📘#داستان
یک جعبه کفش👞👞
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در مورد همه چیز باهم صحبت می
کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند
مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...
پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد
دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد
پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که
راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید
او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود
فقط دو عروسک در جعبه بود
پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود پ
از این بابت در دلش شادمان شد
🍃پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟پس اینها از کجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام
✓
📗مجموعه
@faghatkhoda1397
📘#داستان_کوتاه
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛
گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
✓
@faghatkhoda1397
📚#داستان
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
✓
📗مجموعه
@faghatkhoda1397
📕#داستان_واقعی_تاریخی
ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.
ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩیک تر ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، "ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ" ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ.
ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ... ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ!
"ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟! ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ميتوﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ مردم ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ:
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ... ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ!
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ:
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ...
✍#شیخ_ﺑﻬﺎﯾﯽ
✓
@faghatkhoda1397
گویند روزی موسی (ع) در آن حال که شبانیِ شعیب پیغامبر میکرد و هنوز به وی وحی نیامده بود، گوسفندان میچرانید؛
قضا را میشی از رمه جدا افتاد.
موسی خواست که او را به رمه باز برد.
میشک برمید و در صحرا افتاد و گوسفندان نمیدید و از بددلی همیرمید، و موسی از پس او همیدوید تا مقدار دو سه فرسنگ؛
چنان که میشک را نیز طاقت نماند و از ماندگی بیفتاد، چنان که بر نمیتوانست خاست.
موسی در وی رسید و بر او رحمتش آمد؛
گفت: ای بیچاره، چرا میگریزی و از که میترسی؟
چون دید که طاقت رفتن ندارد، برداشتش و بر گردن و دوش گرفت تا بَرِ رمه.
چون چشم میش بر رمه افتاد، دلش به جای باز آمد، تپیدن گرفت.
موسی زود او را از گردن فرو گرفت و به میان رمه اندر شد.
ایزد تعالی ندا کرد به فرشتگان آسمانها، گفت:
دیدید بندهی من با آن میش دهن بسته چه خُلق کرد، و بدان رنج که از او بکشید او را نیازرد و بر او ببخشود! به عزّت من که او را برکشَم و کلیم خویش گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب فرستم، چنان که تا جهان باشد از او گویند.
پس این همه کرامات او را به ارزانی داشت.
📚سیاستنامه، خواجه نظام الملک
@faghatkhoda1397
📕انشای یک دانش آموز، در مورد ”پول حلال”
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماستبندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد تا آبی که در شیرها میریزد، حلال باشد. آقا تقی میگوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد.
دایی من هم کارمند یک شرکت است. او میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمیگیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. داییام میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه میگیرم! داییم میگوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند. پول حرام بیبرکت است.
ولی پدرم یک کارگر است و من فکر میکنم پولش حرام است؛ چون هیچوقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم میآورد. تازه یارانهها را خرج میکند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:
کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی !
✓
@faghatkhoda1397
📕#داستان_مسافر_نحس😒
حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود.
۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.
یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.
راننده گفت: یک نفر دگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.
بهش گفتن: نه دگه کسی نیست فقط ماییم .
خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس .
راننده گفت: آها، یک نفر هم جور شد.
بهش گفتن: ولش کن! این جاسم نحسه، اگه بامون بیاد ،حتما نحسیش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!
راننده گفت: نه، من اعتقاد ندارم به این خرافات. مهم اینه صندلی ها تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد.
خلاصه ایستاد و جاسم رسید. تا دَرِ مینی بوس رو باز کرد،گفت:
پیاده شید!حاج ناصر مرخص شد! نمی خواد برید بیمارستان!!
و این گونه راننده بدبخت رزقش بریده شد 😂😂
✓
@faghatkhoda1397
📚#حکایت
"خصوصیات ذاتی"
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده، پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.
روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست، مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد.
روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بیبهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزادههای شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیشها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش میآید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی.
"آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد."
@faghatkhoda1397
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🚨 #فوری با توجه به تخریب #رهبرانقلاب در این روزها توسط رسانههای ضدانقلاب و اغتشاشاگران داعشی کانال امام خامنه ای در ایتا افتتاح شد.
👈از همه ی هموطنان عزیزم دعوت میکنم تا در کانال《 امام خامنه ای 》عضو شوند🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/1242300433C4c0b687513
پیشنهادعضویت👆👆👆
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
🔹فقر و تهیدستی🔹
✍روزی مردی که آوازهی بذل و بخششهایامام حسن مجتبی علیهالسلام را شنیده بود، به خدمت آن حضرت آمد و به آن حضرت عرض کرد: ای پسر امیرمؤمنان ! تو را قسم میدهم به حق آن خدایی که نعمت های بسیاری را به شما عطا فرموده است ، و تو آن را به واسطه ی شفیع به درگاه او بدست نیاورده ای ، بلکه خدای متعال ، خود بر تو عطا کرده است ، به فریاد من برسید و مرا، از دست دشمنم نجات بدهید. زیرا من دشمنی دارم که بسیار ظالم و ستمکار است.به طوری که نه بر اطفال رحم میکند و نه احترام پیران را نگاه میدارد.
امام حسن علیهالسلام، که تکیه داده بودند ، با شنیدن این سخن، راست نشستند. و فرمود: بگو دشمن تو کیست، تا من داد تو را از او بستانم؟! آن مرد پاسخ داد: فقر و تهیدستی
امام حسن علیهالسلام، با شنیدن این سخن مدتی سر به زیر انداختند و چیزی نفرمودند . سپس آن حضرت، سر را بلند کردند و خادم خود را خواست و به او فرمود : هر مقدار پول پیش تو موجود است، حاضر کن. خادم آن حضرت، پنج هزار درهم نزد آن حضرت، حاضر کرد. امام مجتبی علیهالسلام، به خادم خود فرمود: آن پولها را به این مرد بده.
سپس امام حسن علیهالسلام، به آن مرد فرمود : به حق همین سوگند هایی که مرا به آن قسم دادی ، تو را سوگند می دهم که هرگاه این دشمن ستمگرت نزد تو آمد ، برای دادخواهی نزد من بیایی.
📚بحارالأنوار ، ج 43 ، ص
@faghatkhoda1397
🔴واسطه گری خداوند در #قیامت، برای مسأله #حق_الناس
رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه نشسته بودند، ناگهان لبخندى بر لبانشان نقش بست ، به طورى كه دندان هايشان نمايان شد! از ايشان علت خنده را پرسيدند،
فرمود:
- دو نفر از امت من مى آيند و در پيشگاه پروردگار قرار مى گيرند؛ يكى از آنان مى گويد:
خدايا! حق مرا از او بگير!
خداوند متعال مى فرمايد: حق برادرت را بده !
آن دیگری عرض مى كند:
خدايا! از اعمال نيك من چيزى نمانده، متاعى دنيوى هم كه ندارم .
آنگاه صاحب حق مى گويد:
پروردگارا! حالا كه چنين است از گناهان من بر او بار كن !
پس از آن اشك از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله سرازير شد و فرمود:
آن روز، روزى است كه مردم احتياج دارند گناهانشان را كسى حمل كند.
خداوند مهربان به آن كس كه حقش را مى خواهد مى فرمايد: چشمت را برگردان ، به سوى بهشت نگاه كن ، چه مى بينى؟
او سرش را بلند مى كند، آنچه را كه موجب شگفتى اوست - از نعمت هاى خوب مى بيند، عرض مى كند:
🔸پروردگارا! اينها براى كيست ؟
🌹پروردگار مى فرمايد:
براى كسى است كه بهايش را به من بدهد.
🔸عرض مى كند:
چه كسى مى تواند بهايش را بپردازد؟
🌹مى فرمايد: تو.
🔸مى پرسد: چگونه من مى توانم ؟
🌹مى فرمايد: به گذشت تو از برادرت.
🔸عرض مى كند: خدايا! از او گذشتم .
🌹بعد از آن ، خداوند مى فرمايد:
دست برادر دينى ات را بگير و وارد بهشت شويد!
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
پرهيزكار باشيد و مابين خودتان را اصلاح
@faghatkhoda1397
📚چهار مرد و يک معجزه
نقل مىکنند که زمانى چهار برادر با هم به سفر رفتند. يک نجار، يک خياط، يک جواهرساز و يک دانشمند. شب هنگام به بيشهزارى از درختان گز رسيدند و تصميم گرفتند در همانجا اتراق کنند. اما آنان شنيده بودند که شيرى در آن حوالى زندگى مىکند. لذا تصميم گرفتند شب را به چهار پاس تقسيم کنند و هر يک از آنان سه ساعت کشيک بدهد و ديگران بخوابند.
پاس اول بهنام نجار افتاد. او براى گذران وقت، يک تکه چوب را بهدست گرفت و آن را صاف کرد و تراشيد. پس از گذشت پاس اول، نوبت به خياط رسيد. او مشاهده کرد که نجار با چوب، تنديس يک دختر را درست کرده است. خياط اين کار نجار را ستود و با خود فکر کرد که اين دختر نياز به لباس دارد. از اينرو مقدارى گِل از زمين برداشت و به آن شکل داد. و به تن دختر چوبى پوشاند. آنگاه نوبت جواهرساز شد. او ناگاه متوجه شد که اين تنديس نياز به زيورآلات دارد. لذا با سنگريزههائى چند، براى آن، گوشواره و گردنبند ساخت.
سرانجام دانشمند براى آخرين کشيک، پيش از طلوع آفتاب از خواب برخاست. او به تنديس چوبى با لباسهاى گلين و زيورآلات سنگى نگاه کرد و با خود گفت: ”من برخلاف همه دوستانم حرفهاى نمىدانم.“ وقت نماز صبح فرا رسيده بود. دانشمند وضو گرفت، سجادهٔ خود را پهن کرد و نماز گذارد. او پس از نماز، دعا کرد و گفت: ”خدايا من نمىتوانم نجارى کنم و نه مىتوانم خياطى کنم و نه جواهرسازي. اما از تو مىخواهم اين مجسمه چوبى را به يک دختر واقعى تبديل کني.“ تنديس، ناگهان از جا برخاست و به صحبت کردن پرداخت و به يک دختر زنده بدل گرديد.
وقتى هوا روشن شد، آن سه نفر از خواب بيدار شدند و ديدند که تکه چوب خشک به دخترى زنده تبديل شده است. لباس گِلىاش به جامهاى از مخمل سبز و سنگريزههاى دور گردنش به گردنبند طلا تغيير يافته بود. آنها در مورد اين دختر، با هم به نزاع پرداختند. و هريک از آنان فرياد مىزد که دختر از آن اوست. کار آنها - تقريباً - به دعوا کشيد اما در نهايت تصميم گرفتند براى حل مسئله خود نزد قاضى بروند. وقتى ماجرا را براى قاضى شرع تعريف کردند، رو به آنان کرد و گفت: ”گرچه توِ نجار، اين دختر را از ساقهاى تراشيدى و توِ خياط لباسهايش را از گل ساختى و توِ جواهرساز به سنگريزههاى بىمصرف جان دادى و زينتآلاتش را ساختى اما با اينهمه، اگر اين دانشمند به درگاه آفريدگار خود دعا نمىکرد تا آن را زنده سازد، اين دختر هيچگاه زنده نمىشد. از اينرو، دختر از آن دانشمند است و شما هيچ سهمى در آن نداريد.“
بدين سان جستجوگر يافت آنچه را که مىخواست
و عاشق ازدواج کرد با آنکه منتظرش بود
و انشاءالله هرکس که اينجا نشسته
همهٔ عمر شاد و خرم باشد.
@faghatkhoda1397