♦️ چهره عزرائیل برای مومن و کافر هنگام مرگ 🍀
🌹🌹حضرت ابراهیم (علیه السلام) روزی شخصی را دید از او پرسید تو کیستی؟
او گفت: عزرائیل هستم.
ابراهیم گفت: از تو می خواهم خودت را به آن صورتی که مومنین را قبض روح می کنی، به من بنمایانی.
ابراهیم به دستور او، روی خود را برگردانید، و سپس به آن نگاه کرد، جوانی بسیار زیبا و خوشرو و شاد دید، گفت: اگر مومن پس از مرگ، چیزی (پاداشی) غیر از این چهره زیبا را نبیند، همین دیدار برای او کافی است، و پاداش خوبی برای کارهای نیکش خواهد
سپس ابراهیم، به عزرائیل گفت: اگر می توانی، خودت را در آن چهره ای که گمراهان را با آن، قبض روح می کنی، به من بنمان.
عزرائیل: ای ابراهیم تو طاقت دیدن آن چهره را نداری.
ابراهیم (علیه السلام) خواسته اش را تکرار کرد.
عزرائیل گفت: روی خود را برگردان، ابراهیم (علیه السلام) روی خود را گردانید و سپس به او نگاه کرد، مردی سیاه که موهای بدنش راست شده بود و بسیار بوی بد دارد و از سوراخهای بینی او دود و آتش بیرون می آید، حضرت ابراهیم نتوانست آن چهره را مشاهده کند، بر اثر شدت ناراحتی بی هوش شد، وقتی به هوش آمد عزرائیل، را به صورت اول دید، به او فرمود: ای فرشته مرگ انسان گنهکار جز دیدن همین چهره، کیفر دیگری نبیند، همین نگاه برای عذاب و کیفر او کفایت می کند
انسان اگر دشمن پروردگارش باشد، فرشته اش بصورت زشت ترین صورت و لباس و بدترین چیز، نزدش می آید و به وی می گوید: بشارت باد تو را به ضیافتی از حمیم دوزخ! و جایگاهی از آتش!
او نیز غسّال خود را می شناسد و تشییع كنندگان را قسم میدهد كه: مرا بطرف قبر مبر! و چون او را داخل قبرش كنند، دو فرشته سؤال كننده نزد او می آیند و كفن او را از بدنش كنار زده، می پرسند: خدا و پیامبرت كیست؟ چه دینی داری؟
او می گوید: نمی دانم! می گویند: هرگز ندانی و هدایت نشوی! سپس او را با گرز، آنچنان می زنند كه تمام جنبنده هایی كه خدا آفریده، به غیر ازانس و جن، از آن ضربت تكان می خورند! آنگاه دری از جهنم برویش باز نموده، به او می گویند: با بدترین حال، بخواب! آنگاه قبرش، آنقدر تنگ می شود كه بر اندامش می چسبد، آنطور كه نوك نیزه به غلافش میچسبد، بطوریكه مغز سرش از بین ناخن و گوشتش، بیرون می آید! خداوند مار و عقرب زمین و حشرات را بر او مسلط می كند تا نیشش بزنند .
📚 ریاض الاحزان عالم قزوینی، ص 31
📚 بحار الانوار، ج، 6، ص
@faghatkhoda1397
#داستان_کوتاه
▫️پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▫️پرندهات را آزاد ڪن!
@faghatkhoda1397
#حکایت_آشنا
معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود جوانی با BMW جدید جلوی معلم ترمز کرد گفت آقا معلم بفرمایید بالا برسانمتان گفت شما؟
گفت منم فلانی، فلان سال شاگرد شما بودم گفت آهان یادم اومد ریاضیات که خیلی ضعیف بود چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟ گفت هیچ چی یه جنس میخرم 10 تومان، ده درصد میکشم روش میفروشم 40 تومان!
معلم گفت، بازم که غلط حساب کردی؟ 10 درصد بکشی روش میشه 11 تومان.
گفت آقا معلم اگر قرار بود مثل شما درست حساب کنم که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس میایستادم!!
بیسوادان در این دنیا برندهاند و دنیا را به کام
@faghatkhoda1397
حکایت داماد حاکم
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهد مناسب او باشد ..
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...
از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد ..
سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....
و دزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ،
و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .
و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
@faghatkhoda1397
#بهجت_اینگونه_بود
آیت الله بهجت(ره)اینبار هم مثل خیلی وقتهای دیگر پول دادند و گفتند: روضه حضرت زینب بخوان.
دل به دریا زدم و پرسیدم: شما هربار میگویید روضۀ حضرت زینب بخوان، چی هست در این روضه؟
گفتند: به برکت این توسل، خیلیها حوائجشان را گرفتهاند...
آیت الله
@faghatkhoda1397
🦋آیت الله بهـجت رحمت الله علیه:
اگر گناه مرتکب شدید که در آن
#حقالناس است سعی کنید در
همین دنـیا آن را تسـویه کنید و
برای #آخـرت نگذارید که آنجا
مشکل است.
@faghatkhoda1397
#حکایت گاو نر ملانصیرالدین
روزی ملانصرالدین تصمیم میگیرد گاو نر خود را به دلیل فشار اقتصادی و بیپولی برای فروش به بازار ببرد. تعدادی که از شرایط ناگوار ملانصرالدین مطلع بودند و میخواستند با استفاده از این فرصت گاو او را ارزان از چنگاش در بیاورند، نقشهای ماهرانه طرح ریزی میکنند.
به این شکل که، در فواصل کوتاهی از یکدیگر و در مسیر ملانصرالدین به بازار، یک نفر از آنها به کاری مشغول میشود. ملانصرالدین گاو را بسته و افسار بهدست منزل را ترک میکند. کمی بعد یکی از آن افراد از ملا میپرسد: ملا بز خود را چند میفروشی؟ ملا میگوید مردک دیوانه شدهای، این گاو نر است نه بز! سپس به راه خود ادامه میدهد. کمی بعد یکی دیگر ملا را میبیند و بعد از سلام و احوالپرسی میگوید ملا این بز فروشی است؟ ملا کمی تعجب میکند و میگوید این بز نیست، گاونر است و میرود. دوباره کمی بعدتر این داستان تکرار میشود. بعد از چندین بار تکرار ملا به بازار میرسد و برای فروش گاو خود اقدام میکند. با هماهنگی قبلی دوباره ملا با داستان قبل مواجه میشود و قانع میشود که گاو نر که او دارد، در واقع بز است نه گاو نر! سپس به قیمت بز آن را میفروشد. به منزل که میرسد همسرش از او میپرسد ملا گاو را فروختی؟ ملا خطاب به همسر میگوید: خانم چیزی که ما داشتیم گاو نبوده، بز بوده! ما در این چند سال اشتباه میکردهایم. خلاصه گاو ملا را به قیمت بز خریدند و ملا نیز باور کرد.
پیامی که این داستان دارد این است که: افراد بااستعداد گاهی از هوش خود استفادهی نادرستی میبرند. این یعنی گاو خود را به قیمت بز عرضه میکنند. مراقب باشید که چنین اتفاقی رخ ندهد که ما مسئول هستیم در قبال امکاناتی که در اختیار داریم. گاهی نیز توسط شخص دیگری ارزشهای افراد ندیده گرفته میشوند یا بهای ناچیزی دارند! در چنین مواقعی باید هوشیار باشیم و تلاش کنیم که تلف نشویم. افراد عموما با کاسهی خود دیگران را میسنجند و از این نکته غافلاند که ممکن است طرف مقابل تشت بزرگتری داشته باشد! این نیز واقعیتی تلخ است که اجتماع دانشآموزی ما با آن دست به گریبان است. معلمین محترم بایست به نکات یادشده توجه کافی نمایند تا خدای ناکرده دانشآموزان بااستعداد آنها دچار ضرر و زیان نشوند. صداقت در عمل و گفتار کلید حل هر مشکلی است. ما اثباتی برای این مساله نداریم. اما قویا توصیه میکنیم.
@faghatkhoda1397
#حکایت جالب «خوک و گاو»
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا... را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود:شاید علتش این باشد که "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
@faghatkhoda1397
#حکایت آموزنده خرس و اژدها
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت ميكند بر زمينت ميزند
@faghatkhoda1397
◼️حضرت آیتالله بهجت(ره):
▪️ما وظیفه داریم که در تعلیم، تعلّم، تلاوت و عمل به قرآن کوشش کنیم، ما شبهای احیا قرآن بر سر میگذاریم، ولی در مقام عمل آیههای حجاب، غیبت، کذب، و آیاتِ «وَیلٌ لِلْمُطَفِفِینَ؛ وای بر کمفروشان!»( مطفّفین: ۱) و نیز «فَلاَ تَقُل لهُمَآ أُف؛ پس به پدر و مادر اُف نگو»،( اسراء: ۲۳) همچنین «وَ لاَ تَمْشِ فِی الأرْضِ مَرَحًا؛ و با ناز و تکبر در روی زمین راه مرو»( لقمان: ۱۸) و… را زیر پا میگذاریم و پامال میکنیم!
📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۲۹۸
-------------------------------
@faghatkhoda1397
#جواب_آیت_الله_بهجت_ره
سؤال: مدتی است شیطان و هوای نفس در تزکیه بطن و لسان، کمخوری، کمگفتن و کمخوابیدن اذیتم میکند، برای رفع این معایب چه کنم؟
جواب: بسمهتعالی، گوی سبقت را نمازشبخوانها ربودند مخفیانه. ترتیبی برای تقلیل طعام ذکر میشود، إنشاءاللّه. هرچه را که قصد دارید بخورید، اول جدا نمایید ـ مثلاً در سینی جداگانه ـ و قناعت هم نکنید، آن وقت فقط از آن میل کنید؛ این را باید عمل نمایید تا معلوم گردد.
آ
@faghatkhoda1397
🔘 داستان کوتاه
#دهن_بینی
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
@faghatkhoda1397
داستان کوتاه
"درونت را بنگر"
گدایی 30 سال کنار جادهای مینشست...
یک روز غریبهای از کنار او گذر کرد...
گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت: بده در راه خدا!
غریبه گفت: چیزی ندارم به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید: آن چیست که رویش نشستهای؟؟
گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمیست... تا زمانی که یادم میآید، روی همین صندوق نشستهام.!
غریبه پرسید: آیا تاکنون داخل صندوق را دیدهای؟
گدا جواب داد: نه!!
برای چه داخلش را ببینم؟!
در این صندوق هیچ چیزی وجود ندارد.
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز!!
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.!
من همان غریبهام که چیزی ندارم به تو بدهم اما میگویم نگاهی به درون بیانداز...
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست (درون خویش)!
صدایت را می شنوم که میگویی: اما من گدا نیستم!!
گدایند همهی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا
@faghatkhoda1397
#عشقی_به_مجموع_قرآن_وعترت
✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره:
📝 خدا کند در ما عشقی پیدا شود به مجموع قرآن و عترت، تا اولاً، بتوانیم یگانگی قرآن و عترت و معجون مرکب از آن دو را بیابیم و ثانیاً، در مقام پیروی و عمل، با توجه به آن دو و بر محور آن دو طواف عاشقانه بنماییم و بدانیم که آنها از هر معشوقی بیشتر شایستهی عشقورزی هستند.
📚 در محضر بهجت، ج1، ص33
@faghatkhoda1397
🍁آیت الله بهجت(ره):
📿بزرگان وقتی میخواستند مطلبی و فیضی را از خدواند بگیرند، از شب و سحر استفاده میکردند؛
زیرا در سحر، با خدا خلوت کردن و با خدا ارتباط پیدا کردن اثر خاصی دارد.
🍁برگی از دفتر آفتاب، ص۱۴۲
--------------------------------
آیت
@faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 منبر تصویری 🌺
حضرت آیت الله بهجت ره
موضوع : توصیه آیت الله قاضی قدس سره به نماز اول وقت و مقامات عالیه
@faghatkhoda1397
#سکوت_کن_تا_رشد_کنی..
🍃پیش آقای قاضی از محمد تقی بهجت شکایت شد که اگر نیم ساعت با او حرف می زدند ، فقط سکوت می کرد . آقای قاضی نگاه معنا داری به او کردند و گفتند ؛ چرا !؟ جواب می دهد ، اما شما نمی شنوید . پرسید ؛ چگونه !؟ فرمودند ؛ با سکوتش می گوید ؛ سکوت کن ، با سکوت به مقامات عالیه می رسی .
@faghatkhoda1397
🔘 داستان کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این
@faghatkhoda1397
🔘داستان کوتاه
مرد جوانی کنار "نهر آب" نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود.
"استادی از آنجا می گذشت."
او را ديد و متوجه "حالت پريشانش" شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را ديد بی اختيار گفت:
عجيب "آشفته ام" و همه چيز زندگی ام به هم ريخته است. به شدت "نيازمند آرامش" هستم و نمی دانم اين آرامش را کجا پيدا کنم؟
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت:
به اين "برگ" نگاه کن وقتی داخل آب
می افتد خود را به جريان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد "سنگی بزرگ" را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در "عمق" آن کنار بقيه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: اين سنگ را هم که ديدى،
به خاطر سنگینی اش توانست بر نيروی جريان آب "غلبه" کند و در عمق نهر قرار گيرد.
حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را
می خواهی يا آرامش برگ را؟!
مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه کرد و گفت:
"اما برگ که آرام نيست."
او با هر "افت و خيز" آب نهر بالا و پائين می رود و الان معلوم نيست کجاست!
لااقل سنگ می داند کجا ايستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محکم ايستاده و تکان
نمی خورد.
من آرامش سنگ را "ترجيح" می دهم!
استاد لبخندی زد و گفت:
پس چرا از جريان های مخالف و "ناملايمات" جاری زندگی ات می نالی؟!
اگر آرامش سنگ را برگزيده ای
پس، تاب "ناملايمات" را هم داشته باش و "محکم" هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
استاد اين را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که "آرام" شده بود نفس عميقی کشيد و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقيقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسيد:
"شما اگر جای من بوديد آرامش سنگ را انتخاب می کرديد يا آرامش برگ را؟!"
استاد لبخندی زد و گفت:
من "تمام زندگی ام" خودم را با اطمينان به "خالق" رودخانه "هستی" و به جريان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز "دل آشوب" نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…
*خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست.*
@faghatkhoda1397
#حکیمانه
یادمون باشه
تصویر زندگیمون، همون چیزیه که با قلم افکارمون ترسیم میکنیم.
اگر نقصی توی تصویر زندگیمون
میبینیم، بهتره با پاک کنی از جنس
انرژی و اندیشه مثبت
اون رو پاک کنیم و مجددا
با قلم افکارمون شروع
به طراحی و رفع اون نقص کنیم
یادمون باشه
که بزرگترین مسائل رو آدمها
خودشون با طرز فکر و دیدشون نسبت
به دنیای اطراف میسازن.
پس بهتره عدسی و لنز دوربین
فکرمون رو با دستمالی از جنس
محبت و عاطفه و عشق و بخشش، پاک
کنیم تا عکس زندگیمون شفافتر و زیباتر بیفته
@faghatkhoda1397
#اهمیت_استغفار
🌼 آیت الله بهجت:
اگر بدانید چه هست این #استغفار! چه گنج هایی در این #ذکر #استغفار نهفته هست! باید بیابید که این استغفار چیست. زبانتان وقتی به ذکر استغفار باز می شود، در حقیقت #موانع همه بر طرف می شود و #حوایجتان هم برآورده می شود. اصلاً استغفار صیقل دهنده #روح است، شما را نزدیک می کند به خدا.
@faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت
🌾ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
💫 ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ
🌾ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛
💫ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
🌾ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ
💫ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
🌾ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
💫ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﻭ
🌾ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ
💫ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ؛
🌾 ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ
💫ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ
🌾 ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ .
💫ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
🌾ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ
💫 ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ
🌾ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ...
@faghatkhoda1397
#داستان_آموزنده
نوشته اند: روزى اسكندر مقدونى نزد ديوجانس آمد تا با او گفتگو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود،اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد .اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس ، برآشفت و گفت :اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟
آيا گمان كرده اى كه از ما بى نيازى؟
دیوجانس گفت : آرى بى نيازم .
اسکندر به او گفت: تو را بى نياز نمى بينم .بر خاك نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است.از من چيزى بخواه تا تو را بدهم
دیوجانس پاسخ داد : اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند .تو بنده بندگان منى
اسکندر با تعجب پرسید : آن بندگان تو كه بر من اميرند،چه كسانى اند
دیوجانس گفت خشم و شهوت. من آن دو را رام خود كرده ام ؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى كشند
برو آن جا كه تو را فرمان مى برند؛،نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خواری
@faghatkhoda1397
#حکایت
از وهب نقل شده است: روزی شیطان برای حضرت یحیی طلا آشکار شد و اظهار داشت: میخواهم تو را نصیحت کنم، یحیی گفت: من به نصیحت تو تمایلی ندارم؛ ولی از وضع و طبقات مردم به من اطلاعی بده. شیطان گفت: بنی آدم از نظر ما به سه دسته تقسیم میشوند:
1. عده ای که مانند شما معصوم هستند و نیرنگ و حیلههای ما در آنها تأثیر نمی کند.
2. دسته ای که در پیش ما شبیه توپی هستند که در دست بچههای شما است. به هر طرف بخواهیم آنها را میبریم و کاملا در اختیار ما هستند.
3. کسانی که رنج و ناراحتی آنها برای ما از دو دسته ی دیگر بیشتر است. تلاش میکنیم تا آنها را فریب دهیم، همین که فریب خوردند و قدمی به سوی ما برداشتند یک مرتبه متذکر میشوند و از کردهای خود پشیمان میگردند و روی به توبه و استغفار میآوردند و هر چه برای او رنج کشیده ایم از بین میبرند. باز برای مرتبه ی دوم در صدد گمراه کردن آنها بر میآییم این بار نیز پس از آلوده شدن به گناه فورا متوجه میشوند و توبه میکنند، نه از آنها مأیوسیم و نه میتوانیم مراد خود را از چنین افرادی بگیریم و پیوسته در رنجیم.
@faghatkhoda1397
🔴🌖 #تلــــــنگر
مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.
مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چارهای به او نشان دهد. شیخ به او گفت، مادرت هست و مراقبت از ان وظیفهی توست او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده الان وظیفهی توست که ازاو مراقبت کنی.
مرد گفت دهها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیدهام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از آن برایش کردهام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.
شیخ که این حرفها را از او شنید به او گفت، تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است و آن اینست
که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد.
پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
@faghatkhoda1397