eitaa logo
طهارت نفس
2.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
24 فایل
هو الرزاق ﷽ ↶سلام لطفا دربرابر تبادل و تبلیغات کانال صبورباشید و به رشد کانال کمک کنید.🌼 💝جهت رزرو تبلیغ👈 @A_DMEN تبلیغات ارزان و بصرفه👇 https://eitaa.com/joinchat/3694068054Cced867b572
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴برای الماس شدن تلاش کن ✍همگی لبوفروش‌ها را دیده‌ایم که فریاد می‌زنند: لبو لبو... و همیشه هم سرشان شلوغ است و مشتریانشان زیاد. اما تا به حال الماس‌فروشی را ندیده‌ایم که فریاد بزند: الماس الماس... آن‌ها صبور هستند، مدت‌های زیادی حتی سالیان زیادی زمان می‌برد تا الماس آن‌ها به فروش برود چون هرکسی سراغ الماس نمی‌آید. کسانی خریدارش هستند که قدرش را می‌دانند، قیمتش را می‌پردازند و شیوه نگهداری از آن را بلد هستند. هیچ‌وقت الماس برای اینکه دور و برش شلوغ باشد و زود به فروش برود، لبو نمی‌شود. برای الماس شدن باید صبوری کرد، باید با تمام وجود تلاش کرد و خالص بود. ➫ @faghatkhoda1397
💌 وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ آیا من برنداشتم از دوشت باری که می‌شکست پشتت را...؟ 📖 سوره مبارکه شرح ➫ @faghatkhoda1397
ربَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ 💌 خدایا، ما بر خویش ستم کردیم و اگر تو ما را نبخشی و به ما رحمت و رأفت نفرمایی سخت از زیانکاران خواهیم بود. 📖 سوره اعراف | آیه ۲۳ ➫ @faghatkhoda1397
💌 عقل و عشق انسان اگر عاشق نباشد زود پیر می‌شود و صفای جوانی را از دست می‌دهد و اگر عاقل نباشد دیر بزرگ می‌شود و در جهالت کودکی باقی می‌ماند. عشق نابجا عقل را می‌گیرد و عقل نابجا عشق را نابود می‌کند. عقل نابجا این است که دائماً در اندیشه دنیا باشد و عشق نابجا این است که به غیر خدا علاقمند باشد. «استاد پناهیان» ⇝ @faghatkhoda1397
🔰خوشا به حال فروتنان ✍️امام على عليه السلام: خوشا به حال كسى كه (تلاش برای اصلاح) عيب‌هايش، او را از پرداختن به عيب‌هاى مردم باز دارد و بى آنكه او را نقص و كاستى باشد فروتنى كند. 📚ميزان الحكمه، ج13، ص217 ➫ @faghatkhoda1397
چشم من خیره به عکس حَرمَت‌ بند‌ شُده با چه حالی بنویسم که دِلَم‌ تَنگ‌ شُده؟ ‌ @faghatkhoda1397
✨﷽✨ 🔴سعادت ما در گروی سعادت دیگران ✍دوستی می‌گفت:سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود، به هر یک از دعوت‌شدگان بادکنکی دادند. ‌ سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که 50 نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.سپس از آن‌ها خواست که در پنج دقیقه به اتاق بادکنک‌ها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند.من به همراه سایرین دیوانه‌وار به جست‌وجو پرداختیم، همدیگر را هل می‌دادیم و زمین می‌خوردیم، هرج و مرجی به راه افتاده بود. مهلت پنج دقیقه‌ای با پنج دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچ‌کس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرد و پیشنهاد داد که هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.بدین ترتیب کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند. سخنران ادامه داد:این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می‌افتد.دیوانه‌وار در جست‌وجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می‌زنیم و نمی‌دانیم که سعادت ما در گروی سعادت و خوشبختی دیگران است.با یک دست سعادت آن‌ها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید. @faghatkhoda1397
✨﷽✨ 🔴 الفبای حق‌کشی ✍خانم "الف" به بانک می‌رود و نوبت می‌گیرد، شماره‌اش 135 است. همان‌جا دوستش را می‌بیند که سه ساعت زودتر از او آمده و دو شماره در دستش دارد. یکی 24 و یکی 25. شماره 25 را از او می‌گیرد و کارش را زودتر از 110 نفر دیگر انجام می‌دهد و خوشحال بانک را ترک می‌کند. آقای "ب" راننده تاکسی است. هر روز دقایقی را فریاد می‌زند تا مسافرانش تکمیل شده و حرکت کند. امروز باران شدیدی می‌آمد. آقای "ب" کسی را سوار نمی‌کرد و می‌گفت که فقط دربست می‌رود. خانم "پ" پنجره را باز می‌کند و زیرسفره‌ای را داخل کوچه می‌تکاند. آقای "ت" در اتوبان می‌بیند که همه‌ ماشین‌ها در ترافیک سنگینی هستند. وارد شانه‌ خاکی می‌شود و از چند صد نفر جلو می‌زند و بعد به داخل صف ماشین‌ها می‌آید. خانم "ث" فروشنده است. کیفی می‌فروشد با قیمت 20 هزار تومان. توریستی از همه‌جا بی‌خبر می‌آید که کیف را بخرد. قیمت را می‌پرسد، در جواب می‌شنود: 60 هزار تومان. آقای "ج" کارمند است. در ساعتی که اوج کار است و مراجعین صف کشیده‌اند، در اتاقش را بسته، چایی می‌ریزد و می‌نشیند کنار همکارش هرهر می‌خندد. یک لحظه با خودتان روراست باشید و بپذیرید که همه‌ ما به اندازه "توانمان" متجاوزیم و دیکتاتور و ضایع‌کننده‌ حق دیگران. ▫️حالا شما بیا و این عده‌ از مردمی که تجاوز به حق دیگری را هر روز و هر روز تمرین می‌کنند، بگذار به‌عنوان مسئول یک کشور. ▫️سوءاستفاده از قدرت و دیگر کارها، طبیعی‌ترین نتیجه‌ ممکن خواهد بود. ▫️مسئولین از هوا نازل نشده‌اند. ➫ @faghatkhoda1397
✨﷽✨ ✍ سال 2012 مردی در ژاپن، در سالن بزرگی جشن عروسی گرفت. مهمانان زمان ورود به سالن دو درب بزرگ دیدند. بر سر در یکی نوشته شده بود: «محل ورود عروس و داماد» و در سر در دیگری نوشته شده بود: «محل ورود مهمانان». دعوت شدگان وقتی از درب ورود مهمانان وارد شدند، دو درب دیدند، بالای سر یکی نوشته بود: «محل ورود مهمانانی که کادو به همراه دارند» و بر سر در دیگری نوشته بود: «محل دعوت مهمانانی که کادو نخریده‌اند». هر کس از درب مهمانان دارای کادو وارد می‌شد، کادو را تحویل می‌داد و پرده را کنار می‌زد و درب را باز می‌کرد، به بیرون از تالار راه پیدا می‌کرد که باید بعد از دادن کادو به خانه‌اش بر‌می‌گشت. داماد، دوربین مخفی در بالای درب کار گذاشته بود. داماد بعد از چند روز مهمانانی را که کادو داده بودند، و به‌ جای ورود به درون تالار به بیرون هدایت شده بودند، همه را به تالار دعوت کرد. گروهی که در آن لحظه عصبانی شده و غر زده بودند، مشخص شدند. داماد کادوی همه آن‌ها را پس داد. و گفت: شما دوستان من نیستید، شما برای شام و غذا آمده بودید نه برای تماشای لحظه شادی دوستتان. شما به درد دوستی نمی‌خورید چون شاد کردن شما، بسته به پر کردن شکم‌تان است. داماد به دسته دوم که کادو داده، و بی منت، همراه با تبسمی سالن را ترک کرده بودند، گفت: این‌ها دوستان بی‌منت من هستند و مرا بخاطر خودم دوست دارند. @faghatkhoda1397
❇️بیانات آیت الله جوادی آملی: "ما همّتمان این نباشد كه امام زمان را ببینیم، همّتمان این باشد كه آقا ما را ببیند؛ وقتی دید تمام دنیا و آخرتمان تأمین است، می‎ توانیم این طور باشیم! می‌ توانیم طرزی زندگی كنیم كه مردم وقتی ما را می بینند به یاد دین بیفتند، مردم وقتی ما را ببینند به یاد قرآن و عترت بیفتند، می‌ شود این طور زندگی كرد، چرا ما خودمان را هدر بدهیم! چه چیزی از این بهتر!" ۹۶/۰۵/۱۲ @faghatkhoda1397
✍امام على عليه السلام: دادِ مردم را از خودت و خانواده ات و نزديكانت و كسانى كه به آنها گرايش و علاقه دارى، بستان و با دوست و دشمن به عدالت رفتار كن 📚غررالحكم حدیث 2403 💠: @faghatkhoda1397
✍امام على عليه السلام: كسى كه عبرت شناس باشد، چنان است كه با گذشتگان زيسته است 📚تحف العقول صفحه 165 امیرالمؤمنین علیه السلام: من اگر چه تمام عمر پیشینیان را نداشته ام، ولى در اعمال آنها نظر افکنده ام، و در اخبارشان اندیشه نموده ام، و در آثارشان سیر کرده ام آن چنان که گویى یکى از آنان شده ام، بلکه گویى به خاطر آنچه از تاریخ زندگى آنها به دست من رسیده، با همه آنها از آغاز تا آخر من عمر کرده ام 📚برگرفته از وصیت امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام، نهج البلاغه @faghatkhoda1397
✍امام على عليه السلام: بزرگوار از آنچه فرومايه به آن افتخار مى كند، دورى مى نمايد 📚غررالحكم حدیث1771 سادیو مانه، ستاره فوتبال تیم ملی سنگاله که سالانه حدود میلیونها پونددرآمدداره. بعد ازاینکه مردم تو یه عکس متوجه شدن موبایلش شکسته،تبدیل به سوژه خنده شد،خودش هم شوخیارو با خنده قبول میکرد.به یکی از شوخیا که کمی هم زشت بود ‏این جوابُ داد:چرا من ۱۰تا ماشین فراری،۲۰ساعت الماس و ۲جت بخوام؟پولش رو دارم ولی چرا؟چه کمکی به پیشرفت دنیا میکنه؟من گرسنه‌ی نان بودم،من تو مزرعه های زیادی شخم زدم،پابرهنه تمرین کردم،مدرسه نرفتم.الان که میتونم دوست دارم به اونایی که زندگیشون سخته کمک کنم.ترجیح میدم مدرسه بسازم و به مردمی که کم دارن،لباس و غذا بدم.مدرسه و استادیوم ساختم.من و دوستام پوشاک،کفش و غذا ارائه میدیم. به هرفقیری که تو استان سنگاله 70یورو میدم تا وضعیت مالی خانوادشون بهتر بشه.‏ مجبور نیستم ماشین های لوکس رو به نمایش بذارم،خانه های لوکس داشتن مال من نیست،همینطور سفرها و پروازها. ترجیح میدم افراد نیازمند از من بگیرن. سادیو مانه تو محل تولدش بیمارستان هم ساخته 💠: @faghatkhoda1397
🔔 ⚠️ یڪبار هم که شده با خودت و خدایت خلوت کن، نکند مجازی شدنت مساوی شود با سقوط ایمانت!! خیلـی از چت‌ها، گــروه‌های مختلط و دوستـی‌های مجـــازی، پـرتگاه ایمــان توست...! @faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 می‌گویند دعای پدر در حق فرزند مستجاب است. یا امیرالمومنین می‌شود برایمان دعا کنی تا فرزندان صالحی برای امام زمانمان باشیم، تا مگر قرن‌ها یتیمی‌مان به پایان خوش ظهور برسد. 🌺 و @faghatkhoda1397
✨﷽✨ ✍ هر کسی‌که به مقام قرب الهی رسیده است، با یک عمل آن درب بر روی او گشوده شده و معمولا با اتفاقی همراه بوده است. مانند دوری از یک موقعیت گناه، یا یک بخشش، یا یک صبر و... که به آن تغییر مبدا میل می‌گویند؛ که امری آسمانی است. مثال: کسی‌که می‌داند، کبوتر بازی بد است، ولی نمی‌تواند این کار را رها کند، در لحظه‌ای کار نیکی می‌کند که مقبول خدا می‌افتد و خدا مبدا میل او را عوض می‌کند و در یک روز از کبوتر متنفر می‌شود و آن را رها می‌کند. طوری که امروز به کار دیروز خود می‌خندد. یکی از اساتید اخلاق حقیر که از اولیاالله بود پرده از راز زندگی خود برداشت. گفت: روزی در ایام جوانی از کوچه‌ای رد می‌شدم، جوانی را دیدم که با حالتی آشفته به من رسید و یقه مرا گرفت؛ و بر سینه‌ی من کوبید و فحش داد و گریه کرد. فهمیدم دلش از جایی پر است. سکوت کردم تا مشت خوردم و فحش شنیدم. بعد فهمیدم، چند جوان به او توهین کرده و او را زده بودند٬ از دست آن‌ها فرار کرده و چون دلش پر بود، به من حمله کرد و ته دلش را به من خالی کرد. به‌خاطر خدا صبر و سکوت کردم تا خالی شد و رفت. از آن روز به مقام صبر عظیمی دست یافتم که هرچه به من توفیق شد٬ از اتفاق آن روز بود. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ @faghatkhoda1397
📚ریشه‌ راننده کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطع‌شده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند. بعد از این‌که مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جاده جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبه سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند. راننده کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بی‌ریشه را جابجا و واژگون کند. همیشه سعی کن ریشه خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه می‌ارزد به صد انسان بی‌ریشه و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بی‌ریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت می‌کند. @faghatkhoda1397
📚 مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت: خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم. ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟ دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است! @faghatkhoda1397
💎داستان کوتاه " پرواز " به خاطر فقط چند دقیقه تاخیر از پروازجا ماند. سفری که خیلی برایش اهمیت داشت و حرف چند صد میلیون پول در میان بود . خسته، عصبانی به زمین و زمان ناسزا می گفت. ناچار رفت و نشست داخل ماشینش تا به خانه برگردد ناگهان بی اراده رادیوی ماشین را روشن کرد، موسیقی پخش میشد که یکباره قطع شد و گوینده با ناراحتی گفت خبر فوری خبر فوری یک لحظه حواسش رفت به رادیو ناگهان کامیونی از رو به رو آمد و محکم به ماشینش زد و او جا به جا، پشت فرمان تمام کرد. رادیو هنوز کار می کرد و صدای مجری در فضای حزن آمیز و خون آلود پخش می شد زلزله ی نسبتا شدیدی غرب و جنوب غرب کشور را لرزاند.... بقلم شاهین بهرامی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @faghatkhoda1397
✅داستان زیبای تاثیر مال حرام بر زندگی ✍️جوانی خام در کسب و کار خود مراقب حرام نبود و پدر هر چه نصیحت‌اش می‌کرد در پاسخ می‌گفت: در اول زندگی سرمایه لازم است. قسم می‌خورم در آینده مال حرام را از زندگی خود بیرون کنم. روزی پدر، پسر را نزد خود خواند و ماسه و سیمانی را بر هم زد و گفت: می‌خواهم قدری آب بر این بیفزایم، عیبی نیست؟ پسر گفت: نه! پدر آب ریخت و بتونی درست کرد و آن را پشت در خانه فرزندش ریخت. پسر گفت: چه می‌کنی؟! پدر گفت: سیمان و ماسه است. پسر گفت: با آب آن را مخلوط نموده‌ای و اکنون بتون ساخته‌ای. پدر گفت: آب را نباید جدی بگیری چون دو روز بعد از آن جدا خواهد شد و همان ماسه و سیمان خواهد ماند. پسر گفت: هرگز چنین نخواهد شد، وقتی آب را با سیمان و ماسه مخلوط کنی آب آن جدا می‌شود و ماسه و سیمانی نمی‌ماند بلکه بتونی سخت بر جای می‌نهد که درب خانه مرا نمی‌شود دیگر گشود. پدر گفت: آفرین! پس اکنون به حرف من رسیدی که اگر مال حرام در زندگی خود وارد کنی حتی اگر بعد بتوانی آن را جدا کنی و به صاحبانش برگردانی باز قادر به از بین بردن اثر مخرب آن در فرزندان و زندگی خود نخواهی بود. ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @faghatkhoda1397
📚 هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟ بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست هارون از کوره در رفت و فریاد زد : این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون ! @faghatkhoda1397
📚 مردی از دوست خود پرسید: تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟ گفت: آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.😄😅 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @faghatkhoda1397
✨﷽✨ ⚜حکایتهای پندآموز⚜ 🌼جنازه ای که فریاد می زد که مرا به قبرستان نبرید اما کسی نمی شنید ✍مرحوم حضرت آیت الله العظمی میرزا جواد انصاری همدانی(ره) نقل می فرمودند: من در یکی از خیابان های همدان عبور می کردم،دیدم جنازه ای را به دوش گرفته و به سمت قبرستان می برند و جمعی او را تشییع مینمودند، ولی از جنبه ملکوتی او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیقی می برند و روح مثالی این مرد متوفی در بالای جنازه می رفت و پیوسته می خواست فریاد کند:ای خدا،مرا نجات بده،مرا اینجا نبرند. ولی زبانش به نام خدا جاری نمی شد.آن وقت رو می کرد به مردم و می گفت:ای مردم مرا نجات دهید،نگذارید مرا ببرند ولی صدایش به گوش کسی نمی رسید. من صاحب جنازه را می شناختم،اهل همدان بود و او حاکم ستمگری بود. 📚کرامات و حکایات عاشقان خدا ج1 ص149 @faghatkhoda1397
‍ 📚 ده لیره طلای عثمانی؛ از آسمان غیب! مرحوم سیّدمحسن امين (صاحب تألیفات عدیدة، از جمله أعیان الشّیعة) در شرح احوال خود، در دوران تحصيل و تدريس در نجف اشرف حكايت كرده است که: در عراق سه سال قحطى و گرانى به وجود آمد و هم زمان با آن در لبنان (جبل عامل) هم قحطى شده بود و در سال فقط پنج ليره عثمانى براى ما كه آن موقع هفت سر عائله بوديم مى‌آمد و به جائى نمى‌رسيد. - از هيچ جاى ديگرى هم چيزى به ما نمى‌رسيد و من خودم را به متوسّل شدن به اين و آن عادت نداده بودم. پس در سال اوّل، قسمتى از لوازم منزل را كه مى‌شد، از آن دست كشيده، فروختم و در مخارج قناعت به كم و اكتفاء به اغذيه نامناسب را در پيش گرفتيم. سال اوّل با قحطى و گرانى روز افزون در عراق و لبنان گذشت و ما همچنان به درس و بحث مشغول بوديم و از مراجعه واستمداد از اين و آن روى گردان بوديم و به گرانى و كمبود اعتنائى نمى‌كرديم؛ مثل اينكه وضع عادّى است. در سال دوّم، قسمتى از كتابهائى را كه ممكن بود بفروشيم، فروختيم و آن سال را گذرانديم و در سال سوّم، زيور آلات خانواده را فروختيم و سال چهارم آمد... - در حالى كه ما براى فروختن و امرار معاش نداشتيم و قحطى و گرانى هم همچنان ادامه داشت؛ ما نيز بدون اعتناء به آن وضع به مطالعات و درس و بحث خود مشغول بوديم. خدا نيز ما را به حال خودمان رها نكرد و به و هميشگى‌اش ما را متنعّم ساخت. یک روز عصر كه در منزل مشغول مطالعه بودم با صداى درب برخاستم و درب را باز كردم، ديدم شيخ عبداللطيف العاملى الحداثى است. نامه‌اى به من داد. آن نامه از مردى به نام شيخ محمّد سلامه عاملى بود. در آن نامه نوشته بود كه: حاج حسين مقدار ده ليره يا بيشتر، ليره طلاى عثمانى به من داده است تا آن را براى شما بفرستم. - و من نه حاج حسين را مى‌شناختم و نه تا آن وقت از شيخ محمّد سلامه چنين سابقه‌اى ديده بودم، دانستم كه اين قضيه ! @faghatkhoda1397
🟣 عاقبت احسان به پدر و مادر و عنایت امام حسین(علیه السلام) شهید دستغیب، به نقل از عالم زاهد، شیخ حسین بن مشکور می گوید: در عالم رؤیا دیدم در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مشرف شده ام و یک جوان عرب وارد حرم شد و با لب خندان به آن حضرت سلام کرد و حضرت هم با لبخند جواب وی را داد. فردا شب که شب جمعه بود، به حرم مطهر آن حضرت مشرف شدم و در گوشه ای از حرم ایستادم. ناگهان همان جوان عرب را که در خواب دیده بودم، وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد. اما من حضرت سید الشهدا(علیه السلام) را ندیدم و مراقب آن عرب بودم تا از حرم خارج شد. من به دنبال او رفتم و سبب لبخند او را در هنگام عرض سلام به آن حضرت، از او سؤال کردم و نیز تفصیل خواب خود را برای او نقل نمودم، و گفتم: چه کرده ای که امام با لبخند به تو جواب می دهد؟ او در پاسخ گفت: من پدر و مادر پیری دارم و ساکن چند فرسخی کربلا هستم. شب های جمعه که برای زیارت می آمدم، یک هفته پدرم را سوار بر الاغ کرده و می آوردم و هفتهء دیگر مادرم را به همین صورت به زیارت می آوردم. اما در شب جمعه ای که نوبت پدرم بود، وقتی او را سوار کردم، مادرم گریه کرد و گفت: مرا هم باید ببری، شاید هفته دیگر زنده نباشم. من گفتم: باران می بارد و هوا سرد است و بردن شما هر دو مشکل است. اما مادرم نپذیرفت. من به ناچار پدرم را سوار کردم و مادرم را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار آنها را به حرم رسانیدم و چون در آن حالت با پدر و مادرم وارد حرم شدم، حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را دیدم و سلام کردم، آن بزرگوار به روی من لبخند زد و جوابم را داد. از آن وقت تا به حال هر شب جمعه که مشرف به زیارت آن حضرت می شوم، حضرت را می بینم و ایشان با تبسم جوابم را می دهد... 📚 داستان های شگفت، عبدالحسین @faghatkhoda1397
🔴شاکر و صابر ✍حضرت ایوب را نماد صبر میدانیم. اما ایشان یکجا از شیطان به خدا شکایت میکند: به یاد آر بنده ما ایوب را آنزمان که پروردگار خود را ندا داد که شیطان مرا دچار عذاب وگرفتاری نموده 📚سوره مبارکه صاد آیه 41 ایوب نبی از چه چیزی خسته شد و زبان به شکایت گشود؟ امام صادق پاسخ این سوال را در روایتی داده اند:شیطان به خدا گفت، چون به ایوب نعمتهای زیادی عطا کرده ای او شاکر است. خداوند برای اینکه به همه عبودیت و اخلاص ایوب را ثابت کند؛ نعمتها را از او یکی یکی گرفت تا دچار به ابتلا و بیماری شود. تا آن زمان ایوب نبی شاکر بود اما پس از آن به مقام صبر میرسد. نکته جالب اینجاست که ایوب نبی از یک حرف آزرده خاطر شد، وقتی در بیماری سخت بود، علمای بنی اسرائیل نزد او آمدند و گفتند: ای ایوب چه گناهی کرده ای که خداوند تو را اینگونه عذاب کرده است؟ این زخم زبان علمای بنی اسرائیل باعث شد ایوب نبی رنجیده شود. او در اوج نعمت، شاکر بود و امتحان شد...و در اوج سختی و از دست دادن نعمت صابر بود و امتحان شد...خدا در هر حال بندگانش را امتحان میکند 📚علل الشرایع ج 1 @faghatkhoda1397
📚حکایت بهلول دانا يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مى‌شود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مى‌دهم.سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و به‌جاى سى‌شاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم‌مرغ را زير مرغ مى‌گذاشتي، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان يک عالمه مى‌شد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مى‌خواهى بکني؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مى‌خواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌رويد. بهلول گفت: از تخم‌مرغ پخته جوجه درنمى‌آيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو 📚 افسانهٔ بهلول دانا- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص 161- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظميبه نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) @faghatkhoda1397
🐍ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ . ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ . ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪﺀ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻴﻔﻜﺮﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﺣﻴﺎﻧﺎ ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ ... ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ؛ﺍﺯﺁﺩﻣﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﺑه ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ @faghatkhoda1397
🟣حرف‌هایت را از صافی رد کن شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت: گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت… 🔸همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟ 🔹آن شخص گفت: کدام سه صافی؟ 🔸همسایه گفت: اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟ 🔹شخص گفت: نه، من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است. 🔸همسایه سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، باعث خوشحالی‌ام می‌شود. 🔹گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند. 🔸همسایه گفت: بسیار خب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ 🔹شخص گفت: نه، به هیچ وجه! 🔸همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌‌کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی. @faghatkhoda1397