شایدخیلیابدونین...
شایدندونین...
یهروزیهپسر۱۹ساله...
کهخیلیمپاڪومومنبوده..
باموتورتویتهرانپارسبوده...
داشتهراهخودشومیرفته...
کهیهومیبینهیهماشینباچندتاپسر...
دارندوتادختروبهزورسوارماشینمیکنن...
توذهنشفقطیهچیزاومد
ناموس...
ناموسکشورمایران !
میادپایین...
تنہاس...
درگیرمیشه...
چندنفربهیهنفر💔
تویدرگیریدختراسریعفرارمیکنن
ودورمیشن !
میمونهعلیویهمشتبیغیرت ...
تواوجدرگیریبودکهیه
چاقوصافمیشینهرو
شاهرگگردنش..
میوفتهزمین...🖐🏽
پیرهنسفیدشسرخهسرخه...
کلیخونازشرفته...
ریشقشنگشهمسرخه...
اماخدارحیمه...
یکیعلیروپیدامیکنهومیبرهبیمارستان...
اماهیچبیمارستانیقبولشنمیکنه...
البتهزمانیکهعلیوباچاقومیزنن
یهپیرمردیصحنهرومیبینهو
میگهخوبشدهمینومیخواستی(:💔