فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۳۳ قرآن کریم ( آیات ۴۳ تا ۵۲ سوره مبارکه انعام)
🍃🌹🍃
🌺 امام علی (ع) میفرمایند: «ما جالَسَ هذَاالقُرآنَ اَحَدٌ الّا قامَ عَنهُ بِزِیادَةٍ اَو نُقصانِ؛ زِیادَةٍ فی هُدًی اَو نُفصانِ مِن عَمًی» هیچ کس با این قرآن همنشین نشد، مگر آنکه چون از نزد آن برخاست با فزونی و کاستی همراه بود، فزونی در هدایت و کاستی از کوردلی. (نهج البلاغه خطبه ۱۷۶)
🎙 استاد: پرهیزگار
#روشنگری | #ثامن | #ایران_قوی
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت هفتادو پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
بدنش هنوز گرم بود و همین گرما
باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند
کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی
سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین
پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای
برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ
زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم
همانجا زمین خورد. پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد
به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری
پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه
شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده
و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی
میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر
چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک
نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو
که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر
پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا
داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی
را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم
عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با
چه دلی میشد به خانه برگردم؟
قسمت هفتاد و ششم🌱
«تنها میان داعش»
رنج بیماری یوسف و
گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال
حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس،
نفسش را بگیرد. عباس برای زنعمو مثل پسر و برای
زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با
هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند. یقین داشتم
خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد
اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک
مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم. نه
توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت
داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را
ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین
حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در
آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام
عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان
دادن است. زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و
رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش
شده و نفسشان بند آمده بود. زنعمو هر دو دستش را
روی سر گرفته و با لبهایی که به سختی تکان میخورد
حضرت زینب (س) را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و
پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و
با همان نفس بریده التماسم میکرد :»سه روزه ندیدمش!
دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!
قسمت هفتاد و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین
فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانه ام
میپوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد شهدایی بود
که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از
نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم
بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و
گریه میکردند. میدانستم این روز روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید
وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی
تحمل کنیم. شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و
دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله
میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ
روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی
با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو
عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت
حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به
مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم
شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از
آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای
۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ
میزد. زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم
و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود
تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را
به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛
حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند
قسمت هفتاد و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
دیگر حتی
شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف
نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب
از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در
آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش
برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در
مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و
حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت
نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم
را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با
خلبان بحث میکرد :»اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه،
تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی
میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک
بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی
که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت
پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من
میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او
مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با
صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد
:»نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!« به چشمان زیبایش
نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم
نمیچرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد،
پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :»عباس به
من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم داخل گوشی بهش زنگ بزنم
قسمت هفتاد و نهم🌱
«تنها میان داعش»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد
:»اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!«
رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که
یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش
را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :»باطری
رو گذاشتم تو کمد!« قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و
میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بنددلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
هلیکوپتر از زمین جدا
شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلی کوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم که یکی از فرمانده های شهر رو به
همه صدا رساند :»
به خدا توکل کنید! عملیات آزادی
آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به
مدد امیرالمؤمنین آزادی آمرلی نزدیکه!« شاید هم
میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم
کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود. من فقط
زیر لب صاحب الزمان (ع) را صدا میزدم که گلوله ای به
سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در
افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته
بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود
قسمت هشتادم🌱
«تنها میان داعش»
که قدمی میرفتم و باز سرم را می چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت
مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به
زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و
شکست محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین
حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو،
در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز
پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمیدانستم وقتی خط
حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه
حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم. در
کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و
دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس عروس آتشم زد.
از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد
نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود
و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی
بهاری ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که
دستم بی اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که
موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر
میلرزید و چشمانم بی اراده میبارید. انگشتم روی اسمش
ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه ای
شود و اینهمه خوش خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام
مجتبی (ع) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم.
چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کنَد! تمام
تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم
قسمت هشتاد و یکم🌱
«تنها میان داعش»
تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با
رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید. فقط بوق
آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از
صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید
و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس
دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره میگرفتم،
با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد
شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم
آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار
میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز
بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر
دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که
عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و
نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم
:»حیدر! تو رو خدا جواب بده!« پیام رفت و دلم از خیال
پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت
شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که
دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر
میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس
به خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم
به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست
دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با
کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار
برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود
قسمت هشتاد و دوم🌱
«تنها میان داعش»
که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار
احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بی اختیار صورتم را
سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و
از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که
گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را
کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا
ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی
از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم
سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر
و مادر جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه
در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از
عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض
داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و
خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره ها جانم
را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم
که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما
قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای
بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپارهای نفسم را
خفه کرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوری که شکاف خورد
و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده
از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را
به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره ای خانه همسایه را با خاک
یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد
قسمت هشتادو سوم🌱
«تنها میان داعش»
ناله ای از حیاط کناری شنیده میشد، زن عمو پابرهنه
از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند
شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم
پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار
خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی
فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم
طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او
تنها یک جمله نوشته بود :»نرجس نمیتونم جواب بدم.«
نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج
پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :»میتونی کمکم کنی
نرجس؟« ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده
و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من
کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پر کشیدم :»جانم؟« حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را
ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را
نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه
در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم
:»حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟«
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از
شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و
به سختی میدیدم. دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط
میخواستم با همه هستی ام به فدای حیدر شوم که پیام
داد :»من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم، ولی دیگه
نمیتونم!« نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن
سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :»نرجس! من فقط به
تو اعتماد دارم! داعش خیلیها رو خریده.« پیامش دلم را خالی کرد
قسمت هشتاد و چهارم🌱
«تنها میان داعش»
و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم
:»من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟« که صدای زهرا دلم
را از هوای حیدر بیرون کشید :»یه ساعت تا نماز مونده،
نمیخوابی؟« نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را
میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم
و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه
زد و مظلومانه زمزمه کرد :»ام جعفر و بچهاش شهید
شدن!« خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را
دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک
شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و
یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه
همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را
از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی تاب خواندن
پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی
صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در
دلش جا نمیشد، میلرزید و بی مقدمه شروع کرد
:»نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن
سیدعلی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم
دستور شروع عملیات رو داده!« غم ام جعفر و شعف این
خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من
خندید :»بلاخره حیدر هم برمیگرده!« و همین حال حیدر
شیشه شکیبایی ام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان
میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی ام شد، زینب را با خودش برد
قسمت هشتاد و پنجم🌱
«تنها میان داعش»
و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم
:»پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.« زمینهای
کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم
نداد :»نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط
خواستم بدونی جنازه ام کجاست.« و همین جمله از زندگی
سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و
با جملاتم به فدایش رفتم :»حیدر من دارم میام! بخاطر
من تحمل کن!« تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک
داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین
رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و
چند تکه نان خشک تمام توشه ای بود که میتوانستم
برای حیدر ببرم. نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی
میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک
سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده
بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت
در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به
دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس
عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و
حالا همین نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک
دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه
جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای
نیمه شب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس
حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از
خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و پلی
از خاک و خاکستر شده بود
قسمت هشتاد و ششم🌱
«تنها میان داعش»
دلم را میترساند و فقط از
امام مجتبی (ع) تمنا میکردم به اینهمه تنهایی ام رحم
کند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد
که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم
یک تنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر
شهر نبود، حتی صدای گلوله ای هم شنیده نمیشد و
همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود. اگر نیروهای
مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا رد ی از
درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان
داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل
حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که
مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از
خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده
میشد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند
و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش
آوای اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر
پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در
این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.
میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که
نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده
بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور
به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت
جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و
هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 #استوری | کسانی که دم از تسلیم میزنند نمیتوانند به اهداف انقلاب پایبند باشند.
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #جهاد_تبیین
🆔 eitaa.com/meyarpb
🍃🌹محور یابی بیانات دیروز رهبری
#استوری
#امام_خامنه_ای
🍃🌹ــــــــــــــــــــــــــ
صـراط
قسمت هشتادو هفتم🌱
«تنها میان داعش»
حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار
همین خانه بود که قدمهایم بی اختیار دوید و با گریه به
خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به
تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه
کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه
قلبم را شکافت :»بلاخره با پای خودت اومدی!« تمام
تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه
دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی
زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با
دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت
سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد
و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی
بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار
شده و صدایم به کسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود
و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت
در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم
را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر
بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن
را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه
تهدیدم کرد :»یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!« از نگاه
نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه
میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب
میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود که
پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی ام
لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد
قسمت هشتاد و نهم🌱
«تنها میان داعش»
دیگر به یک قدمی ام رسیده بود، بوی تعفن
لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد
که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم
خراب شد :»پسرعموت رو خودم سر بریدم!« احساس
کردم حنجره ام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد
و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به
صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند
کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده
کشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس
سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که
دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم
مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس
کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجک را به من
سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم
را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند
چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از
ساک بیرون کشیدم. انگار باران خمپاره و گلوله بر سر
منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و
دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره
روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر
شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه
تهدیدم میکرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم
آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان
برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم.
قسمت هشتاد و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
»خیلی برا نجات پسرعموت
عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!« با همان
دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش
درآورد و سادگی امرا به رخم کشید :»با غنیمت پسرعموت
کاری کردم که خودت بیای پیشم!« پشتم به دیوار مانده
و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین
زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای
به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند
خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :»پس پسرعموت
کجاست بیاد نجاتت بده؟« به هوای حضور حیدر اینهمه
وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی
بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده ای چندش آور خبر
داد :»زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!«
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر
کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه
گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به
زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصله ای نبود.
دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش
را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان
نخورم. همانطور که جلو میآمد، با نگاه جهنمی اش بدن
لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به
سر حال خرابم گذاشت :»واسه پسرعموت چی اوردی؟«
و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن
این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و
مسخره کرد :»مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟«
صورت تیره اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم
فرو میرفت
قسمت نود🌱
«تنها میان داعش»
چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را
میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم
را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی
که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :»برو
اون پشت! زود باش!« دوباره اسلحه را به سمتم گرفته
بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم
چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی
جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده
خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد
زد :»برو پشت اون بشکه ها! نمیخوام تو رو با این بی پدرها تقسیم کنم!« قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای
سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمه ای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این
دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجک را
با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که
گلنگدن را کشید و نعره زد :»میری یا بزنم؟« و دیوار کنار
سرم را با گلوله ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین
انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان
شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت
بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز
شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین
میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۴۶ قرآن کریم ( آیات ۱۳۸ تا ۱۴۲ سوره مبارکه انعام)
🍃🌹🍃
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «مَن کانَ القُرآنُ حَدیثَهُ وَ المَسجِدُ بَیتَهُ، بَنَی اللهُ لَهُ بَیتًا فِی الجَنَّةِ» هرکه قرآن سخنش باشد و مسجد خانهاش، خداوند برای او خانهای در بهشت بنا کند. (امالی صدوق /۴۰۵)
🎙 استاد: پرهیزگار
#روشنگری | #ثامن | #ایران_قوی
🆔 eitaa.com/meyarpb