eitaa logo
فراکسب💳 کسب درامد آنلاین در خانه با گوشی از ایتا روبیکا زایی فرا و کانال 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
8.7هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
206 ویدیو
10 فایل
✓هو الرزاق ✓ کانال « آموزشی برای کسب درامد در خانه » ☆ توضیحات بیشتر در هر کانال سنجاق شده + سایر کانالهای اختصاصی تیم @mehrdin 🆔 مدیر @faramodir ‌ ‌ ‌ ▪️‌تیم مهردین _ mehrdin ▪️‌زمان تاسیس کانال: ۱۰ مرداد ۱۳۹۷ ‌▪️مدیریت: مهرداد دین محمدی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 💘 حسان فردادی که میشناختم نیست.... صورتش از خشم به قرمزی میزد. فشار دستش بیشتر شد... چرا یهو اینطوری شد؟... اونقدر دستمو توی دستش فشار داد.... اونقدر دردم گرفت که صورتم از درد جمع شد... خواستم دستمو از دستش دربیارم که فشارش دو برابر شد.... احساس کردم انگشتام داره خرد میشه... توی چشمام اشک جمع شد.. چرا این کارو باهام میکنه؟ چرا هر دفعه باید عذاب بودن در کنارشو بچشم؟.... به حرف اومد.. ـ برای رو کم کنی با این سرو وضع اومدی یا برای خودنمایی؟ دلقک کوچولو..؟ نکنه تغییر روش دادی..دلقک بودن ذاتی جاشو به ظاهری داده؟ واقعا دستم داشت خرد میشد... با تمام دردی که داشتم فقط نالیدم ـ حسان......دستم... نمی دونم چرا... چرا اسمشو صدا زدم؟... چرا؟..... حرفایی رو که زد نشنیدم فقط دلم میخواست بدونه که من همون مهرام... همون مهرای ساده.... این کار برای خودنمایی نبود...برای رو کم کنی نیود... نمی دوم اما.... ************* "حسان" به یکباره تمام عصبانیتم فروکش کرد..... وقتی با عجز اسممو صدا زد... فشار دستام خودبخود کم شدن... دستش از دستم بیرون اومد... چشماش بارونی شده بود...... خالی شدم از هر حس بدو مسمومی... چقدر پاک بود..... با این که با حرفام بهش نیش زده بودم اما اون حرفامو بی جواب گذاشت...چرا... چرا باید عصبی شم.... چرا از خود بی خود شدن مظاهر، نگاه کثیف اون مردک عوضی این جوری رفت روی اعصابم.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 نفس عمیقی کشیدم... مهرا هنوز داشت نگاهم میکرد.... با دست دیگش داشت دستشو ماساژ میداد... از درون سوختم... معلوم بود خیلی دردش اومده.. بین انگشتاش قرمز شده بود... هر چند خودم مسببش بودم .اما دست خودم نبود.... صدامو صاف کردم و جدی و سرد بهش گفتم: ـ بهتره بری بشینی... اونم بدون هیچ حرفی رفت سمت میزی که حوری خانم و خانوادش اونجا نشسته بودند... توی مسیر رفتنش نگاه همه ی مردا بهش بود.... همه مات و مبهوت اون بودند... خیلی عصبی بودم... ....امشب بتونم طاقت بیارم خیلیه.... (مهرا رو از جشن دور کنم.........)؟ ****** "مهرا" دستام خیلی درد میکرد.... معلوم نیست چه مرگش بود.... چرا این کارارو باهام کرد؟.... اما مطمئنم با دلیل بود نه از روی کینه.... یه دلیل که باعث شد تا این حد صورتش سرخ بشه و رگ روی گیج گاهش متورم شه... وقتی خیلی سرد بهم گفت برم به دلم اومد..... خیلی سرد گفت.... بغضی توی گلوم نشست.... اصلا انتظار همچین چیزی رو توی مهمونی نداشتم... ای کاش نمیومدم.. به سمت میز حوری جونشون رفتم.. در طول مسیر نگاه های سنگین مردای دوربرمو روی خودم حس میکردم اما اینقدر حالم خراب بود که اصلا برام مهم نبود...فضای سالن برام کافی نبود.... با یه معذر ت خواهی از حوری جون به سمت حیاط خونه راه افتادم.... داخل حیاط با تک چراغ های تزیینی تقریبا روشن بود... قسمت شرقی خونه یک باغچه ی بزرگ قرار داشت البته یه کم از خونه فاصله داشت.... جای خوب و دنجی بود... بی اختیار رفتم اون سمت.... کسی اون اطراف نبود... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
✨ گره بزن دستت را به دستم بیا همدست شو با دلم می‌خواهم عمرم را با «تــو» سر کنم ...♥️🍁🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
.͜. 💟 رمان‌های موجود در دهــ🏡ـکده رمــــان😍👇 1⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/5 2⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/1952 3⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/3586 4⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/6054 5⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/8686 6⃣ رمان جدید 😍💘 (در حال درج) برو به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 دهــ🏡ـکده رمــــان 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
آشنایی با 🥀 💯 به منظور گسترش روحیه مقاومت و آشنایی کودکان و نوجوانان با 💔 با ارسال 🖌️ ، 🎨 و یا 📸 فرزندانتان با می‌توانید در این طرح شرکت کنید👌 😍👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4268294147C05b5efaaa3 ✔️ 💥 حتما عضو شید😉☝️
🍁🍁🍁 💘 نشستم کنار باغچه.... عطر گلهای باغچه و با ولع به درون شش ها کشیدم.. چشمامو بستم... یک قطره اشک مزاحم چکید.... سریع چشمامو باز کردمو با دستام شروع کردن به باد زدن صورتم.... مدام نفسای عمیق می کشیدم...کمی از التهاب درونم کم شد... آروم بلند شدم و پشتمو تمیز کردم... دستی به پیراهنم کشیدم و موهام رو مرتب کردم.... حسان میخواد امشبو زهرم کنه... اون همه چیزو فراموش کرده... اینو از نگاهش... از تیکه های که میندازه... از نیشهایی که میزنه فهمیدم... شده مثل قبل... میخواد حال منو بگیره...میخواد منو بسوزونه..... منم باید بشم مثه اون..... بگذرم.... دوباره نفس عمیق کشیدم... نمیذارم بیشتر از این داغونم کنی حسان فرداد.. امشب میخوام خوش بگذرونم... میخوام هرچیزی رو که اتفاق افتاده حداقل یه امشبو فراموش کنم.... برگشتم... اما به محض برگشتنم حسان رو جلوی خودم دیدم.... خیره نگاهم میکرد... سعی کردم بی تفاوت بهش از کنارش رد شم... بهش نگاه کردم.. ـ جواب سوالمو ندادی؟ ـ سوالی نشنیدم که بخوام جواب بدم... خواستم بازومو از دستش دربیارم که محکمتر چسبیدش... ـ امشب تغییر پوزیشن دادی....ظاهرت دلقک شده دلقک کوچولو.... جمله ی آخرشو با تمسخر گفت..... میخواست عصبیم کنه... اما نه....حالیت میکنم.... اگه امشب دیوونت نکنم مهرا نیستم...... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 بازومو آروم از دستش کشیدم بیرون.... بهش بیشتر نزدیک شدم... دقیقا یه وجب با صورتش فاصله داشتم.... زل زدم به چشماش و آروم گفتم: ـ اشکالش چیه؟ یادمه یه نفر بهم گفت که خیلی ماستم..خوبه یه ذره از ماست بودن دربیام...منم نصیحتشو گوش کردم...الانم میبینم راست می گفته... درصد شانسم این جوری خیلی زود بالا میره... با هر جمله ای که میگفتم رگه های قرمز که از خشم ایجاد شده بود رو توی چشماش میدیدم... نفس های عمیق میکشید... معلوم بود بدجوری زدم تو پرش.... میدونم خیلی زیاده روی کردم اما دیگه بس بود... باید نشون میدادم که منم همه چیزو فراموش کردم شدم همون مهرای زبون دراز سابق... اومدم از کنارش رد شم که دوباره دستشو روی بازوم گذاشت منو محکم سمت خودش کشید.. دستام بی اختیار روی سینش نشست... واقعا عصبانی شده بود... قیافش وحشتناک شده بود... خیره شد توی صورتم و گفت: خوبه...نمی دونستم اینقدر زود حرف گوش میکنی.... ولی خانم کوچولو زیادی خودتو تحویل میگیری! اونقدر از تو لوندتر هستند که تو امشب به چشم نمیای... پس زیاد تقلا نکن.... هرکسی هم که طرفت بیاد مطمئنم خیلی داغون بی لیاق ِت... مطمئنم حتی عرضه نداری یکی تاپشو تور کنی!.... عوضی.... بازم نیش و کنایه هاش تا مغز استخونمو میسوزونه... واقعا هرچی رو که بینمون اتفاق افتاده بود رو فراموش کردم... شده بودم همون مهرا... منم با حرص تمام خودمو از توی آغوش کشیدم بیرون و گفتم: ـ چرا که نه؟ امتحانش ضرر نداره؟ میخوام ببینم میتونم یا نه؟ به قول تو عرضشو دارم یانه/؟ باحرفام بدجوری عصبیش کرده بودم... مطمئنم اگه می تونست همین الان سرمو روی سینم میذاشت... جوری با حرص از پشت دندونای قفل شدش حرف زد که برای لحظه ای از ترس قلبم از تپیدن ایستاد... ـ تو فقط امشب به یکی پا بده ...ببین چجوری اول گردن طرفو بشکونم بعد چنان بلایی سر تو بیارم که مرغای آسمون به حالت ناله سر بدن... از حرفاش تعجب کردم...به اون چه ربطی داره؟.... با تعجب پرسیدم ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
✨ هیچ حسی بدتر از این نیس که حس کنی قبلا بیشتر دوسِت داشت ! 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
🍁🍁🍁 💘 شما چه کاره ای؟ من به هرکسی... نذاشت جملمو تموم کنم...دستش بی هوا روی صورتم نشست... بهم سیلی زد.... اما به چه حقی ؟.... اومد جلوم ایستاد... دستاشو روی بازوم گذاشت و تکونم داد.... ازش ترسیدم... حالش اصلا خوب نبود... ـ ببند دهنتو........تو غلط میکنی بخوای به هرکسی پا بدی...فهمیدی یا نه؟...............الانم مثه دخترای خوب میری میتمرگی سر جات.... از سر جاتم تکون نمیخوری.....شیرفهم شد؟ چرا باید همچین حرفایی رو بهم بزنه؟ به اون چه ربطی داره؟ حالا حالیت میکنم زورگوی خودپرست..... حرفی رو زدم که مطمئن بودم عصبانی ترش میکنه... دروغ بود... دروغِ محض .... اما دلم خنک میشد.... بلند داد زدم.. ازت متنفرم حسان فرداد...متنفر....جواب این سیلی رو همین امشب بهت میدم...حالا ببین... دویدم سمت ساختمون.... قبل از ورود به سالن حسابی نفس عمیق کشیدم... برام عجیب بود که با وجودی که ازش حرف شنیده بودم... حتی سیلی خورده بودم... اما ته دلم برای این کاراش ضعف رفت... دیوونم دیگه.... اما احساس کردم روم غیرتی شده... میدونم فکرم مزخرف اما حتی احتمال دادنش هم برام اندازه ی دنیا شیرینه نقطه ضعفش دستم اومد... شاید اصلا این طوری که من فکر میکنم نباشه... ولی میخوام امشب جواب این کارشو بدم.. پس هر چی که گفت عکسشو انجام میدم... حالا ببین حسان خان که امشب چه بلاها به سرت میارم؟ ** ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
✨ تنفرم یه جور دوست داشتنه، هر وقت تونستی دیگه هیچ حسی بهش نداشته باشی اون وقت میتونی بگی دوسش نداری... 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
.͜. 💟 رمان‌های موجود در دهــ🏡ـکده رمــــان😍👇 1⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/5 2⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/1952 3⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/3586 4⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/6054 5⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/8686 6⃣ رمان جدید 😍💘 (در حال درج) برو به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 دهــ🏡ـکده رمــــان 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی.... 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
🍁🍁🍁 💘 "حسان" دستامو مشت کردم.... لعنتی...لعنتی..... عوضی... چرا....چرا این چرت و پرتا رو گفتم.... اصلا چه ربطی به من داره؟ به چه حقی دست روش بلند کردم...؟ چرا وقتی گفت ازم متنفره احساس کردم از درون خرد شدم... چرا از جواب امشبش وحشت دارم.... لعنت بهت دختر که با کارات معلوم نیس داری چه بلایی سرم میاری؟ لعنت به خودم..که با زر زدن اضافی باعث شدم ازم متنفر شه... چرا وقتی فکر میکنم که اگه امشب کنار یکی باشه دیوونه میشم... دلم میخواد همه چیزو داغون کنم، دنیارو بهم میریزم... این حس لعنتی چیه که داره دیوونم میکنه؟ چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد از چند دقیقه با همون حالت سرد و خشک وارد سالن شدم... تا اولین قدم رو وارد سالن گذاشتم چشمم به گوشه ای از سالن ثابت موند... خودش بود با دختر حوری خانم و زهره یکی از مهندسای معماریم نشسته بود.. چقدر زیبا شده بود... باید آروم باشم... حسان آروم باش پسر... چت شده... تو اینقدر کم طاقت نبودی.... فکر کن...باید با سیاست امشبو بگذرونی... سخت بود اما باید تحمل میکردم... این حس لعنتی رو نادیده گرفتم... نمیشد ولی خب من حسانم میتونم.... سریع سمت مظاهر رفتم...با دیدنم اومد سمتم... ـ کجایی پسر؟ میدونی بیشتر مهمونای تازه وارد سراغتو می گرفتن... ـ همین اطراف بودم...یه ذره حالم خوش نیست رفتم یه کم هوا بخورم... ـ باشه...بهتره بری یه سری بهشون بزنی تا بهشون ب... جملش رو نیمه کاره رها کرد....رد نگاهشو گرفتم... برگشتم... بله... بالاخره کسی که امشب خیلی منتظرش بودم اومد.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 دیگه چیزی مهم نبود... رفتم تو جلد واقعی خودم...حسان فرداد.. حسان مغرور...بیرحم ...نفوذ ناپذیر... با صورتی جدی و خشک سر جام ایستادم. مظاهر خواست حرکت کنه که با تحکم بهش گفتم: ـ بمون سرجات...... اونی که قراره بیاد اونه نه تو..... ـ اما.... ـ مظاهر.... مظاهر هم کنارم ایستاد و حرفی نزد.... دم در ایستاده بود.... نگاهش به نگاهم تلاقی پیدا کرد... دستمو توی جیب شلوارم بردم یه لبخند مسخره روی لبش اومد... مثل همون لبخندایی که تا سر حد جنون ازش متنفر بودم...... به سمتم قدم برداشت..... بهم رسید... چند ثانیه بهم زل زد.... مثل همیشه تا اعماق وجودش از چشماش خوندم.... دستشو جلو آورد و گفت: ـ سلام بر حسان فرداد بزرگ...... نگاهی از سر بی تفاوتی بهش انداختم.... برام مهم نبود که دستش توی هوا مونده.... باز هم همون لبخند مسخره.... دستشو عقب کشید.... ـ هنوزم که هنوزه گند اخلاقی...عوض نشدی....اما.....بهتره بگذریم...بابت دعوتت ممنون.... دلم خیلی برای اینجور مهمونیا تنگ شده بود...مخصوصا از نوع فردادیش.... تک تک کلماتشو با همون لبخند مزخرف بیان میکرد.... در جوابش با غرور خاص خودم گفتم: ـ اصولا از آدمهای عوضی زیاد خوشم نمیاد آقای حمید سعیدی.....در واقع ازشون متنفرم... تو هم بهتره خوب امشبو خوش بگذرونی چون به قول خودت مهمونیه یکی از خاندان فردادِ...کم کسی نیستن این خاندان....... صورتش گرفته شد...... حرص و عصبانیت توی تک تک اجزای صورتش مشاهده میشد و من سرشار از لذت......... بی حرف راهشو کج کرد و نشست روی میز نزدیک میز من.... من هم بی توجه بهش با مظاهر شروع به حرف زدن کردم... بعد از چند دقیقه سر میز نشستیم.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 ناخودآگاه چشمام چرخید دور سالن... میخواستم ببینم اون دختر، مهرا کجاست...؟! پشت میزی با فاصله ی دو میز از ما کنار خانواده ی حوری خانم نشسته بود و با دختر حوری خانم مشغول صحبت بود.... بعد چند ثانیه شروع کرد به خندیدن... چه لبخند جذابی داشت(!)..... خنده به صورتش می اومد... با صدای مظاهر از حال و هواش بیرون اومدم... به طرفش نگاه کردم.. ....فک کنم بدجوری زدی تو برجکش ـ قیافه ی رقیبت زیادی پکر .. نامحسوس به حمید نگاهی انداختم... ـ اونقدرا هم پکر نیست....مطمئن باش حالتش گذراست... ـ اونکه بله...الان دارم مشاهده میکنم به ثانیه نکشید حالتش عوض شد.....ولی... جملشو ناقص رها کرد..... بهش نگاهی انداختم اخماش توی هم کشیده شده بود... ناخودآگاه به دستاش نگاهی کردم... مشت شده بودن.... ـ چی شده مظاهر....چت شد یهو؟ مظاهر بدون اینکه به من نگاهی بندازه با همون حالت عصبی و البته صورتی که از خشم به سرخی میزد گفت: ـ پست بی شرم....آشغال... از حالتش تعجب کردم...خیلی کم پیش می اومد که تا این حد عصبانی شه....دستمو روی بازوش گذاشتم.. ـ مظاهر... نگاهش به طرفم کشیده شد...توی چشماش رگه های خون دیده میشد.. ـ چت شده مظاهر... مظاهر خیره توی چشمام گفت: ...با نگاه کثیفش داره درسته خانم عظیمی رو قورت میده... اینبار سریع و آشکار به سمتش برگشتم... بی شرف..... وقیحانه به مهرا زل زده بود... عصبی شدم... تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم.... فضا برای نفس کشیدن نبود.... هر چقدر هم سعی میکردم که با نفس عمیق کشیدن آروم باشم نمی شد.... دستم رو مشت کردم... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
✨ تو تنها دلیلی هستی ...❣ که من بخاطرش ❣ نفس میکشم 😍😘💕❣💕 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
.͜. 💟 رمان‌های موجود در دهــ🏡ـکده رمــــان😍👇 1⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/5 2⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/1952 3⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/3586 4⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/6054 5⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/8686 6⃣ رمان جدید 😍💘 (در حال درج) برو به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 دهــ🏡ـکده رمــــان 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
✨ ‏درسته زمستون سرده ولی دلم به تو گرمه! ...❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
✨ I ᴡᴀɴᴛ Yᴏᴜ; ᴡɪᴛʜᴏᴜᴛ ʏᴏᴜ ᴍʏ ʜᴀɴᴅs ᴀʀᴇ sᴏ ᴄᴏʟᴅ.. . 🎐 مـن میخـوامـت؛ بدونـه تـو دستـام خـیلی سـرده...♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
🏖 +do you love me? -yes +how much? -all the stars in the sky +دوسـَم داری؟ -آره +چـقـد؟ -قـدر همـہ یِ ستاره هـای آسمـون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دهــ🏡ـکده رمــــان 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
🍁🍁🍁 💘 چرا دوست داشتم زنده زنده حمید عوضی رو همین جا چالش کنم؟.... چشمامو محکم بستم... دیوونه شده بودم.... به مرز انفجار رسیده بودم... چند تا نفس عمیق کشیدم... فایده ای نداشت سریع بلند شدموبه طرف پله ها رفتم.... توی اتاقم که رسیدم سریع به سمت گلدون پر از گلهای یاس حمله بردم و محکم کوبوندمش به دیوار..... هزار تیکه شد..... هر تیکش دل نا آروم منو آروم کرد.... به سمت دستشویی رفتم و سرمو زیر شیر آب سرد بردم..... باید امشبو تحمل کنم.... باید یه امشبو وجود اون عوضی و رذل رو توی خونم تحمل کنم..... نمی ذارم امشب منو بشکنی حمید سعیدی.... از دستشویی اومدم بیرون... موهامو سریع خشک کردم. کمی از حال درونم بهتر شده بود... امشب به خودم قول دادم یه حال اساسی از اون دختر سرتق و لجباز بگیرم... باید بابت امشب حسابی تنبیه شه... حالتو میگیرم مهرا.... حالا بشین و تماشا کن.... فقط اگه امشبو بتونم سالم بگذرونم... از پله ها اومدم پایین.... با چشم دنبال مظاهر گشتم.... سر میز حوری خانم نشسته بود.... یه لبخند توی دلم براش زدم.... طوری نشسته بود که جلوی دید زدن اون عوضی رو از مهرا گرفته بود... خوشحال بودم.... این پسر واقعا آقاست.... یه انسان شریف.... نمی خواستم برم سرمیزشون اما یه حسی منو به سمت اونا کشوند.... صندلی کنار مهرا خالی بود.. من به ظاهر بی تفاوت و سرد کنارش نشستم... برگشت و نگاهم کرد... نگاهش دلگیر بود... سریع نگاهشو ازم گرفت و با زهره که کنار دستش نشسته بود مشغول حرف زدن شد.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 تینا دختر حوری خانم که کنار مظاهر نشسته بود با لبخندی مصنوعی رو به من گفت: ـ آقای فرداد...واقعا باید به مهمونی امشبتون یه لایک اساسی داد....معلومه خیلی زحمت کشیدید...... از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد... خیلی چندش آور کلماتو ادا میکرد... خیلی سرد و خشک گفتم: ـ زحمتی برام نشد...فقط چند تا صفر بیشتر جلوی یه یک گذاشتم .همین!. در ضمن مهمونی های من همیشه در این حد هستن...بایدم همینطور باشن.... ** "مهرا" بعد از اون کاری که حسان باهام کرد. از دستش حسابی دلگیر شدم.... زهره رو دیدم که تازه اومده بود..... رفتم سمتش و با هم اومدیم کنار خونواده ی حوری جون نشستیم... کلا خانواده ی خوبی هستن.. زهره یه پیراهن ماکسی بلند مشکی پوشیده بود که روی یقه ی هفتش تمام نگین کاری شده بود... خیلی شیک بود.... خانم شادان هم اومد البته با برادرش... یک کت دامن خاکی رنگ بلند و کمی گشاد و کاملا پوشیده و با شال قهوه ای سیر انداخته بود روی سرش... از قیافش میشد فهمید که دوست داره سر همه ی مارو ببره بزاره روی سینه هامون..... میز ما و میز کناریمون برای همه ی کارمندای شرکت بود.... همه یک جا جمع بودیم و این خیلی خوب بود.... ـ مهرا دختر... امشب قراه چند تا پسرو راهی کنی اون دنیا...؟ صدای زهره بود که با لحن با مزه ای حرف میزد. با خنده گفتم ـ امم...راستش هنوز آمار دقیقی به دستم نرسیده...ولی تو نصف بیشترو در نظر بگیر... با این حرفم هر کسی که سر میزمون نشسته بود به خنده افتاد... سام پسر حوری جون گفت: ـ بایدم این جوری بگین ولی به نظر من باید بگین کل پسرای این مهمونی...درست تره... بهش نگاهی انداختم... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 چشماش برق خاصی میزد.. و یه لبخند گوشه ی لبش جا خوش کرده بود... سریع سرمو انداختم پایین.... زهره دم گوشم گفت: ـ اولین دلدادت معلوم شد...بیچاره سام.....بدجور دلبری کردی خانوم... سرخ شدم.. آروم سرمو بالا آوردم و به طرفش برگشتم گفتم: ـ زهره تو روخدا.... زهره خندید... یه چشمک بهم زد... وضعیت خوبی نبود... سریع چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم.... یه نگاهی به اطراف انداختم اما خیلی زود به یه نقطه خیره شدم.... چقدر آشنا بود... آها.....شناختمش...... رییس شرکت پروانه.... رقیب سرسخت حسان... اسمش چی بود؟..حامد؟ ....نه حمید...آره حمید سعیدی..... نگاهش به من افتاد... مثل دیروز صبح یه لبخند روی لبهاش اومد... چشماش برق عجیبی زد... از طرز نگاهش اصلا خوشم نیومد.... عصبی شدم ناخودآگاه اخمام کشیده شد.... به محض دیدن اخمام خندید.. خوشم نیومد... نگاهم رو ازش گرفتم... با زهره و حوری جون مشغول حرف زدن شدم اما هم چنان سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم.... نه تنها اون بلکه سنگینی نگاه تمام مردایی که اونجا حضور داشتند... بعضی ها نامحسوس...بعضی ها هم وقیحانه و آشکارا.... سعی کردم بیخیالشون شم... تا خواستم حوری جون رو صدا بزنم که با صدای ساناز نه تنها من بلکه همه ی کساییکه که سر میز ما و میز کناریمون بودند رو متوجه ی خودش کرد... وای............این چرا این ریختی شده...... چقدر وحشتناک آرایش کرده بود... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
✨ رفیقمه؛❤️ همسرمه دلگرمیمه انگیزه زندگیمه جونمه محرم دلمه یک کلمه همــــه کسمــــــه«m»💏💋✨🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
.͜. 💟 رمان‌های موجود در دهــ🏡ـکده رمــــان😍👇 1⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/5 2⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/1952 3⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/3586 4⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/6054 5⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/8686 6⃣ رمان جدید 😍💘 (در حال درج) برو به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 دهــ🏡ـکده رمــــان 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─