✅یک روز حکومت او، سال ها میارزد
✍در کتاب «در محضر بهجت»، جلد دوم، صفحه ۴۱۵ در تشریح ارزشمندی حکومت امام زمان(عج) حتی برای یک روز آمده است :
شاید از بعضی روایات استفاده شود که عمر حضرت حجت (عج) بعد از ظهور زیاد نیست؛ لذا بعضی که انتظارش را دارند، از این جهت ناراحتاند، دیگر فکر نمیکنند که یک روزِ آن حضرت، سالها میارزد. بهحسب طمع دوستانش هزار سال هم کم است، ولی فکر نمیکنند که یک روز آن حضرت برای آنها سالها میارزد.
@faghatkhoda1397
⭕️رهنـــمودهای آیت الله بهجــت برای حل
مشکلات
برای حل مشکل می فرمودند، این موارد را مراعات و عمل کنید تا انشاء الله مشکل برطرف گردد:
1.قرآن کوچکی را همیشه همراه داشته باشید.
2.معوذتین را بخوانید و تکرار نمایید.(ناس و فلق)
3.آیت الکرسی را بخوانید و در منزل نصب نمایید.
4.چهار قل را بخوانید و تکرار کنید، خصوصا وقت #خواب.
5.در موقع #اذان با صدای نسبتا بلند، اذان بگویید.
6.روزی 50 آیه از #قرآن کریم با صدای نسبتا بلند بخوانید.
@faghatkhoda1397
«حفظ وحدت همراه با اقامه برهان»
🎙حضرت آیتالله بهجت:
🔹«الصلاة معهم کالصلاة خلف رسول الله؛[١] نماز همراه[اهل سنت]مانند نماز پشت سر رسول خدا است»، حفظ وحدت[اینقدر مهم است].
میگوید خود حضرت امیر علیهالسلام شمشیر برداشت، صدای اذان را شنید، به حضرت فاطمه سلاماللهعلیها فرمود من میروم، همه کارهارا [هم] میتوانم انجام دهم، [اما]اگر میخواهی این اذان باشد [باید صبر کرد]، [حضرت هم] گفت: باشد!
🔸چقدر بزرگواربوده است که این همه بلاها به سرش آمد، مع ذلک گفت: اذان از بین میرود، یعنی رسالت از بین میرود. بالاخره چه عرض بکنیم؟ ...
🔹«لا دین لمن لا تقیة له؛[٢] کسی که تقیه نمیکند، دین ندارد».
🔸لذاشنیدم ازهدعلمای نجف[وقتی]میآمد سامره، داخل جماعتشان (اهل سنت) میشد. ...
🔹برای حفظ وحدت! ماهم حفظ وحدت را قائلیم. طعن و سب و … اعلانش پیش آنها مزید بر علت(گرفتاری مضاعف)است.
خدا میداند چه چیزها شنیدهایم که همین زمان ماواقع شده است، درهمین باب که [برخی از شیعیان]تقیه نکرده اند.
🔴اما، در اقامه برهان نه، ما موافق [تقیه] نیستیم. برهان مطلب را، دلیل مطلب را آدم کتمان بکند، نه!!
[البته ذکر دلیل و برهان]جا دارد، [مواردش] به حسب جا مختلف است،[حتی]بعضی جاها اقامه برهان واجب است!
▫️[١]. نک: کافی، ج٣، ص٣٨٠؛ من لا یحضره الفقیه، ج١، ص٣٨٢.
▫️[٢]. کافی، ج٢، ص٢١٧؛ من لا یحضره الفقیه، ج٢، ص١٢٨.
📚درس خارج فقه، کتاب حج، ١4 دی ١٣84
@faghatkhoda1397
#نگذارید_دلتان_خراب_بشود❗️
✍تا چهل سال امید است که انسان آدم شود! تو روایت داریم که اگر چهل سال بگذرد و رابطه ای با خدا بنا نکند،شیطان پیشانیش را می بوسد و می گوید قربان شکل ماهت که دیگر هدایت نمی شوی... اگه چهل سال بگذرد هرچه به او بگویند انگار که به دیوار گفته اند. هیچ اثری ندارد!
📚آیتالله مجتهدی تهرانی ره
@faghatkhoda1397
#واقعا_عجیبه!!
🍃آیت الله بهجت ره: استاد ما، مرحوم آقا سید علی قاضی رحمهالله میفرمود : برای حاجتی، چهل سال بعد از نماز دعا میکردم؛ بعد معلوم شد که مصلحت نبوده است.
📗در محضر بهجت، ج۱
@faghatkhoda1397
✨راههای سعادت
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔹انفاق، احسان، صداقت، دوستی و محبت و در فکر هم بودن یکی از راههای سعادت دنیوی ماست.
🔹اگر در فکر هم، یار هم، غمخوار هم باشیم، درواقع، در فکر خود هستیم و درنتیجه دنیای خود را هم نگهداری کردهایم.
📚رحمت واسعه، ص١٧٧
@faghatkhoda1397
#جواب_بهجت
❓سؤال: عامل موفقیت در زندگی مشترک و شرایط ازدواج محمدی چیست؟
▫️جواب: محبّت بین طرفین و عمل هر کدام به وظایف شرعی نسبت به دیگری و اغماض هریک از خطاهای دیگری.
@faghatkhoda1397
#پند
خوشبختی ؛
همین درکنارهم بودنهاست
همین دوست داشتن هاست
خوشبختی ؛
همین لحظه های ماست
همین ثانیه هاییست که درشتاب زندگی گمشان کردیم
خوشبختی یعنی همین لحظه های نابِ باهم بودن
@faghatkhoda1397
📚#حکایت
گويند در گذشته دور، در جنگلي شير حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماينده حيوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تاييد خر و حيله روباه همه حيوانات، جنگل را رها کرده و فراري شدند، تا جايي که حاکم و نماينده و مشاورش هم، تصميم به رفتن گرفتند.
در مسير گاه گاهي خر گريزي مي زد و علفي مي خورد. روباه که زياد گرسنه بود به شير گفت اگر فکري نکنيم تو و من از گرسنگي مي ميريم و فقط خر زنده مي ماند، زيرا او گياه خوار است، شير گفت: «چه فکري داري؟» روباه گفت: «خر را صدا بزن و بگو ما براي ادامه مسير به رهبر نياز داريم و بايد از روي شجره نامه در بين خود يکي را انتخاب کنيم و از دستوراتش پيروي کنيم. قطعا تو انتخاب مي شوي و بعد دستور بده، تا خر را بکشيم و بخوريم.» شير قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکيل دادند، ابتدا شير شجره نامه اش را خواند و فرمود: «جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند!» و بعد روباه ضمن تاييد گفته شير گفت: «من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند.» خر تا اندازه اي موضوع را فهميده بود و دانست نقشه شومي در سر دارند گفت: «من سواد ندارم. شجره نامه ام زير سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستين آن را بخوانيد.» شير فورا گفت: «من باسوادم.» و رفت پشت خر تا زير سمش را بخواند. خر فورا جفتک محکمي به دهان شير زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را ديد رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: «بيا حالا که شير کشته شده بقيه راه را باهم برويم.» روباه گفت: «نه من کار دارم.» خر گفت: «چه کاري؟» گفت: «مي خواهم برگردم و قبر پدرم را پيدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زيارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم وگرنه الان به جاي شير گردن من شکسته بود!»
@faghatkhoda1397
📚#یڪ_داستان_یڪ_پند
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات
@faghatkhoda1397
📚 داستان کوتاه
طنــــاب و خدا
داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود..
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ...
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد...
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند..
کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد...
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ...
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود ..
در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن."
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟"
- نجاتم بده!
- واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟
- البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.
پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند...
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت....
@faghatkhoda1397
🌷 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید
دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟؟
پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
🌷دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام
شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت
کنم و در خدمتش باشم...
مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست...
🌷 آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم...
🌷آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند...
🌷 آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم...
🌷آن مار، زبان من است
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند...
🌷شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند...
🌷 و آن بیمار، جسم وجان من است،که محتاج هوشیاری مراقبت و
آگاهی من دارد...
🌷این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده...
@faghatkhoda1397