📚ارزش يك قطره اشك براى اباعبدالله عليه السلام
چون روز قیامت شود و بنده را در موقف حساب و کتاب بیاورند، وقتی نامه عملش را از حسنات تهی می بیند، با یأس راه جهنم را در پیش میگیرد. خطاب می رسد ای بنده به کجا می روی!؟ میگوید خود را مستحق آتش می دانم. در این هنگام خطاب می رسد که صبر کن، زیرا نزد ما امانتی داری. پس دانهای از درّ می آورند که شعاع نورش همه عرصات را روشن مینماید.
می پرسد من چنین دانه گرانبهایی نداشتم! ندا میرسد: این دانه، قطره اشکی است که در فلان مجلس در مصیبت حسین بن علی (عليه السلام) از دیدگانت جاری شد و ما آن را برای این روز که یوم الحسرة است، ذخیره کردیم تا به کارت آید. حالا این درّ را از تو خریداریم. آن را نزد انبیاء ببر تا قیمت گذاری کنند.
نزد آدم صفی الله (عليه السلام) می برد و آن حضرت می فرماید من سررشته قیمت این درّ را ندارم. نزد نوح (عليه السلام) و سایر انبیاء هم می آورد و همه به دیگری حواله مینمایند تا نزد خاتم الانبیاء (صلى الله عليه وآله) می آورد. حضرت میفرماید نزد علی مرتضی (عليه السلام) ببر. امیرالمؤمنین نیز او را نزد فرزندش حسین (عليه السلام) می فرستد.
وقتی درّ را به حضرت اباعبدالله (عليه السلام) می دهد آن حضرت، درّ را نزد خداوند می آورد و عرض میکند خدایا قیمت دانه این است که این بنده را به همراه پدر و مادرش به من ببخشی و ایشان را با من محشور کنی. خطاب می رسد که او را با پدر و مادرش به تو بخشیدیم و همسایهات در بهشت خواهند بود.
📚 از کتاب ارزشمند حسینیه نوشته ملا حبیب الله شریف کاشانی (ره)،
@faghatkhoda1397
📚داستان کوتاه " بستنی"
نوشتهی : شاهین بهرامی
کمی از ظهر گذشته بود که پسر جوانی همراه با دو دختر نوجوان وارد محوطهی بستنی فروشی شدند.
هر سه لباسهای عجیبی که جلب توجه میکرد پوشیده بودن، شلوار پسر که چیزی نمانده بود از پایش بیفتد و دختران هم با آرایشی غلیظ و کلاه لبه دار و بلوز و مانتویی تنگ پشت پسرک لِخ لِخ کنان راه میرفتند.
بعد از سفارش بستنی به سمت میزی سه نفره که سایبان داشت و زیر درختی بزرگ قرار گرفته بود میروند.
اما پشت میز و روی یکی از صندلیها پیرمردی نشسته که کلاه آفتاب گیرش را تا روی ابروهایش پایین کشیده و سخت مشغول مطالعه روزنامه است.
پسر در حالی که سیگار میکشد به بالای سر پیرمرد میرسد و بی مقدمه میگوید:
-هووی عمو پاشو برو اون رو ما سه تا اینجا بشینیم!
پیرمرد بدون آن که کوچکترین حرکتی بکند و انگار اصلا چیزی نشنیده، ساکت بر جای خود باقی میماند.
پسر اما کمی جاخورده و جلوی دخترها احساس خجالت میکند به همین خاطر این بار با عصبانیت و در حالی که شانه های پیرمرد را تکان میدهد میگوید:
اوهوی عمو با تواما با دیوار که حرف نمیزنم، اینجا جای همیشگی ماست، پاشو برو اونور بشین.
پیرمرد این بار کمی لبهی کلاهش را بالا میدهد و از پشت عینک طبیاش نگاه ملتمسانهای به پسرک میکند و میگوید:
نمیشه همینجا بشینم؟ من پام درد میکنه نمی تونم...
پسر سیگارش را به زیرپایش میاندازد و به میان حرف پیرمرد میدود و میگوید:
نه نمیشه، پاشو یالا...
و بعد یقهای پیرمرد را میگیرد تا او را کشان کشان از جا بلند کند. درست در همان لحظه پیرمرد که قد بلندی نیز دارد از جا برمیخیزد و با دست چپش ضربهی مشت سنگینی به صورت پسر میزند به طوری که او با همان یک ضربه کف خیابان پهن میشود و خون از لب و بینیاش جاری میشود.
دخترها که از عکس العمل سریع و برقآسای پیرمرد شوکه شده بودن جیغ بلندی میکشند و چند قدم به عقب میروند.
پیرمرد که حالا کاملا قد راست کرده درست بالای سر پسر میایستد و میگوید:
این مشت رو واسه این نزدم که بلد نیستی به بزرگترت احترام بذاری
واسه اینم نزدم که منو داشتی میکشیدی و هول میدادی
به خاطر اینم نزدم که داشتی بغل دست من سیگار میکشیدی
فقط واسه این زدم که درخواستت رو مودبانه و مثل آدم نگفتی
باید این مشت رو میخوردی تا حساب کار دستت بیاد که چطوری باید با مردم حرف بزنی. مردم غلام زر خرید تو نیستن گُل پسر. یه زنجیر انداختی دور گردنتو چند تا خال کوبی کردی فکر کردی رستم دستانی؟
بقول خودت اوهوی، میدونی من کیام؟
بچه جون من سن تو بودم تو بوکس قهرمان آسیا شدم.
اگه تو دو تا دختر رنگ کرده دنبال خودت راه انداختی هوا برت نداره ، من ده تا خانم درست و حسابی عاشقم بودن ...
در این لحظه پيرمرد با چهرهای عبوس و جدی نگاه نافذی به دختران میاندازد و میگوید:
- جمعش کنید این شازده رو از کف خیابون، آفتاب واسه پوستش ضرر داره
یکی از دختران به سمت پسر که از درد به خود میپیچد میرود و بازوی او را میگیرد و سعی میکند او را بلند کند ولی پسر بیحال نای تکان خوردن ندارد و دختر پس از کمی تلاش دست او را ول میکند و به دوستش میگوید:
بیا بریم شیوا، این تن لش بی بخار رو ولش.
دخترها می روند و پيرمرد هم در حالی که روزنامه اش را تا میکند، آنرا زیر بغلش میزند و از سمت مخالف راه میافتد.
پسر اما همچنان از درد به خود میپیچد.
پایان
@faghatkhoda1397
حضور جنیان درکربلا
🔴داستان زعفر جنی در کربلا
هنگامی که واقعه ی جانسوز کربلا در حال وقوع بود، زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر ذات العلم، برای خود مجلس عروسی بر پا کرده بود و بزرگان طوایف جن را دعوت نموده و خود بر تخت شادی و عیش نشسته بود در همین حال ناگهان متوجه شد که از زیر تختش صدای گریه و زاری می آید
زعفرجنی گفت : کیست که در وقت شادی، گریه می کند ؟! دراین هنگام دو نفر از جنیان حاضر شدن و زعفر از آنان سبب گریه را پرسید آنان گفتند : ای امیر ! وقتی که ما را به فلان شهر فرستادی، در حین رفتن به آن شهر، عبور ما به رود فرات افتاد که عربها به آن نواحی نینوا می گویند
ما دیدیم که درآنجا لشکریان زیادی از انسانها جمع شده ود ر حال جنگ هستند وقتی که نزدیک آنان شدیم، مشاهده کردیم که حضرت حسین بن علی علیه السلام پسر همان آقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده یکه و تنها برنیزه ی بی کسی تکیه داده و به چپ و راست خود نگاه می کرد و می فرمود :
آیا یاری دهنده ای هست تا ما را یاری دهد ؟! و نیز شنیدم که اهل و عیال آن بزرگوار، فریاد العطش العطش بلند کرده بودند
وقتی که این واقعه ناگوار را مشاهده کردیم فی الفور خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر نماییم که اکنون پسر رسول خدا (ص) را به شهادت می رسانند
⚫️زعفر جنی و حرکت بسوی کربلا
به محض اینکه زعفر جنی این سخنان را شنید، تاج شاهی را از سر خود بر داشت و لباسهای دامادی را از تن خود خارج کرد و طوایف مختلف جن را با سلاحهای آتشین آماده کرد و همگی با عجله به سوی کربلا حرکت نمودند
⚫️مخالفت امام حسین از کمک زعفر جنی
خود زعفر گفته است :
وقتی که ما وارد زمین کربلا شدیم، دیدیم که چهار فرسخ در چهار فرسخ را لشکریان دشمن فرا گرفته است، بعلاوه صف های فرشتگان زیادی را دیدیم، خود را به امام حسين (ع) رساندیم و گفتنیم : ما در خدمت هستيم، امام حسين از آنان تشكر كرد و فرمود :
بايد امور اين عالم به طور طبيعي پيش برود
📚ویکی
@faghatkhoda1397
🔴فضيلت ميهمان بر ميزبان
محمّد بن قيس حكايت كند:
روزى در محضر مبارك امام جعفر صادق عليه السلام نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم : سوگند به خدا، من شب ها شام نمى خورم ، مگر آن كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آن ها را دعوت مى كنم و مى آيند در منزل ما غذا مى خورند.
امام صادق عليه السلام به من خطاب كرد و فرمود: فضيلت آن ها بر تو بيشتر از فضيلتى است ، كه تو بر آن ها دارى .
اظهار داشتم : فدايت شوم ، چنين چيزى چطور ممكن است ؟!
در حالى كه من و خانواده ام خدمتگذار و ميزبان آن ها هستيم ؛ و من از مال خودم به آن ها غذا مى دهم ؛ و پذيرائى و انفاق مى نمايم !!
حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون هنگامى كه آن ها بر تو وارد مى شوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو مى گردند و زمانى كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت .
📚محجّة البيضاء: ج 3، ص 33.
@faghatkhoda1397
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍شما مریض بودی
🌟همسرم، عزیزم! میخواهم مرا حلال کنی. آن موقع که بنده به جبهه میآمدم، شما مریض بودی و بنده نتوانستم پیش شما بمانم؛ یعنی وظیفه شرعی بود که به جبهه بیایم. خلاصه امیدوارم خداوند بزرگ به شما شفا عنایت فرماید و مرا ببخشید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم.
#شهید_رشید_اسدی_لک_لر
یاد شهدا با صلوات🌷
@faghatkhoda1397
📚خلافت و حكومت داوود عليهالسلام بر روى زمين
از ويژگىهاى حضرت داوود عليهالسلام و پسرش سليمان عليهالسلام آن است كه خداوند مقام رهبرى و حكومت دارى را به آنها داد.
و اين موضوع بيانگر آن است كه: دين از سياست جدا نيست، دين منهاى سياست، به معنى انسان بىبازو است، زيرا سياست بازوى اجرايى دين است و سياست بدون دين نيز عامل مخرب و ويرانگر است.
پيامبران هرگاه زمينه را فراهم مىديدند، به تشكيل حكومت اقدام مىنمودند.
حضرت داوود عليهالسلام سپس پسرش سليمان عليهالسلام شرايط زمينه را براى تشكيل حكومت فراهم ديدند، خداوند آنها را حاكم مردم نمود.
يا داوُودُ اءنّا جَعَلناكَ خَليفَة فِى الاَرضِ فَاحكُم بَينَ النّاسِ بالحقِّ؛ اى داوود! ما تو را خليفه (و نماينده) خود در زمين قرار داديم، پس در ميان مردم به حق داورى كن.
نيز مىفرمايد:
وَ شدَدنا مُلكُه وَ آتَيناهُ الحِكمَةَ وَ فَصلَ الخِطابِ؛ و حكومت داوود عليهالسلام را استحكام بخشيديم و به او دانش و شيوه داورى عادلانه عطا كرديم.
حضرت سليمان عليهالسلام پس از داوود عليهالسلام وارث حكومت پدر شدو آن را به طور وسيعتر در اختيار گرفت (كه در داستانهاى زندگى او خاطرنشان
@faghatkhoda1397
✅داستان کوتاه
✍مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت میکرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود. روزی بزرگی را گفت: به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد. آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی، اما مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود، انتظاری برای رشد و بزرگی تو و کمال تو! پس بدان تو هرگز نمیتوانی زحمات مادر خود را جبران کنی!!!
@faghatkhoda1397
رشاد القلوب: حكايت شده است كه نوجوانى كه هنوز به سنّ بلوغ نرسيده بود، به پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام كرد و از خوشحالىِ ديدن ايشان، چهره اش گشاده گشت و لبخند زد. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به اوفرمود:" اى جوان! مرا دوست دارى؟
گفت: اى پيامبر خدا! به خدا سوگند، آرى! فرمود:" همچون چشمانت؟".
گفت: بيشتر.
فرمود:" همچون پدرت؟".
گفت: بيشتر.
فرمود:" همچون مادرت؟".
گفت: بيشتر.
فرمود:" همچون خودت؟".
گفت: اى پيامبر خدا! به خدا سوگند، بيشتر.
فرمود:" همچون پروردگارت؟".
گفت: خدا را، خدا را، خدا را، اى پيامبر خدا! كه اين مقام، نه براى توست و نه ديگرى. در حقيقت، تو را براى دوستىِ خدا، دوست مى دارم.
در اين هنگام، پيامبر صلى اللّه عليه و آله به همراهان خود روى كرد و فرمود:
" اين گونه باشيد. خدا را به سبب احسان و نيكى اش به شما، دوست بداريد و مرا براى دوستى خدا، دوست بداريد".
منبع: حكمت نامه پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و سلم،محمدى رى شهرى و همكاران، دارالحدیث، قم: 1386، صص 319-320.
کمی
@faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺حضرت امام على (ع)؛
مردى نزد پيامبر اعظم (ص) آمد و گفت:
به من كارى بياموز كه خداوند ،
به سبب آن ، مرا دوست بدارد ،
و مردم نيز دوستم بدارند ، و خدا
دارايى ام را فزون گرداند ،
و تن درستم بدارد ، و عمرم را
طولانى گرداند ، و مرا با شما محشور كند . حضرت رسول اکرم ص فرمود :
«اينها يى كه گفتى شش چيز است كه
به شش چيز ، نياز دارد :
👈اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ،
از او بترس و تقوا داشته باش .
👈اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ،
به آنان نيكى كن و به آنچه دارند چشم مدوز .
👈اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى
بخشد ، زكات آن را بپرداز .
👈اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ،
صدقه بسيار بده .
👈اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى
گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن .
👈و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور
كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن .
📚 بحار الأنوار ، ج۸۵ ، ص۱۶۷
کمی تا بهجت🌷
@faghatkhoda1397
مرحوم میرزا اسماعیل دولابی:
آقای انصاری همدانی اهتمامشان در کارهای خیر بود. بارها می گفتند: بهترین اعمال برای رسیدن به قرب خداوند، خدمت به خلق است، آن هم خلقی که مورد توجه خدا هستند، آن افراد برجسته ای که مورد قبول او هستند.
اگر هم آنها نبودند، دیگران نهالهایی هستند که خداوند با دست خود کاشته
@faghatkhoda1397
📚ملای مکتب
پادشاهی به وزیرش گفت که :« شهر به شهر و ده به ده بگرد یک نفررا که از همه زرنگتر است با خودت بیاور از او سوالاتی دارم .» وزیر گفت :« چشم » وزیر روزها در شهرها و دیه ها گردش می کرد رسید به جائی دید مکتب خانه است . ملائی عده ای شاگرد دارد مشغول تدریس است . رفت تو نشست . پس ازسلام وتعارف دید بچه ها قطار نشسته همه دو زانو زده اند سرشان خم است پیش خودرا نگاه می کنند . یک چوب بسیار بزرگ پشت گردن آنها کشیده شده بطوری که یک نفرنمی تواند سرش را تکان بدهد
وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمین می افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشت بام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگان فرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آن حیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربه بلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.» گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی را که ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد :« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)» شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگر ملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودم فکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما که بوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است . فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید :« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هر انسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تا آسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ می دانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتاراو خوشش آمد وبه اوانعام داد
@faghatkhoda1397
📚#داستان_آموزنده
شیخ جنید بغداد به همراه مریدانش
از شهر بغداد بیرون رفت.
شیخ، احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است! گفت او را
طلب کنید که مرا با او کار است.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید
چه کسی هستی؟
عرض کرد من شیخ جنید بغدادم.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری.
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم الله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک بر میدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم.
بهلول برخاست و فرمود تو میخواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی!
مریدان به شیخ گفتند: یا شیخ، این مرد دیوانه است!
شیخ باز به دنبال بهلول افتاد.
بهلول به او فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض کرد آری. سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم؛ پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمیدانی!
مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کاری هست، شما نمیدانید! و باز به دنبال او رفت.
بهلول گفت: تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی! و خواست برخیزد که جنید دامنش را گرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت: جزاک الله خیراً؛
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
و در مورد خواب، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری
@faghatkhoda1397