🌼داستان کوتاه
✍مردی سراسیمه صبح، نزد قاضی شهر آمد و از همسایۀ خود شکایت کرد و گفت: دیروز در خانه نبودیم. دیشب خانه رسیدیم و دیدیم دزد هر چه داشتیم و نداشتیم با خود برده است. من میدانم کار همسایۀ من بوده که یک یهودی است. قاضی گفت: از کجا چنین مطمئنی؟! گفت: چون به من سلام نمیدهد، دوم اینکه نیازمند است و شبها دیدهام اکثرا گرسنه خوابیده است. مرد شاکی گفت: آقای قاضی برخیز و مأموری به من بده تا او را دست ببندد و نزد تو آورند. قاضی اهمیتی نداد. مرد شاکی در التماس خود شدت کرد و اشکی ریخت و گفت: به خدا قسم من مرد مسلمان مؤمنی هستم و همه در محل مرا به نیک نامی یاد میکنند. آیا تو هنوز در سخنان من شک داری؟؟!!! قاضی گفت: در اینکه داشتههایت را آن یهودی برده باشد شک دارم، ولی در اینکه این چنین ندیده به او تهمت دزدی میزنی، در بردن نداشتههایت (ایمان، صداقت، خداترسی و....) هیچ شکی ندارم.
@faghatkhoda1397
✅تلنگر
✍️همیشه تلفن همراهی که شماره آن رُند باشد قیمتش شاید صدها برابر شماره تلفنی است که شماره آن رنُد و ساده و روان نیست. اگر ما انسانها نیز در زندگی ساده و روان و یکرنگ باشیم و هفت رنگ و پیچیده و مرموز نباشیم و در عالم دوستی و زندگی اجتماعی یکرنگ و ساده با همه زندگی کنیم مانند آن تلفن همراه، شماره رُند و قیمت بسیار بالایی خواهیم داشت. هر چند شماره تلفن ساده شاید مزاحم زیادی هم داشته باشد و انسان بیآلایش برخی مواقع مورد رنج و عذاب و بیمهری اطرافیان خود قرار گیرد ولی با همه این تفاسیر و مشکلات قیمت بالای خود را هرگز از دست نخواهد داد و ارزش و شأن و جایگاه اجتماعی او هرگز تنزل پیدا نخواهد کرد.
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#پندانه
🌼باز شدن درب جهنم با یک جمله!
✍مدتی است که این اصطلاح بین مردم رایج شده است: "اعصاب نداریم" و این جمله گویی کلید توجیه هر بداخلاقی و بدرفتاری شده است!اما آیا این جمله ما را از عواقب اعمال ناخوشایندمان تبرئه میکند؟مثلا بر اثر خستگی و کلافگی بر سر پدر و مادرمان یا دوست و همکارمان فریاد میکشیم و در نهایت با هزار تا منت گذاشتن میگوییم: "اعصاب نداریم" و انتظار دلجویی هم داریم!
پس کی میخواهیم حقالناسهای ناشی از این رذیله اخلاقی را از گردنمان برداریم؟ "پرخاشگری" رذیلهای سمی است که دنیا و آخرت ما را به باد میدهد. رذیلهای که ائمه معصومین علیهمالسلام به شدت از آن نهی کردهاند. پیامبر صلی الله علیه و آله میفرمایند:«در مسلمان دو خصلت روا نیست: بخل و بداخلاقى.» در حدیث دیگری از پیامبر صلى الله علیه و آله میخوانیم كه فرمودند: «بیشترین چیزی كه امت من به سبب آن وارد بهشت میشوند تقوی و حسن خُلق است.»
حضرت علی علیهالسلام میفرمایند: «كاملترین شما از نظر ایمان كسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد.»باید توجه داشته باشیم که تحمل ناملایمات و سختیهای روزگار برای ما آرامش دنیا و آخرت را در پی دارد و دامن زدن به این ناملایمات علاوه بر تیره کردن دنیایمان راهی مستقیم به جهنم است.
📚جهاد النفس وسائل الشیعة/ترجمه افراسیابى 69/281
📚احتجاجات/ترجمه بحار الانوار/ج35٠،2
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@faghatkhoda1397
📚#حکایت
استادی با شاگردش از باغى میگذشت.
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین...
قدرى پول درون آن قرار بده .....
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ،
فریاد زد خدایا شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت....
استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن
براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی
@faghatkhoda1397
🌹داستان آموزنده🌹
یکی از شاگردان کلاس به معلممان گفت : من چیزهای زیادی بخشیدم ولی در قبال آن فقط یک نگاه توهین آمیز دریافت کردم!
معلممان گفت: بیایید وقتی چیزی بخشیدیم به فرد و شخص ندهیم؛ بلکه آن را به خدا بدهیم.
آن شخص فقط برایمان مانند یک صندوق پست و رابطی بین ما و خدایمان باشد.
وقتی چیزی را برای خدا بفرستیم دیگر عکس العمل واسطه برای ما مهم نیست و از او توقعی هم نداریم؛ خداوند، خود عوض آن را هم در دنیا به ما میدهد و هم به طور بهتر، در قیامت، زمانی که به آنها احتیاج داریم.
یادمان باشد مقصد ما خداست...👌
┏━✨🕊✨🕊✨┓
@faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#اگه_کور_بمونی_می_کشمت
👈 داستان بسیار زیبای گدا و نادرشاه در مقایل حرم امام علی(ع)
👈 عمری جلوی درب حرم امیرالمومنین(ع) از مردم گدایی کردی؟!
@faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#پادکست: «مجالست با قرآن، مجالست با خود حضرت رسول صلیاللهعلیه وآلهوسلم است»
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
▫️مجالست با انبیاء و اولیاء، مرافقت[و دوستی] با ملائکه است، همهاش معنویات است.
و ما هم نمیتوانیم عذر بیاوریم که آنها [در میان ما] نیستند که ما با آنها مجالست بکنیم؟
[چراکه] آثار قطعیهی آنها [مثل] قرآن که بهمنزلهی ملاقات خودشان است [در بین ما هست].
🔹 مجالست با قرآن، مجالست با خود حضرت رسول صلیاللهعلیه وآلهوسلم است.
همچنین آثار اوصیاء– مانند صحیفه سجادیه و نهجالبلاغه– مثل این است که با خودشان داریم مکالمه و صحبت میکنیم و داریم گوش میدهیم که اصلاً چه
@faghatkhoda1397
✨﷽✨#داستان
🔺ازعزرائیل پرسیدند:
✍🏻تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد:
📝⇦•یک بارخندیدم،
📝⇦•یک بارگریه کردم
📝⇦•ویک بارترسیدم.
♥️•☜" #خـــنــــدهام"
زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، اورا در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.
♥️•☜" #گـــریـــهام"
زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود.. منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم.
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.
♥️•☜" #تـــرســـم "
زمانی بودکه خداوندبه من امرکرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد.و زمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوند فرمود:میدانی آن عالم نورانی کیست؟..او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود..
@faghatkhoda1397
#داستان
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
✍"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.
زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم. پس در حد اختیار، در نحوهی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم...
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻤﺎﻥ
ﺣﺘﯽﺍﮔﺮﻫﯿﭻ ﮐﺲ
ﻗﺪﺭﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺖ ﺭﺍﻧﺪﺍﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﺫﺍﺕ ﻭﺳﺮﺷﺖ ﺗﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ
ﺗﻮﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ جبران میکند
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
#داستان کوتاه
روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل میکرد.
سلیمان(ع) همچنان به او نگاه میکرد که در همان لحظه قورباغهای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفتزده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید.
مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی میکند که نمیتواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد.
قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است میبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ میگذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز میگردم به دهان قورباغه، سپس در آب شنا کرده و مرا به بیرون از آب دریا میآورد و دهانش را باز میکند و من از دهان او خارج می شوم.»
سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری، آیا سخنی از او شنیدهای؟
مورچه گفت: آری او میگوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمیکنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش
@faghatkhoda1397
#حکیمانه
امام صادق علیه السلام:
هر کس از ترس فقر ازدواج نکند
نسبتبه لطف خداوند بدگمان شده است.
چرا که خداوند می فرماید: اگر آنان فقیر باشند
خداوند ازفضل وکرم خود بی نیازشانمی کند.
📚من_لايحضرة_الفقيه_ج٣ص٢٥١
حضرت محمد صلےاللهعلیهوآله:
هیچ مردی نیست که همسرش را در خانه
یاری دهد مگر اینکه برای او عبادتی فراوان از روزه و شب زنده داری به شمار آید.
📚جامع_الاخبار
امام صادق علیه السلام :
دو ركعت نمازى كه مرد متأهّل مىخواند، برتراست از هفتاد ركعت نمازى كه مرد مجرّد مىخواند.
📚ميزان_الحكمة
پیامبر اکرم صلےاللهعلیهوآله:
هر کس دوست دار خداوند را پاک
و پاکیزه دیدار کند؛ باید ازدواج نماید..
@faghatkhoda1397
#پند
مَن أعرَضَ عَن نَصيحَةِ النّاصِح اُحرِقَ بِمَكيدَةِ الكاشِحِ
كسى كه از نصيحت نصيحتگر روى گرداند در آتش نيرنگ دشمنى كه به ظاهر دَم از دوستى مى زند بسوزند
@faghatkhoda1397
#داستان
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما
دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت
تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که
تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست
می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان
او برخوردن آن قادر است.
دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان
قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس
گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان
گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید
پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند
از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی
می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی
بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش
نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز
بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده
باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
@faghatkhoda1397
#حکایت
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .
بعد صحبت به وجود خدا رسید .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول
هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و
گذشته و آینده را می شناسد…
چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه
کسی !!!
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و
آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و
به همان شکل به سوی ما باز می گردد
آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.
@faghatkhoda1397
📚داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
@faghatkhoda1397
📚جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد
✨یکی از ندیمان پادشاه به او گفت:پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی،خودش به سراغت خواهد آمد.جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد
✨روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است.همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت
✨ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید.جوان گفت:اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود،پادشاهی را به درِ خانه ام آورد،چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش
@faghatkhoda1397
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
آوردهاند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد.
میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.
با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.
او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم.
این گونه بود که دست خالی برگشتم.
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
📚مالک اشتر رحمه الله و اهانت مرد بازاری
روزى مالک اشتر از بازار کوفه مى گذشت . در حالیکه عمامه و پیراهنى از کرباس بر تن داشت . مردى بازارى بر در دکانش نشسته بود و به عنوان اهانت، زباله اى (کلوخ ) به طرف او پرتاب کرد.
مالک اشتر بدون این که به کردار زشت بازارى توجهى بکند و از خود واکنش نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت .
مالک مقدارى دور شده بود. یکى از رفقاى مرد بازارى که مالک را مى شناخت به او گفت :
- آیا این مرد را که به او توهین کردى شناختى ؟
مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر این شخص که بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
- او مالک اشتر از صحابه معروف امیرالمؤمنین بود.
همین که بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذرخواهى کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آن که نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید.
مالک اشتر گفت : چرا چنین مى کنى ؟
بازارى گفت : از کار زشتى که نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى .
مالک اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر این که درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید.
📚بحارالانوار جلد 42 صفحه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
📚 داستان کوتاه
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی اش را انجام میداد بودم
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد،
بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد
یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه میدهد،
منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد
میخواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود ...
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
#داستان
ماجرای یک ناهار مخصوص با سردار سلیمانی
رزمنده مدافع حرم «سیدمجتبی حسینی» برادر شهید سیداحمد حسینی خاطرهای از دیدار رزمندگان لشکر فاطمیون با سردارشهید حاج قاسم سلیمانی اشاره کرده و میگوید: سال ۹۷ در منطقه جنگی بوکمال خاک سوریه نزدیک مرز عراق، رزمندههای فاطمیون به دلیل جنگ چند روزه رو در رو با تکفیریها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و از طرفی هم مهمات درحال تمام شدن بود، فرمانده عملیات خیلی تلاش میکرد که روحیه رزمندهها حفظ شود و از پشت خط هم برای نیروهای پشتیبانی تقاضای کمک کرده بود گویا این خبر به حاج قاسم میرسد که رزمندههای فاطمیون در منطقه جنگی منتظر کمک هستند. حاج قاسم و یکی از همراهانشان به سمت منطقه حرکت کردند و سرزده خودشان را به رزمندهها رساندند. در این لحظه رزمندهها با اشتیاق بهم خبر دادند که حاج قاسم به منطقه آمده است، همگی دور حاجی حلقه زدیم و ایشان برایمان صحبت کردند.
رزمندگانی که قبلاً ملاقات با حاج قاسم داشتند به ما گفته بودند که ایشان به قدری انسان خدایی است که وقتی به چهره دلنشینشان نگاه کنید، آرام میشوید و قوت میگیرید. وقتی که سردار برای ما صحبت کردند، صدایشان نگرانی و غم را از ما دور کرد. با اینکه ایشان فرمانده کل سپاه قدس بودند، با رزمندههای فاطمیون روی زمین خاکی نشستند و ناهار با بچهها تخممرغ خوردند. حاج قاسم بدون بادیگارد بین بچهها بود و با تکتک شان دیدهبوسی میکرد با اینکه برای اولین بار ایشان را میدیدیم انگار سالهای سال میشناختیمشان.
حاج قاسم کمتر یک ساعت با بچهها بودند، اما در همین مدت به قدری تشویق کردند و روحیه دادند که ما آماده رزم دوباره با تکفیریها شدیم. حاج قاسم بعد از این دیدار راهی عملیات دیگری شدند و هر کدام از ما در حال خودمان به عکس یادگاری با ایشان و نوع رفتارشان که بعضی را به اسم صدا میزدند، فکر میکردیم. برخی از رزمندهها هم قلم و کاغذ برداشته بودند و این ملاقات را یادداشت
@faghatkhoda1397
🔴 ترک غیبت
راهکار آیت الله بهجت برای درمان اخلاق زشت غیبت کردن، به ویژه برای کسانی که این کار برایشان به صورت یک عادت درآمده این است که قبل از هر چیز بر زبان و صحبت هایشان نظارت دقیق داشته باشند و از دوستانی که آنها را به غیبت تشویق می کنند و همچنین از مجالسی که به نظر می رسد برای غیبت آماده شده اند، پرهیز کنند.
راه دیگر ایشان، توجه به این نکته است که غیبت کردن یکی از نشانه های ناتوانی، فقدان شخصیت و عقده خود کم بینی است. فرد با غیبت کردن، پرده از این صفات خود برمی دارد و قبل از اینکه شخصیت اجتماعی دیگری را بشکند، شخصیت خودش را درهم می شکند. و موجبات سلب اعتماد دیگران را فراهم می آورد.
همچنین غیبت کننده باید به این نکته توجه کند که نیروهای انسان محدود است؛ بنابراین اگر نیرویی را که برای ریختن آبروی اشخاص و شکستن موقعیت اجتماعی آنها صرف می کند، در رقابت های صحیح و سازنده به کار بگیرد، در زمان کوتاهی از رقیبان خود پیشی می گیرد بدون اینکه ضربه ای بر افراد وارد کند.
📚کتاب در محضربهجت
@faghatkhoda1397
⬅️حضرت آیت الله بهجت(رحمت الله علیه) نیز در مورد تأثیر قطعی دعا برای فرج می فرمایند: "..
. به طور یقین دعا در امر تعجیل فرج آن حضرت مؤثّر است، اما نه لقلقه زبان و (عجّل فرجه) خشک و خالی و ورد همیشگی که در آخر منبر برای این که مردم از جا بلند شود گفته می شود. ... دعای با حال و حزن و اندوه و تأثّر قلبی از مردم واقع نمی شود، اگر می شد قطعاً وضع این طور نبود."
#استاد_پناهیان
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
@faghatkhoda1397
✅یک روز حکومت او، سال ها میارزد
✍در کتاب «در محضر بهجت»، جلد دوم، صفحه ۴۱۵ در تشریح ارزشمندی حکومت امام زمان(عج) حتی برای یک روز آمده است :
شاید از بعضی روایات استفاده شود که عمر حضرت حجت (عج) بعد از ظهور زیاد نیست؛ لذا بعضی که انتظارش را دارند، از این جهت ناراحتاند، دیگر فکر نمیکنند که یک روزِ آن حضرت، سالها میارزد. بهحسب طمع دوستانش هزار سال هم کم است، ولی فکر نمیکنند که یک روز آن حضرت برای آنها سالها میارزد.
@faghatkhoda1397
⭕️رهنـــمودهای آیت الله بهجــت برای حل
مشکلات
برای حل مشکل می فرمودند، این موارد را مراعات و عمل کنید تا انشاء الله مشکل برطرف گردد:
1.قرآن کوچکی را همیشه همراه داشته باشید.
2.معوذتین را بخوانید و تکرار نمایید.(ناس و فلق)
3.آیت الکرسی را بخوانید و در منزل نصب نمایید.
4.چهار قل را بخوانید و تکرار کنید، خصوصا وقت #خواب.
5.در موقع #اذان با صدای نسبتا بلند، اذان بگویید.
6.روزی 50 آیه از #قرآن کریم با صدای نسبتا بلند بخوانید.
@faghatkhoda1397