فانوس راه
"قسمت دهم"🌱 «#تنهامیانداعش» اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست
"قسمت یازدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های
من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را
به خوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار
شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به
کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و
همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخیهای این
چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود،
ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین
و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست
اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر
جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زنعمو به
دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و
بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن
یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و
همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً
نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را
پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی
شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم
باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان
وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین
علیه السلام رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را
بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم
نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با
شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته
فانوس راه
"قسمت یازدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های من هم از خجال
"قسمت دوازدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این
چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یکجا فهمیدم که
دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرین زبانیهای زن عمو را در هاله ای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه
عاشقانه حیدر لحظه ای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان،
عاشقانه ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس
ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که
پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر
از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر ملاشدن
احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان
مردانه اش به نرمی میلرزید. موهای مشکی و کوتاهش
هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و
سپیدش به شانه اش چسبیده بود که بی اختیار خنده ام
گرفت. خنده ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را
بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش
خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا
میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم
کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول
عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش
صدایم زد :»دخترعمو!« سرم را بالا آوردم و در برابر
چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ
مقدمه ای آغاز کرد :»چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو
میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم
فانوس راه
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_ششم » ✍️خطاب به برادران و خواهرا
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_هفتم »
🌴💫🌴💫🌴
🌷❤️شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند.
آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند.
🔆فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید.
🌹به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض میگذرید، آنها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید👌
🏵 نیروهای مسلّح خود را که امروز ←ولیّ فقیه→ فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید
✅و نیروهای مسلح میبایست همانند دفاع از خانهی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند
💠 و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیروهای مسلح میبایست منشأ «عزت ملت» باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
مداحی_آنلاین_السلام_ای_فاطمه_ام_البنین_سماواتی.mp3
7.34M
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
🌴روضه حضرت ام البنین(س)
🌴السلام ای فاطمه ام البنین
🎤 #علی_اکبر_سماواتی
⏯ #روضه
فانوس راه
"قسمت دوازدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند رو
"قسمت سیزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را
میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد
:»قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به
تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم
و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه
بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا
عذرش رو بخوام.« مستقیم نگاهش میکردم که بعثی
بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد
:»من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بی غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام
حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!« پس آن پست
فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به
حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار
غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای
آرامش بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :»دخترعمو!
من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم.
فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون
نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.« کلمات آخرش
به قدری خوش آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست
بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از
چشمانم عذر تقصیر میخواهد. سپس نگاه مردانه اش
پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد
:»منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو
اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم
چیکار میکنم! وقتی گریه ات گرفت، تازه فهمیدم چه
غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم
فانوس راه
"قسمت سیزدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را میفه
"قسمت چهاردهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا
برات عزیزتره!« احساس کردم جمله آخر از دهان دلش
پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی
احساسش خجالت کشید! میان دریایی از احساس شفاف
و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت
برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانه ام را
در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست
دلم را گرفت :»ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ
شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم
میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از
خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها
هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی
فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری
گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم
تحمل کنم کس دیگه ای...« و حرارت احساسش به قدری
بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به
جایی جز هوای عاشقی برد :»همون شب حرف دلم رو به
بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما
من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که
گفتم فعلا حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!« سپس
از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده اش
گرفت و زیر لب ادامه داد :»اما امشب که شربت ریخت،
بابا شروع کرد!« و چشمانش طوری درخشید که خودش
فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_هشتم »
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به مردم عزیز کرمان...
📌 نکتهای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاریها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند.
⭕️من همیشه شرمنده آنها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛
🔆فرزندان خود را در قتلگاهها و جنگهای شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند.
💟🔰💠
این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب مِلَتمان و مسلمانها را شاد نمود و غم را از چهره آنها زدود💖
➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آنها بودم و آنها پاره وجود من
اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم.
💔😭🌹
🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!!
این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅
💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفهها و فطرتها» بیشتر از رنگهای سیاسی توجه کردم
خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️
🗒وصیت میکنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید.
🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید
💯♻️💠
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_نهم »
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به خانواده شهدا...!!
🌹فرزندانم، دختران و پسرانم،
فرزندان شهدا، پدران و مادران باقیمانده از شهدا، ای چراغهای فروزان کشور ما، خواهران و برادران و همسران وفادار و متدینه شهدا؛
✨در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم،
<<..صدای فرزندان شهدا بود..>>
که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم؛
🔶صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس میکردم.
🌴☀️🌿
💖عزیزانم! تا پیشکسوتان این ملتید، قدر خودتان را بدانید. شهیدتان را در خودتان جلوه گر کنید، به طوری که هر کس شما را میبیند،پدر شهید یا فرزند شهید را، به عینه خودِ شهید را احساس کند، با همان معنویت، صلابت و خصوصیت.
💢خواهش میکنم مرا حلال کنید و عفو نمائید. من نتوانستم حق لازم را پیرامون خیلی از شماها و حتی فرزندان شهیدتان اداء کنم، هم استغفار میکنم و هم طلب عفو دارم.
🌹🤲
💐دوست دارم جنازه ام را فرزندان شهدا بر دوش گیرند، شاید به برکت اصابت دستان پاک آنها بر جسدم، خداوند مرا مورد عنایت قرار دهد...🍃
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
فانوس راه
"قسمت چهاردهم"🌱 «#تنهامیانداعش» خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!« احساس
"قسمت پانزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب
زمزمه کرد :»چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!«
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده ای که لبهایش
را ربوده بود، پرسید :»دخترعمو! تو درست کردی که انقدر
خوشمزه اس؟« من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم
نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :»فکر کنم چون از
دست تو ریخته، این مزهای شده!« با دست مقابل دهانم
را گرفتم تا خنده ام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی
اش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که
دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از تپش
های قلبش میلرزید، پرسید :»دخترعمو! قبولم میکنی؟«
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم
انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از
سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس
بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :»نرجس! قول میدم تا
لحظه ای که زنده ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!«
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق
امیرالمؤمنین علیه السلام خوش بودم که امداد حیدری اش
را برایم به کمال رساند و نه تنها آن روز که تا آخر عمرم،
آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
فانوس راه
"قسمت پانزدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :»چقدر ای
"قسمت شانزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
به یُمن همین هدیه حیدری، ۱۳ رجب عقد کردیم
و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها
سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم
آمده بود. نمیدانستم شماره ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً
از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و
نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :»من هنوز هر
شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست
بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت
پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو
خفه شد. وحشت زده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره
روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشت زده و جیغی که
کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و
متعجب پرسید :»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر
کوچه ام دارم میام!« پیام هوس بازانه عدنان روی گوشی و
حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم
بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم
ریخته ام که نگران حالم، عذر خواست :»ببخشید نرجس
جان! نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق را روشن کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۱۱ قرآن کریم ( آیات ۱۸ تا ۲۳ سوره مبارکه مائده)
🍃🌹🍃
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «لا یُعَذِّبُ اللهُ قَلبًا وَعَی القُرآنَ» خداوند قلبی را که قرآن را در خود جای داده باشد، عذاب نمیکند. (امالی طوسی ۱/۶)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_دهم »
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به سیاسیون کشور...
🔹نکتهای کوتاه خطاب به سیاسیون کشور دارم: چه آنهایی که «اصلاح طلب»خود را مینامند. و چه آنهایی که «اصولگرا»!
آنچه پیوسته در رنج بودم اینکه عموماً ما در دو مقطع، خدا و قرآن و ارزشها را فراموش میکنیم،
بلکه فدا میکنیم....!!
🔴عزیزان، هر رقابتی با هم میکنید و هر جدلی با هم دارید،
اما اگر عمل شما و کلام شما یا مناظرههایتان به نحوی تضعیف کننده دین و انقلاب بود،
بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام و شهدای این راه هستید؛
⚠️مرزها را تفکیک کنید.
اگر میخواهید با هم باشید، شرط با هم بودن، -->توافق و بیان صریح حول اصول است<--!
⚜♻️‼️
➖اصول، مطوّل و مفصّل نیست.
🌐اصول عبارت از چند اصل مهم است:
🔹 ۱- اول آنها، اعتقاد عملی به ولایت فقیه است؛ یعنی این که نصیحت او را بشنوید!
با جان و دل به توصیه و تذکرات او به عنوان طبیب حقیقی شرعی
و علمی، عمل کنید✅
💢کسی که در جمهوری اسلامی میخواهد مسئولیتی را احراز کند، شرط اساسی آن این است که،
←•اعتقاد حقیقی و عمل به ولایت فقیه داشته باشد•→
🔰من نه میگویم ولایت تنوری و نه میگویم ولایت قانونی؛ هیچ یک از این دو، مشکل ☆وحدت☆ را حل نمیکند.
🔎ولایت قانونی، خاصّ عامه مردم اعم از مسلمان و غیر مسلمان است، اما ولایت عملی #مخصوص_مسئولین است که میخواهند بار مهم کشور را بر دوش بگیرند، آن هم کشور اسلامی با این همه شهید...!!
🔹۲- اعتقاد حقیقی به جمهوری اسلامی و آنچه مبنای آن بوده است؛ از اخلاق و ارزشها تا مسئولیتها؛ چه مسئولیت در قبال ملت و چه در قبال اسلام.
🔴♻️🌀
🔹۳- به کارگیری افراد پاکدست و معتقدوخدمتگزار به ملّت،نهافرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطرهی خانهای سابق را تداعی میکنند.!!
🔹۴- مقابله با فساد و دوری از فساد و تجمّلات را شیوه خود قرار دهند.
🔹۵- در دوره حکومت و حاکمیت خود درهرمسئولیتی،احترام بهمردم و خدمت به آنان را عبادت بداند و خود خدمتگزار واقعی، توسعه گر ارزشها باشد، نه با توجیهات واهی، ارزشها را بایکوت کند!!
🚸مسئولین همانند پدران جامعه میبایست به مسئولیت خودپیرامون تربیت و حراست از جامعه توجه کنند،نه با بی مبالاتی و به خاطر احساسات و جلببرخی از آرا احساسی زودگذر،
از اخلاقیاتی حمایت کنند که طلاق و فساد را در جامعه توسعه دهد و خانوادهها را از هم بپاشاند.
🚫💯🚷
🔆حکومتها عامل اصلی در استحکام خانواده و از طرف دیگر عامل مهم از هم پاشیدن خانواده هستند. اگر به اصول عمل شد،آن وقت همه در مسیر رهبر و انقلاب و جمهوری اسلامی هستند و یک رقابت صحیح بر پایه همین اصول برای انتخاب اصلح صورت میگیرد.🌺
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی افرادی برای کار و ازدواج و... طعمه شیطان صفتانی میشوند...
قرص های خواب آوری که مقدمه تجاوز و دزدی از خانمها شد
بیشتر مراقب باشید....
🍃🌹ــــــــــــــــــــــــ
صــراط
"قسمت هفدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم
کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند
اما با دستش زیر چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره
اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه ام را روی
انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر
شد و با دلواپسی پرسید :»چی شده عزیزم؟« و سوالش به
آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را
آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه
روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به
لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن عمو میان
حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند.
"قسمت هجدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری اش میداد
که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد
:»چی شده مامان؟« هنوز بدنم سست بود و به سختی
دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه
حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان
فراموشم شده و محو عزاخانه ای که در حیاط برپا شده
بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً
خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم
اطلاع داد :»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو
گرفت!« من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله های ایوان
پایین دوید و وحشتزده پرسید :»تلعفر چی؟!« با شنیدن
نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که
پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت
و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و
کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب
دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید
:»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم
جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب
زمزمه کرد :»این حرومزاده ها به تلعفر برسن یه شیعه رو
زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده
باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو
دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک
و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به
»أشْهَدُ أنَ عَلِیاً وَلِیُّ الله« که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بوده است
"قسمت نوزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
حرف دلش را خواندم که پیش از
آنکه چیزی بگوید، گریه ام گرفت. رو به عمو کرد و با
صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگی اش را نشان
داد :»من میرم میارمشون.« زنعمو ناباورانه نگاهش کرد،
عمو به صورت گندم گونش که از ناراحتی گل انداخته بود،
خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه
میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط
خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد
و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو
دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش
به وضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و
شیرین زبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به
حیدر التماس کرد :»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!« و طوری معصومانه تمنا میکرد که
شکیبایی ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که
با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :»نمیبینی این زن
و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟« و
عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :»پس
اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!« انگار حیدر منتظر
همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس
زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش
کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با
مهربانی دلداریاش میداد :»مامان غصه نخور! انشاءالله
تا فردا با فاطمه و بچه هاش برمیگردم
به استقبال #روزمادر رفتیم و تبریک گفتیم به اونایی که شاخ شمشاداشون از تو بهشت قربون صدقه قد و بالای مامانشون میرن و میگن: مامان روزت مبارک...
#مادرشهید