربهای ندارد، باور نمی کرد که با دو جمله نصیحت، جوجه اش به خطرهای سر راه پی برده باشد. این بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. چشم و گوش هایت را خوب باز کن. تا دیدی بچهای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوری پرواز کن و از آنجایی که هستی دور شو.»
بچه کلاغ که خوب به حرفهای مادرش گوش میداد گفت: مادر! اگر این آدمیزاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفته بچهاش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت!
بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم
@faghatkhoda1397
# حکایت کوتاه
"افلاطون و مرد جاهل
گویند روزی افلاطون نشسته بود. مردی جاهل نزد او آمد و نشست و شروع کرد به حرف زدن. در میانه ی سخن، گفت:
((. ای حکیم ! امروز فلان مرد را دیدم که سخن تو میگفت و تو را دعا میکرد و می گفت: افلاطون، بزرگ مردی است که هرگز کس چون او نبوده است و نباشد، خواستم که شکر و سپاس او را به تو رسانم.))
افلاطون چون این سخن بشنید،
سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد.
این مرد گفت:
(( ای حکیم! از من چه رنج آمد تو را که چنین تنگدل گشتی؟))
افلاطون گفت:
(( از تو رنجی به من نرسید ولیکن برای من از این بدتر چیست که جاهلی مرا بستاید)).
@faghatkhoda1397