✨﷽✨
🔴حکایتی فراموش شده
✍حکیم فرزانه ای ، همه مردم شهر را جمع کرد تا براے آنها حکایت فراموش شده اے را باز گو کند.
از چند روز قبل،مریدان حکیم در سراسر شهر جار زدند و مردم را آگاه کردند .از این رو جمع کثیرے در روز موعود برای شنیدن حکایت فراموش شده گرد آمدند.
حکیم بر بالای منبر رفت وگفت:«روزے روزگاری پسر بچه ای زندگی می کرد ،بعد از گذشت ایامی جوان شد،سپس ازدواج کرد وصاحب بچه ای شد،به سختے کار کرد،سپس خانه وتجارتخانه ای براے خود دست وپا کرد.»
آنگاه حکیم ساکت شد مردم ابتدا کمی صبر کردند ،عاقبت عصبانی شده و فریاد کشیدند:«خُب !که چی؟» حکیم به نشانه تاسف سرے تکان داد و گفت «که چے را از خودتان بپرسید،.این داستان زندگے خودشماست!»
🔺نتــــــــــجه: راستے که چے؟!آیا واقعا هدف از آفرینش انسان فقط همین چیزهاےبود که حکیم گفت!؟به حق باید گفت که این حکیم فرزانه به بهترین شکل ممکن مردمان شهرش را پند داد.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@faghatkhoda1397
💠مرور حضرت موسی و نماینده اش
🌿یک روز حضرت موسی (ع) با حضرت یوشع بن نون (ع) در اطراف زمین سیر میکرند که به سرزمین کربلا رسیدند، اتفاقاً کفش حضرت موسی (ع) پاره و کف آن جدا شد و خاری به پای حضرتش اثابت کرد و پایش خونی شد و درد کشید، ناراحت و محزون سر بطرف آسمان بلند کرد و فرمود: خدا چه بدی از من سرزده بود که دچار این بلیه شدم .
خداوند متعال به او وحی، و روضه کربلا را فرمود: اینجا حسینم را شهید می کنند، اینجا خونش را می ریزند، اینجا حسین را محزون و نالان می کنند و من می خواستم خون و حزن تو با او موافق باشد.
حضرت موسی (ع) فرمود: خدایا حسین کیست؟! وحی رسید: او سبط محمد مصطفی (ص) و پسر حضرت علی مرتضی(ع) است.
موسی ناراحت و گریان شد و فرمود: قاتل او کیست؟ خطاب رسید: او نفرین شده ماهی دریا و وحشی های بیابان و پرندگان هواست.
حضرت موسی نالان و گریان دستها را بالا برد و یزید را لعنت و نفرین کرد و حضرت یوشع بن نون (ع) هم گریان به دعای حضرت موسی (ع) آمین گفت و بعد رفتند.
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
✨کلاغی که مامور خدا بود!✨
✍آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن. سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم همه ماست و سبزی خوردیم.خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن. وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه 🦂عقرب سیاهی ته دیگ هست!و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
امام حسن عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
🌺چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!
📚حکایتهای پندآموز
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
🌺داستان زیبا
✍چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند"
گاهی مثل یک کودک قدرشناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@faghatkhoda1397
🌹داستان آموزنده🌹
نقل است که روزی پیامبر اکرم یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. روز بعد پیامبر دستور دادند آتشی آماده کردند و سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد و سنگ گرم شد، آنحضرت، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس دهید. سلمان سریع و بدون ترس، پای خود را بر روی سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت و از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. پیامبر(ص) فرمود: از تو گذشتم؛ زیرا حساب تو به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است.
(کتاب پندتاریخ،ج١ص١٩)
🌹
پ.ن: بزرگان دینی گفته اند: در قیامت
از حلال، حساب است،
در مکروه، عتاب است،
و در حرام ، عذاب است.
داستان بالا از این جهت پندآموز است که بیان میکند حضور در قیامت به خودیِ خود سخت است و حساب تمام امور را در آنجا بايد پس دهيم.
خوش به حال كسی که حساب سریع و آسانی
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
🔴مورچه نَر بود یا ماده
✍شیخ احمـد جامی بر بالای منبر گفت: مردم هرچه می خواهید از من سوال کنید. زنی از میان جمعیت فریاد زد ای مـرد ادعا ی بیهـوده نکن ، خداوند رسـوایت خواهـد کرد ، هیچ کس جز علی علیه السلام نمی تواند بگوید که پاسخ تمام سؤالات را میداند
شیخ گفت اگر سؤال داری بپرس. زن سـوال کرد مورچه ای که بر سر راه سلیمان نبی آمد نر بود یا ماده؟ شیخ گفت سؤال دیگر نداشتی!؟ این دیگر چه سؤالی است؟ من که نبودم ببینم نر بوده یا ماده.
زن گفت نیاز نبود که آنجا باشی ، اگر کمی با قـرآن آشنا بودی می دانستی. درسوره نمل آمده است که قالت نمله مشخص می شـود مورچه ماده بوده
مردم هم به جهل شیخ وزیرکی زن خندیدند. شیخ با عصبانیت گفت: ای زن با اجازه شوهـرت در اینجا هستی یا بدون اجازه؟ اگر با اجازه آمـده ای که خدا شوهرت را لعن کند و اگر بی اجازه آمدهای، خدا خودت را لعن کند
زن پرسید: ای شیخ بگو بدانیم آیا آن زن بااجازه پیامبر به جنگ امام زمان خود ، علی علیه السلام رفته بود و یا بدون اجـازه؟ شیخ بیچـاره نتوانست جواب گوید.
📚 الغدیر ، علامه امینی
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در دوران دبیرستان در کلاس شاگرد اول بودم. در منطقه عقبماندهی شهر درس میخواندیم. اکثر همکلاسیها درسخوان نبودند و شیطنت میکردند.
معدل ما هم 16 بود. همیشه فکر میکردم بین این همه بچه درسنخوان و تنبل، آیندهی من تضمین است. اینها بیکار خواهند بود و من شاغل و پولدار! چون من درس میخوانم.
وقتی پای کنکور نشستیم دیدیم چیزی بارمان نبود و کتاب و جزوههای سختی بودند که ما نمیدانستیم از آنها هم سوال میشود و فقط چند کتاب ساده درسی خوانده بودیم.
این همه شاگرد اولی و خوشحالی و امیدواری، خیالاتِ باطل فردی بود که از قیاسِ باطل حاصل کرده بودیم.
مثَل اعمالمان هم، چنین است وقتی دور و بر خودمان این همه بیدین و نماز نخوان و دروغگو میبینیم گمان میکنیم بهشت برای ماست و کسی از ما بهتر نیست.
اما وقتی کتاب خدا و آزمون روز حشر را میخوانیم میبینیم هیچ چیزی بارمان نیست و عمل خیری نداریم و عمل
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#پندانه
✍ همنشینی با نادان
✍"خواجه نظامالملک" وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشهگیری را به وزارت ترجیح داد.
دربار ملکشاه دنبال چارهای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت: خواجه دانشمند است و هیچچیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست. پس فکری کردند و چوپانی که گلهای را به سبب سهلانگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد، به نزد خواجه فرستادند.
خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد و جلوی خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازهوارد عارفی است آشنا به معارف قرآن. رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:داغ مرا تازه کردی. خواجه گفت: چرا؟ چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش همرنگ و اندازه ریش شما بود و مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، هر وقت علف میخورد، ریشش تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت. خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@faghatkhoda1397
🌺شیخ رجبعلی خیاط (ره) :
امام زمان(علیه السلام) دنبال رفیق می گرده ، خوب شو ؛ خودش می آد و پیدات می کنه.
🎙 آیتالله بهجت قدسسره:
✅آیتالله قاضی میفرمود: اگر کسی نمازهای پنجگانه را اول وقت بخواند، به [همۀ] مقامات عالیه میرسد.
🔻نگفتن خوب بخواند. معلوم میشود نماز اول وقت خواندن، حضور قلبآور هم هست.
@faghatkhoda1397
بسم الله الرحمن الرحیم
در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت،
مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای سبحان و متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی.
مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم.
چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟
زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن.
مرد گفت: پذیرفتم
بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد.
به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن.
بحار: ج 14 ص 492 و ج 71 ص 55.
@faghatkhoda1397
#آموزنده
سگی شیری را گفت : با من کشتی بگیر! شیر سر باز زد
سگ گفت : نزد تمام سگان خواهم گفت شیر از مقابله با من میترسد !
شیر گفت سرزنش سگان را خوشتر دارم تا که شیران مرا شماتت کنند که با سگی جنگیده ام
@faghatkhoda1397
💠✨ماجرای چسبیدن دست مرد به بازوی زن نامحرم
✨زنے در ڪعبه طواف میڪرد و مردی هم پشت سر آن زن می رفت. (لحظهای) آن زن بازوی خود را خارج ڪرد و آن مرد دستش را دراز نمود و بر روی بازوی آن زن گذاشت. خداوند دست آن مرد را به بازوی زن چسباند.
❣✨مردم ازدحام نمودند، بطوری ڪه راه عبور بسته شد. ڪسے را پیش امیر مڪه فرستادند و امیر مڪه، فقهاء و علماء را حاضر نمود و آنها فتوا دادند ڪه باید دست مرد را ببرند، چونڪه آن مرد مرتڪب جنایت شده است.
✨امیر مڪه گفت: «آیا در اینجا از خانواده پیغمبر (ص) ڪسے هست؟» گفتند: «بلے! حسین بن علے(؏) اینجا است.»
امیر مڪه ڪسے را نزد امام حسین (؏) فرستاد. امام حسین (؏) تشریف آوردند.
❣✨به آن حضرت عرض کردند: «ای فرزند رسول خدا! حڪم خدا درباره اینها چیست؟» امام حسین(؏) رو به ڪعبه نموده و دستهایشان را بلند ڪردند. مدتی مڪث فرموده و دعا نمودند. بعد بطرف آنها تشریف آوردند و دست آن مرد را از بازوی زن خلاص نمودند.
✨امیر مڪه عرض کرد: «یا حسین! این مرد را برای این ڪاری ڪه از او سر زده است، عذاب نڪنیم؟» حضرت فرمودند: «نه.» میگویند آن مرد، همان «جمال» بود ڪه در ڪربلا دست امام حسین (؏) را قطع نمود و اینگونه لطف حضرت را جواب
@faghatkhoda1397