eitaa logo
طهارت نفس
2.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
24 فایل
هو الرزاق ﷽ ↶سلام لطفا دربرابر تبادل و تبلیغات کانال صبورباشید و به رشد کانال کمک کنید.🌼 💝جهت رزرو تبلیغ👈 @A_DMEN تبلیغات ارزان و بصرفه👇 https://eitaa.com/joinchat/3694068054Cced867b572
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸جوانی با زنی فاضله عقد ازدواج بست. بعد از گذشت چند روز، زنِ فاضله به شوهر گفت: من عالمه هستم و لازم ميدانم زندگی خود را مطابق شریعت سامان دهیم. 🔻جناب شوهر با شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شد و گفت خدا را شکر که چنین زنی نصیبم شد تا مطابق شریعت زندگی ‌کنیم. 🔻چند روزی که از عروسیشان گذشت، زن فاضله به شوهر گفت: ببین من با تو قرار گذاشتم که مطابق شریعت زندگی کنيم، شوهر گفت همينطور است. زن گفت ببين در شریعت خدمت كردن به پدر شوهر و مادر شوهر بر عروس واجب نیست. همچنین در شریعت است که مسکن زن بر شوهر الزامی می‌باشد، پس باید برایم منزلى جداگانه‌ مهیا کنی. 🔻آقای شوهر فكر كرد كه تهيه مسکن جداگانه چندان مشکلی نیست، اما پدر و مادر پیر تکلیفشان چه میشود؟ مرد این ناراحتی را نزد استادی از علما که فقیه بود بیان كرد. بعد از طرح مشكل، استاد جواب داد که حرف همسرت درست است و در اينجا حق با اوست. مرد جواب داد: جناب استاد من نیامده‌ام که فتوی بپرسم، من برای راه حل نزد شما آمده‌ام، مرا راهنمایی کنید تا از این مشکل خلاص شوم. 🔻فقیه گفت: اين مسأله یک راه حل آسان دارد، به خانمت بگو که من و تو با همدیگر قرار گذاشته‌ایم که مطابق شریعت زندگی کنیم لذا مطابق شریعت من می‌توانم زن دوم بگیرم تا زن دومم برای والدینم خدمت کند، ضمناً برایت مسکن جداگانه‌ای نيز مهیا می‌کنم. 🔻شب، شوهر به زنش جوابی که از استاد شنیده‌ بود را بیان کرد. زنِ فاضله، بهت زده گفت: ای من به قربان پدر و مادرت شوم، در این چند روز متوجه شدم که پدر و مادر تو مانند پدر و مادر خود من هستند و خدمت به آنها از نظر شريعت، در حُكم اکرام به مسلمين است، من با جان و دل برای آنها خدمت خواهم ‌کرد و ضرورتى نیست كه شما همسر دوم اختيار كنيد! نتيجه گيرى پند آموز 🤔: *کمی از اوقاتمان را نزد اساتید اهل علم على الخصوص علم فقه بگذرانیم، زیرا همه مسائل كه با گوگل حل نمی‌شوند!* @faghatkhoda1397
🌹 📚داستان کوتاه قشنگه, بخونید "انسان بر قانون مقدم است" تصور کنید، مردی که "همسرش" به شدت "بیمار" است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک "داروی بسیار گران قیمت" است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای "قرض گرفتن" ندارد، به سراغ "دارو فروش" می رود و "التماس" می کند. به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان "وام یا قرض" به او بدهد. "دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود، به هیچ وجه.!" حالا مرد ما دو راه دارد. یا دارو را "بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش" باشد. مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ "نجات می دهد." "پلیس شهر او را دستگیر می کند." کلبرگ، "روانشناس و نظریه پرداز" بزرگ قرن بیستم، با "طرح این داستان" از مردم خواست به دو سوال "جواب" دهند: 1- آیا کار آن مرد درست بود؟ 2- آیا برای این دزدی، مرد باید "مجازات" شود؟ چرا؟ "داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید.!" وی پس از طرح آن گفت: از روی جوابی که می توانید به این سوال بدهید من می توانم "میزان هوش و شعور اجتماعی" شما را تشخیص دهم... "مهمترین قسمت" این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود. هر کس "جواب متفاوتی" می داد. حتی "سیاستمداران بزرگ دنیا" به این سوال پاسخ دادند: - آری، باید "مجازات شود،" دزدی به هر حال دزدی است. - "زیر پا گذاشتن مقررات،" به هر حال "گناه" است. فارغ از بیماری همسرش. - کار آن مرد "درست نبود" اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته. اما هنگامی که از "گاندی" این سوال را پرسیدند، "پاسخ عجیبی" داد.! گاندی گفت: "کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود.!" چرا؟ "زیرا قانون از آسمان نیامده است." ما انسان ها "قانون" را "وضع می کنیم" تا "راحت تر" زندگی کنیم. تا بتوانیم در "زندگی اجتماعی" کنار هم تاب بیاوریم. اما هنگامی که قانون "منافی جان یک انسان بی گناه" باشد، دیگر قانون نیست.! "جان انسان ها در اولویت است." آن قانون باید عوض شود. گاندی گفت: * انسان بر قانون مقدم است.* "کلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت: بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است." ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @faghatkhoda1397
📝وصیت نامه مرد خسیس روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم. البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند! (امام جعفرصادق(ع)می فرمایند: بهترین شما مردمان بخشنده و نظربلند و بدترین شما مردمان خسیس و تنگ‌نظران هستند.) ‌ ‌ @faghatkhoda1397
✨﷽✨ 🌾حضرت عيسي (ع) با جمعي در جايي نشسته بود. مردي هيزم شکن از آن راه با خوشحالي و خوردن نان مي گذشت. ✍حضرت عيسي (ع) به اطرافيان خود فرمود: «شما تعجب نمي کنيد از اين که اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟»..... ولي آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بسته اي هيزم مي آيد. تعجب کردند و از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسيدند. حضرت(ع) بعد از احوال پرسي از مرد هيزم شکن فرمــــــــــــود: «هــــــــيزمت را باز کن». وقتي که باز کرد، مار سياهي را در لاي هـــــــــيزم او ديد.حضرت عيسي (ع) فرمود: «اين مار بايد اين مرد را بکشد ولي تو چه کردي که از اين خطر عظيم نجات يافتي؟» گفــــــت: «نــــان مي خـــــــوردم که فقيري از مقابل من گذشــــــــت. قدري به او دادم و او درباره من دعا کرد.» حضرت عيسي (ع) فرمود: بر اثر همان دستگيري از مستمند، خداوند اين بلاي ناگهاني را از تو برداشت و 50 سال ديگر زنده خواهي بود. 📙تفسير نمونه @faghatkhoda1397
ツ 🍁آیت الله بهـــــجت (ره): بـــزرگان وقتی می‌خواستتد مطلبی و یا فـــیضی از خـــداوند بگیرند از شب و استفاده می‌کردند. زیرا در سحـــر با خدا خلوت ڪردن و با ارتباط پیدا ڪردن اثــــر خاصی دارد. 📒 برگـــی از دفــتر آفــتاب ۱۴۲ 👉 @faghatkhoda1397
➣ 📜 ۱۱ فقــــــط این نیـــــست از دیــــــــوار مــــــــردم بالا بــــری!! دروغ بـگی ⇐ رو دزدیدی! بـــدی کنی ⇐ رو دزدیدی! تهمت بزنی ⇐ رو دزدیدی! خیانت کنی⇐ رو دزدیدی! 🚫 📒 ســوره احـــــزاب آیه ۵۸ ↬ @faghatkhoda1397
براى خودت زندگى كن بپوش؛بگو؛بخند هر طور كه دلت مى خواهد يادت باشد تو تنها كسى هستى كه ميتوانى حال دلت را زيرو رو كنى پس با خودت رفيق @faghatkhoda1397
⚠️ 🔋به فکر نمازمان باشیم، مثل شارژ موبایلمان! 📡با صدای اذان بلند شویم، مثل صدای موبایلمان! ⌨ از انگشتانمان برای اذکار استفاده کنیم، مثل صفحه کلید موبایلمان! 📖قرآن را هم همیشه بخوانیم، مثل پیام‌های موبایلمان و ... 👈 رضايت الله را مقدم تر از رضايت مخاطبين موبايل خود و ساير مخلوقات بدانیم كه رضايت الله بالا ترين نعمت بهشتيان @faghatkhoda1397
🌹 (انس) گويد: نزد امام حسين عليه السلام بودم كه كنيزى وارد شد و يك دسته گل به ایشان تقديم كرد. امام به او فرمود: تو را به خاطر خدا آزاد كردم. انس گويد: من گفتم: او يك دسته گل كه بهایی ندارد براى تو آورد، آنگاه تو او را آزاد میكنى؟!!! امام عليه السلام فرمود: خداوند اين گونه ما را ادب كرده و در قرآن فرموده است : «و إذا حيّيتم بتحية فحيّوا بأحسن منها أو ردّوها»(نساء آیه86). يعنى : هر گاه مورد تحيتى قرار گرفتيد بهتر از آن تحيت كنيد يا همان گونه پاسخ گوييد. و بهتر از اين تحيتى كه او به من داشت، آزادى او ميباشد. @faghatkhoda1397
✨﷽✨ ✍🏻 شیطان می گوید: 🔻کسی که صدای اذان را می شنود و نماز نمی خواند...پدرمن است 🔻کسی که اسراف می کند برادر من است 🔻کسی که زودتر ازامام به رکوع می رود پسر من است 🔻خانمی که با آمدن مهمان اعصاب خرابی می کند مادر من است 🔻خانمی که بدون حجاب می گردد خانم من است 🔻کسی که بدون بسم الله غذا می خورد اولاد من است 🔻کسی که این حرفها را به دیگران برساند دشمن من است . @faghatkhoda1397
✅بعضی دعاها عجیب به دل می شینه: ⬅️ خداوندا: نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی … میان این دو گم شده ام هم خودم و هم تو را آزار می دهم … هر چه تلاش کردم نتوانستم آنی شوم که تو می خواهی و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو رهایم کنی … 🍃 خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ... " امین یارب العالمین @faghatkhoda1397
✨﷽✨ از ملانصرالدین! ✍می‌گویند ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید، ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می‌میرد؟ چرا مزخرف میگی! و جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید، حتما مردن هم دارد! 🔺 این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب‌ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور می‌کنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. @faghatkhoda1397
برای اینکه روز قیامت کمتر دچار حسرت و افسوس شوید بسیار زیاد صلوات بفرسیتد. صلوات پرونده اعمال حسنه را سنگین می کند. @faghatkhoda1397
علامه طباطبایی (ره): ازبعضی محافل وآمدوشدها تبری می جست ومیفرمود:مثل اینکه مردم قدرعمررانمیدانند،عمرخیلی ارزشمندوگرانقدراست. @faghatkhoda1397
💢دختر،‌هدیه‌ی خداوند ✍ یک کسی مارا دید گفت: آقای قرائتی! شما پسر ندارید؟ گفتم: نه من فقط دختر دارم. چند بار کوبید بر سینه‌اش که الهی، الهی خدا به شما یک پسر بدهد. من هم چندبار کوبیدم بر سینه‌ام،که الهی، الهی خدا یک جو عقل به تو بدهد. خدا وقتی به کسی دختر می‌دهد، به او می‌گوید به شکرانه این دختر، نماز شکر بخوان: «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ، فَصَلِّ لِرَبِّكَ...» 💥حدیث داریم خانه‌ای که در آن چند دختر داشته باشد، محل رفت و آمد ملائکه است... قدر و ارزش این هدیه و نعمت الهی را بیشتر @faghatkhoda1397
🤲خدﺍﻭﻧﺪﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿر: ﺧﻮﺩﻣﺤﻮﺭﯼ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ می گیرﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﭘﺎﮐﯿﻢ ﺭﺍ... ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺑﺒﺨﺶ:ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ مى كند ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ مى كند ... ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﻣﺒﺘﻼ ﻧﮕﺮﺩﻡ:ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ ﮐه ﺍﻭﻟﯽ ﭘﺎﮐﯽ ﺟﺴﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ مى گيرد ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﺍ ... @faghatkhoda1397
!! آورده‌اند که روزی ﺣﺎﺗﻢ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ: «ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﯾﻤﺘﺮ ﺩﯾﺪه‌اﯼ؟» ﮔﻔﺖ: «ﺑﻠﯽ!، ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ی ﻏﻼﻣﯽ ﯾﺘﯿﻢ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻭﯼ ﺩﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ، ﻓﯽ ﺍﻟﺤﺎﻝ ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﮑﺸﺖ ﻭ ﺑﭙﺨﺖ ﻭ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺁﻭﺭﺩ، ﻣﺮﺍ ﻗﻄﻌﻪ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪ، ﺑﺨﻮﺭﺩﻡ.» ﮔﻔﺘﻢ : «ﻭﺍﻟﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺴﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ» ﺣﺎﺗﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: «ﻏﻼﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﯾﮏ ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻣﻮﺿﻊ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺨﺖ ﻭ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ... ﭼﻮﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟» ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻭﯼ ﻫﻤﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺖ.» ﻭﯼ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ: «ﭼﺮﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩﯼ؟» ﮔﻔﺖ: «ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺵ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻟﮏ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺨﯿﻠﯽ ﮐﻨﻢ؟» ﭘﺲ ﺣﺎﺗﻢ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ: «ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑل ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺍﺩﯼ؟» ﮔﻔﺖ: «ﺳﯿﺼﺪ ﺷﺘﺮ ﺳﺮﺥ ﻣﻮﯼ 🐪🐪🐪ﻭ ﭘﺎﻧﺼﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ🐑🐑🐑» ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﭘﺲ ﺗﻮ ﮐﺮﯾﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﯽ!» ﮔﻔﺖ: «ﻫﯿﻬﺎﺕ! ﻭﯼ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ اﺯ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ، ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﺪﺍﺩﻡ...» "حکایتهای_پندآموز" @faghatkhoda1397
✍وصیت کردن هنر نیست، تا زنده ایم ببخشیم! مردی انبار خرمایی داشت و ظاهراً مرد مومنی بود و به تکالیف دینی اش عمل می کرد روزهای آخر عمرش وصیت کرد و رسول خدا را هم وصی خود قرار داد که پس از مرگ او انبار خرما را به مصرف مستمندان برسانند. رسول خدا هم پذیرفت و پس از مرگ وی در انبار را بازکردو تمام خرماها را درمیان مستمندان تقسیم کرد. سپس یک دانه خرما از میان خاکها برداشت و به مردم نشان داد و فرمود: این چیست که در دست من است؟ گفتند: یک دانه خرماست که از میان خاک ها برداشته اید. فرمود: این مرد اگر خودش همین یک دانه خرما را درحیات خودش می داد، در نزد خدا محبوب تر بود از این همه خرمایی که من از طرف او طبق وصیتش انفاق کردم! این تذکر بسیار تکان دهنده ای است که تا زنده هستید کارتان را خودتان انجام دهید. وصیت کردن هنر نیست. هنر این است که در زنده بودن بتوان مال را از خود جدا کرد که دردآور است. 📙 صفیرهدایت، 36،توبه، آیت الله ضیاء آبادی @faghatkhoda1397
✨﷽✨ 📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم...گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او @faghatkhoda1397
📚 یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاکپشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تابرای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیزکردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه اوسریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»! نتیجه اخلاقی: بعضی از ما ،زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدهند هستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی @faghatkhoda1397
🌿پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏ تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه‏ ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا @faghatkhoda1397
✅ پاداش یک گواهی ✍حضرت یوسف(علیه السلام) در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. گفت: یوسف! این جوان را می‌شناسی؟ یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت: این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد. یوسف(ع) گفت: عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباس‌های پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند. جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم می‌کنی؟ جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد. حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟! 📚پندهای جاویدان، @faghatkhoda1397
✍طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. آنان پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. حکیمی عارف این صحنه را می‌دید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما @faghatkhoda1397
✍جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد به خاطر این گناهت بود؟! پیر گفت: بلی! جوان گفت: از کجا مطمئنی؟! پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم. 🔥ای جوان! تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهانت کم می‌شود و زودتر می‌توانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشۀ آن بلا را بشناسی. بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه می‌نویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه می‌شود، اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که به راحتی، ریشۀ مصیبت خود را می‌دانی که از کدام گناه تو بوده است.... @faghatkhoda1397
📚 ﭘﺴﺮ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺧﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﺩﺭ ﻣﺤﻼ‌ﺕ ﺷﻬﺮ، ﺧﺮﺝ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﯽ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﮐﻨﺪ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﮔﺸﻮﺩ، ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﺳﺖ. ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ. ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩ. ﭘﺴﺮﮎ ﺷﯿﺮ ﺭﺍ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﻫﯿﭻ. ﻣﺎﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﮑﻨﯿﻢ. ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﭘﺴﺮﮎ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﮐﻠﯽ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺮﮎ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﺴﻤﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﻮﯾﺘﺮ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻤﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯼ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ. ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﮑﺸﺪ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ... ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻣﻬﻠﮑﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪ. ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻭﯼ ﻋﺎﺟﺰ ﺷﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ. ﺩﮐﺘﺮ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﮐﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺸﺎﻭﺭﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪ، ﺑﺮﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺑﻼ‌ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﻣﺼﻤﻢ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﯼ ﺑﮑﺎﺭ ﮔﯿﺮﺩ. ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﻃﻮﻻ‌ﻧﯽ ﺑﺎ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺭﺳﯿﺪ. ﺭﻭﺯ ﺗﺮﺧﯿﺺ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ. ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩ. ﺍﻭ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻤﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ: ﻫﻤﻪ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﻀﺎ ﺩﮐﺘﺮ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﮐﻠﯽ ﺯﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺴﺮﮐﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪ. ﻓﻘﻂ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ... ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻬﺎ ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @faghatkhoda1397