فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وقتی میگه اقاییم دعواییه!
🔹آقاییش:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حمله تروریستی به خودروی فراجا در گوهرکوه سیستان و بلوچستان.
🔴جزئیات تکمیلی حمله اشرار به گشت پلیس
🔹ساعاتی قبل و در پیِ تماسهای تلفنیِ مردمی با مرکز فوریتهای ۱۱۰، دو واحد گشت انتظامی برای ارائه خدمت به شهروندان در محلهایِ مورد نظر حاضر که در مسیر برگشت به پاسگاه انتظامی، در کمین جنایتکارانِ تروریست قرارگرفته و طیِ این درگیری تعدادی از کارکنان انتظامی و سربازان وظیفه پاسگاه انتظامی گوهرکوه شهرستان تفتان را به شهادت رساندند.
🔴اسامی شهدا به شرح ذیل اعلام می گردد.
🔹شهید سرباز علیزاده، شهید سرباز پریشانی، شهیدسرباز نور بخش، شهید سرباز صالحی، شهیدکادر ایمان درویشی، شهید کادرعلیرضا اقاجانی، شهید کادرمهدی خموشی، شهید کادرنعمت نوری، شهبد کادر هادی زارع
🔹مابقی اسامی شهدا متعاقبا اعلام می گردد
•🧏🏻♀🇮🇷•
.
خواهشاً نگید رژیم صهیونیستی حمله ضعیفی کرد!!!
بگیم:
حمله رژیم صهیونیستی با ۱۲۰جنگنده و هدف قراردادن ۲۰ نقطه انتخابی از قبل توسط این رژیم، با دفاع مقتدرانه شبکه پدافند هوایی یکپارچه کشور با شکست روبرو گردید.
فانوس
•🧏🏻♀🇮🇷• . خواهشاً نگید رژیم صهیونیستی حمله ضعیفی کرد!!! بگیم: حمله رژیم صهیونیستی با ۱۲۰جنگند
.
+اولا این رژیم منحوس به خودش اجازه داده به کشور حمله کنه.
+دوما از ۱۲۰ جنگنده برا زدن ۲۰ نقطه که اهداف استراتژیک محسوب میشوند اقدام کرده
+دو تا شهید عزیز هم تقدیم کردیم...
+پس حمله ضعیفی نکرده، پدافند کشور فوق العاده عمل کرده...
که هنوز مقامات این رژیم باور نکردهاند.
#درستاطلاعرسانیکنیم
#اقتدارپدافندهواییکشور
فانوس
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 جنگ، تن به تن شده بود. تا جایی که دیگر گلوله نداشتیم. دشمن هنوز پشت سیل بند بود. به بچه ها گفتم: «عقب بکشید.»
عراقی ها روی سیل بند آمدند و دیدند داریم فرار میکنیم. از عقب ما را به رگبار بستند. یکی از بچه ها به نام جعفر فرحان اسدی جلوتر از من در حال دویدن بود که روی زمین افتاد. به او رسیدم، پرسیدم: «جعفر چی شد؟» گفت: «تیر خوردم!» تیر به پایش خورده بود. گفتم بلند شو هر طور شده خودت را نجات بده. دستم را گرفت و گفت تو را به خدا یک تیر توی سرم بزن، نگذار اسیر شوم.
گروه احمد شوش هم مهماتشان تمام شده و عقب نشسته بودند. احمد گفت: جعفر را بگذار روی دوش من. قوی و محکم بود. کمک کردم جعفر را روی دوشش انداختم. احمد مسافتی دوید و نفسش برید. جعفر از روی شانه اش افتاد؛ هیکلدار و سنگین بود. یک دستش را احمد شوش و دست دیگرش را من گرفتم. او را روی زمین کشیدیم و با خودمان آوردیم. نزدیکی جاده رحمت باقری و شکرالله افشار با یک وانت رسیدند. جعفر را انداختیم توی ماشین. آنها با خودشان یک قبضه خمپاره ۱۲۰ آورده بودند. گفتند عراقیها کجایند؟ میخواستند با خمپاره ۱۲۰ بزنند، ولی بلد نبودند. رحمت سربازی رفته و چیزهایی بلد بود، اما نتوانست از خمپاره استفاده کند. دو کیلومتر عقبتر، در پنج کیلومتری شهر، مقر خواهران سپاه بود. خودمان را به آنجا رساندیم. خواهرها آماده جنگ با نیروهای عراقی بودند. خانم رباب حورسی سلاح روی شانه داشت و مسئول آنجا بود به او گفتم ماندن شما در اینجا صلاح نیست. سریع برگردید عقب.
نمی پذیرفتند، گفتم: «اگر اینجا بمانید حتماً اسیر می شوید.» با اکراه قبول کردند. با عجله آنها را با وانتی که در اختیار خودشان بود و خودروی رحمت باقری به عقب فرستادیم. پای راستم آسیب دیده بود. با سر و روی خاکی و کثیف در حالی که از شلوارم یک لنگه مانده و آن هم پاره شده بود لنگان لنگان خودم را به دروازه شهر رساندم. بچه ها پراکنده شده بودند. پنج نفر از جمله مهدی محمدی همراهم بودند. گوشهایم خوب نمی شنید. از بس فریاد کشیده بودم صدایم در نمی آمد. گروهی از مردم با اسلحه و چوب و چماق و خنجر سر پلیس راه جمع شده و منتظر بودند دشمن بیاید با آنها درگیر شوند. یکی گفت: آقا خسته نباشید! فکر کردم جدی میگوید، گفتم: سلامت باشید. گفت: «ها، در رفتید؟»
چند نفر دیگر هم توهین کردند. می گفتند: «ترسوها، خائنها! چرا عقب نشینی میکنید؟ از دشمن فرار کردید؟» یکی گفت: «این هم پاسدارهایی که دلمان به آنها خوش بود!» مهدی محمدی یک باره زد زیر گریه. گفت: «ببین محمد، ببین اینها چه میگویند!» من هم بغضم ترکید، بدون اینکه جوابی بدهم، راهم را ادامه دادم. نعمت الله مکه بین جمعیت بود، آمد جلو، مرا در آغوش گرفت و بوسید.
جایی برای استراحت نداشتیم. مقر سپاه زیر آتش توپخانه دشمن بود. شب ها در خانه ها را باز میکردیم میرفتیم توی خانه ها چای، قند و شکر بر می داشتیم. توی لوله ها آب نبود، با آب توی سیفون چای درست میکردیم. اگر نان خشکی بود میخوردیم. بچه ها در مغازه ها را باز میکردند کنسرو و مواد غذایی بر میداشتند. برای صاحبان خانه ها و مغازه ها یادداشت میگذاشتند که ما از این اقلام استفاده کردیم، بعد از جنگ به سپاه مراجعه کنید. آن شب حمید مالکی گفت به خانه خاله ام برویم. آنها خانه ای تمیز و پر از خوراکی گذاشته و خانه را ترک کرده بودند. بچه ها ابتدا سراغ یخچال رفتند. یکی شان ملافه ای را تکه تکه کرد و با آن سلاح هایشان را تمیز کردند. توی خانه با کفش و پوتین بودیم. به حمید گفتم منزل خاله ات را به هم ریختیم جواب خاله را چه میدهی؟
بچه مؤدبی بود. گفت اشکال ندارد خاله ام مرا دوست دارد، ناراحت نمیشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
▫️فرهیخته گرامی سلام
🔹️لطف می کنید عضو کانال خودتان، کانال تبیین شوید.
🔹️ 🌐 اخبار و تحلیل های
👈 سیاسی
👈 بین المللی
👈 اقتصادی
👈 فرهنگی
👈 اجتماعی
👈 ورزشی و... را به صورت روزانه و لحظه ای در این کانال بخوانید.
🔹️ عضویت شما در کانال تبیین موجب افتخار ماست.
▫️ منتظر حضورتان هستیم.ممنون از بذل توجه ای که دارید.
لطفا کلیک کنید و عضو کانال ایتا تبیین گردید.
👇👇👇
@tabbyeen_ir