فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۰۲ قرآن کریم ( آیات ۱۴۸ تا ۱۵۴ سوره مبارکه نساء)
🍃🌹🍃
🌺 امام صادق (ع) میفرماید: «اَلقُرآنُ عَهدُ اللهِ اِلی خَلقِهِ فَقَد یَنبَغی لِلمَرءِ المُسلِمِ اَن یَنظُرَ فی عَهدِه وَ اَن یَقرَأَ مِنهُ فی کُلِّ یَومٍ خَمسینَ آیَةً» قرآن پیمان خداوند است با بندگانش، شایسته آن است که انسان مسلمان در پیمان خود نظر کند و هر روز پنجاه آیه از آن را بخواند. (اصول کافی ۲/۶۰۹)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
سلام
صبح همه شما سروران گرامی بخیر باشه 🌹
به لطف خدا برنامه داریم هر روز صبح بخشی از متن وصیت نامه حاج قاسم رو خدمتتون قرار بدیم.
❇️ لطفا هم با دقت و تمرکز بخونید و روی متن فکر کنید و هم برای دوستانتون ارسال بفرمایید.
ممنون از توجهتون😌
🗒 #وصیتنامه سردار شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_اول »
"بسم الله الرحمن الرحیم"
🌷 شهادت میدهم به اصول دین؛
اشهد أن لا اله الّا الله و اشهد أنّ محمداً رسول الله و اشهد أنّ امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.
💢شهادت میدهم که «قیامت» حق است، قرآن حق است...
«بهشت و جهنّم» حق است...
«سوال و جواب» حق است
«معاد، عدل، امامت، نبوّت» حق است...!!
▪️خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمتهایت🤲
▫️خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن،
از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت، خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم.🌹
💠اگر توفیق صحابه رسول اعظمت، محمد مصطفی را نداشتم و اگر بی بهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.✨
🌷 خداوندا!
تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز که جانم فدایِ جان او باد قرار دادی....
❣️🍃🌸🍃❣️
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
#شیطان_شناسی
وقتیدرگناهزندگیمیڪنی
شیطانڪاریباتوندارد؛
اماوقتیتلاشمیڪنی
تاازاسارتگناهبیرونبیایی؛
اذیتتخواهدڪرد!
#حاجاسماعیلدولابی
باسلام وعرض ادب
تصمیم داریم هرروز چند پارت از کتاب
"تنها میان داعش"
را در کانال فانوس راه قرار بدیم، با ما همراه باشید🌻
"قسمتاول"
«#تنهامیانداعش»
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،
تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید
پس از یک روز آتش بازی در این روزهای گرم آخر بهار،
رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند
بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها
در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را
میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و
شاخه های نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ
لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای
شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه
دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به
صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته
بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه
قلبم را دق الباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه
پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای
باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم
میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری
عشق را از سرم پراند :»الو...
.
#ربــــ_الشـهـیـد🌱
⭐️کارگاه تحکیم بنیان خانواده طبق آخرین متدهای علمی روز دنیا⭐️
خانواده با عشق زنده است
زندگی آموختنی است
⚡️مدرس: حجتالاسلام و المسلمین مهدی صالحی روانشناس و مشاور خانواده
⚡️۱۰جلسه ۷۵ دقیقهای
⚡️هزینه ثبت نام برای هر زوج ۳۵۰ هزار تومان
⚡️شرکت به صورت زوجینی الزامی میباشد
⚡️مکان: هنرستان هنرایین
⚡️زمان: دوشنبهها
🕰ساعت :۱۹
☎️جهت هماهنگی وثبتنام با شماره همراه ۰۹۰۳۶۰۸۳۲۱۷تماس بگیرید
فانوس راه
"قسمتاول" «#تنهامیانداعش» وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را
"قسمت دوم"🌱
«#تنهامیانداعش»
«هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم
را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از
کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس
بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان
صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم
پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :منو میشناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش
برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصه و
با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از
اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما
چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که
صدایش از آسمانخراش خشونت به زیر آمد و با خنده ای
نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
« و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم
را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم
لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت
چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از
همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با
شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول
خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده
بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من
همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که
ادامه دارد ...
#ربــــ_الشـهـیـــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۰۳ قرآن کریم ( آیات ۱۵۵ تا ۱۶۲ سوره مبارکه نساء)
🍃🌹🍃
🌺 امام علی (ع) میفرمایند: «اَلبَیتُ الَّذی یُقرَآُ فیهِ القُرآنُ وَ یُذکَرُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ فیهِ تَکثُرُ بَرَکَتُهُ وَ تَحضُرُهُ المَلائِکةُ وَ تَهجُرُهُ الشَّیاطینُ» خانهای که در آن قرآن خوانده شود و خدا را به یاد آرند، برکتش فزونی یابد و فرشتگان به آن خانه درآیند و شیاطین از آن دوری جویند. (اصول کافی ۲/۶۱۰)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
فانوس راه
🗒 #وصیتنامه سردار شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_اول » "بسم الله الرحمن الرحیم" 🌷 شهاد
🗒 #وصیتنامه شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_دوم »
🌴💫🌴💫🌴
🌸پروردگارا! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونههای بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را یعنی مجاهدین و شهدای این راه به من ارزانی داشتی🤲🌿
💖خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شُکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع عطر حقیقی اسلام قرار دادی
و مرا از اشک بر فرزندان علی بن ابیطالب و فاطمه اطهر بهرهمند نمودی؛😭
🌷چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛
نعمتی که در آن «نور» است، معنویت، بی قراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که آرامش و معنویت دارد.
🍃🌅❣
▪️خداوندا!
تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل بیت و پیوسته در مسیر پاکی بهرهمند نمودی❤️
از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرما.🤲
▪️خدایا!
به عفو تو امید دارم ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بی همتا!
🍂دستم خالی است و کوله پشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای به امید ضیافتِ عفو و کرم تو می آیم. من توشهای برنگرفته ام؛ چون فقیر را در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!🍀🍃.
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
فانوس راه
"قسمت دوم"🌱 «#تنهامیانداعش» «هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند،
"قسمت سوم"🌱
«#تنهامیانداعش»
عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در
گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد
سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با
دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا
شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست بردار
نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات
نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان
تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره
غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با
خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و
دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم
بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت
تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! عَدنان
« برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال
خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم
عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق،
خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم
مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه
برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین
اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم
که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که
نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو
ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو
همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب
در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ| کارشناس تایوانی: آمریکایی ها گفته بودند در حمله به #عین_الاسد تلفات خاصی در کار نبود اما اعطای مدال های قلب بنفش نشان داد ایرانیها چه آتش سنگینی بر سر آنها ریخته بودند....
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
فانوس راه
"قسمت سوم"🌱 «#تنهامیانداعش» عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛
"قسمت چهارم" 🌱
«#تنهامیانداعش»
ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه
که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید.
چشمان گودرفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق
میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرش برایم
چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود،
چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از
دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی
حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم
نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر
و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه
صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ
شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی
همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :»
چیه نور چشمم؟ چرا
رنگت پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه
چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود،
خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو
همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی
جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض
کردم :»این کیه امروز اومده؟« زن عمو همانطورکه به
پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی
اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :»پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه
حساب کتاب.
« و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ
پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو خودم
براشون میبرم عزیزم!« خجالت میکشیدم اعتراف کنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۰۴ قرآن کریم ( آیات ۱۶۳ تا ۱۷۰ سوره مبارکه نساء)
🍃🌹🍃
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «اِذا اَحَبَّ اَحَدَکُم اَن یُحَدِّثَ رَبَّهُ فَلیَقرَءِ القُرآنَ» هرگاه یکی از شما دوست بدارد با پروردگارش سخن بگوید، قرآن بخواند. (کنزالعمال ۱/۵۱۰)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
767.pdf
390.5K
📝 #یادداشت/ کاشت انقلابی، داشت عقلایی
🍃🌹🍃
✍️ دکتر عبدالله گنجی- مدیرمسئول روزنامه همشهری
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
فانوس راه
🗒 #وصیتنامه شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_دوم » 🌴💫🌴💫🌴 🌸پروردگارا! تو
🗒 #وصیتنامه شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_سوم »
🌴💫🌴💫🌴
🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو"
⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها یک ذخیره ارزشمند دارد...!
و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
✨😭💔🌺
💗خداوندا!
در دستان من چیزی نیست؛
• نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....•
🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!!
•||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||•
🌷 وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
🤲💐🌟
❣خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی که از «جهنّم»
عبور میکند،ندارد...
💠من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
🌺من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام...
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم...!!
🔹و در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀
🌻امیددارم آنجهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریم ها، آنها را ببخشی.
خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
فانوس راه
"قسمت چهارم" 🌱 «#تنهامیانداعش» ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه که زیر خط ب
"قسمت پنجم"🌱
«#تنهامیانداعش»
که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این
دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل
عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب
با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح
زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در
وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته
بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت
ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به
ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که
نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و
صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلا انتظار دیدن
نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی
که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد
و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست
نمیداد. با لبخندی زشت سالم کرد و من فقط به دنبال
حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم
خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست
دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را
بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم
را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد. در
خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه
میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را
بلند کنم. دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با
قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً
دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی
طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود
فانوس راه
"قسمت پنجم"🌱 «#تنهامیانداعش» که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه،
"قسمت ششم"🌱
«#تنهامیانداعش»
خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست
از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش
را شنیدم :»من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر
ابوعلی هستی؟« دلم میخواست با همین دستانم که از
عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که
همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی
میکردم و او همچنان زبان میریخت :»امروز که داشتم
میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت
رو میدیدم!« شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه
که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی
نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت،
حالم را به هم زد :»دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی،
اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!«
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که
نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب »یاعلی« میگفتم
تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون
میآمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر
میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد!
به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از حنجره
حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این
لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :»چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان
زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش
تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت
سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش
کرد :بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۰۵ قرآن کریم ( آیات ۱۷۱ تا ۱۷۵ سوره مبارکه نساء)
🍃🌹🍃
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «اِنَّ هذِهِ القُلوبَ لَتَصدَاُ کَما یَصدَاُ الحَدیدُ وَ اِنَّ جِلاءَها قِراءَةُ القُرآنِ» براستی این قلبها زنگار میگیرد، همانطور که آهن زنگار میگیرد، جلای قلبها قرائت قرآن است. (ارشاد القلوب / ۷۸)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
فانوس راه
🗒 #وصیتنامه شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_سوم » 🌴💫🌴💫🌴 🔸 سارُق، چارُقم
🗒 #وصیتنامه شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_چهارم »
🌴💫🌴💫🌴
🤲یا ارحم الراحمین! مرا بپذیر؛ پاکیزه بپذیر؛ آنچنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم. جز دیدار تو را نمیخواهم، بهشت من جوار توست، یا الله!
💖🌷🍃
خدایا! از کاروان دوستانم جاماندهام...🍂
✨خداوند،ای عزیز! من سالها است از کاروانی به جا مانده ام و پیوسته کسانی را به سوی آن روانه میکنم، اما خود جا مانده ام...!! 💔
اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند...😭
عزیــــ🌹ــــز من! جسم من در حال علیل شدن است....چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟!!
💠خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران....
🍃🌸🌴🌸🍃
💚عزیزم! من از بی قراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابانها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم...😭
کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوســ💞ـــتت دارم.
خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن...🌟
🥀خدایا وحشت همه ی وجودم را فرا گرفته است!! من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن!! مرا به حُرمت کسانی که حرمتشان را بر خودت واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که حرم آنها را خدشه دار میکند، مرا به قافلهای که به سویت آمدند، متصل کن🤲
❇️معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آنچنان که شایسته تو باشم...
❤️🌸❤️🌸❤️
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
فانوس راه
"قسمت ششم"🌱 «#تنهامیانداعش» خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما
"قسمت هفتم"🌱
«#تنهامیانداعش»
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم
همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص
کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به
لکنت بیفتد :»اومده بودم حاجی رو ببینم!« حیدر قدمی به
سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت
چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه
گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از
کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم
و وحشت زده ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف
دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :همنیجا مثِ
سگ میکُشمت!!!ضرب دستش به حدی بود که عدنان
قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و
عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست
به دامان غیرت حیدر شد :»ما با شما یه عمر معامله
کردیم! حالا چرا مهمون کُشی میکنی؟؟؟« حیدر با هر دو
دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید
که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار
گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :»بی غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟« از آتش غیرت و
غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری
دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم
:»حیدر تو رو خدا!« و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه،
بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و
استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط
کشید :»ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!« نگاه حیدر
به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #پویا_نمایی| این پویانمایی با موضوع تقاص از قاتلان شهید سلیمانی می باشد.
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
فانوس راه
"قسمت هفتم"🌱 «#تنهامیانداعش» تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه ح
"قسمت هشتم"🌱
«#تنهامیانداعش»
دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...
و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من
کشید :»برو تو خونه!«
اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور
سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و
وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و
ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه
تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که
روی چشمانم را پرده ای از اشک گرفت. دیگر تصویر
صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین
انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به
سمت ساختمان رفتم. احساس میکردم دلم زیر و رو شده
است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم
مانده بود و از آن سخت تر، شکی که در چشمان حیدر پیدا
شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند
عمو بود و تکیه گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا
احساس میکردم این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به
این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشت زده از
نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که
باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که
همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر
سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از
چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. انگار
فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم،
گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان
میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم...