eitaa logo
پایداری
326 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
227 فایل
اهداف: ⚪️ نگاهی به رویدادها و ارزشهای انقلاب - پایداری و جبهه مقاومت ▫️حوادث جریان سازِ گذشته، حال و ده های پیش رو 🔴 شناخت دشمن و جریانات مرموز فتنه - تهاجم فرهنگی، سبک زندگی و تغییر بینش جامعه. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
پایداری
🌷 فرمانده شهید #مصطفی_صدرزاده #سالگردشهادتت‌مبارڪ♥️ #دست‌ما‌رو‌هم‌بگـیر🕊•| 🆔 @shahid_qasem_sol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺به مناسبت سالگرد شهادت مصطفی صدرزاده 🔹یکبار فاطمه(دخترش) را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت:بپر بغل بابا. فاطمه به آغوش او پرید... بعد به من نگاه کرد و گفت: "ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت! او پرید و میدانست که من او را میگیرم؛ اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل میشد... ✅توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست... سالگرد شهادتش مبارک🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پایان ماموریت یک بسیجی شهادت است 🎥🔹 یک تماس ساده با آقا مصطفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سخنرانی زیبای شهید رجایی در مورد آزادی، اگر قرار شد نظام اسلامی باشد تمام معیارها باید اسلامی باشد ، رئیس جمهور و نخست وزیر - شهیدان رجایی و باهنر ------------------------------------------- 💠 گروه واتساپ https://chat.whatsapp.com/FtTlWgqrJRRAmwkRlYwWvl
هدایت شده از دفاع مقدس
🌷شهید سیدمحمدتقی رضوی به روایت مادر: سید محمد بعد از ازدواج؛ با خانواده به اهواز رفت، مدتها از او خبری نداشتیم خانواده هوای دیدارش را داشتند همه به دنبال فرصتی می گشتیم که به دیدار سید محمد و همسرش برویم. سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم و بعداز رسیدن به اهواز راهی خانه محمد تقی شدیم من از زندگی محمد تصور دیگری داشتم و هیچگاه فکر نمیکردیم که زندگی او اینگونه باشد برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم به پایین لغزید زندگی سید محمد خیلی ساده تر از آن چیزی بود که حتی بتوان تصورش را کرد کل زندگی آقا تقی در دو پتو خلاصه می شد که یکی زیر انداز و دیگری روانداز بود. آنها حتی بالشی هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند. آقا تقی اورکتشو برای زیر سرش استفاده می کرد و خانمش هم چادرشو زیر سرش می‌گذاشت... 🌴 ا▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ شهيد رضوى در هنگام ازدواج، معيار زندگى را بر مبناى تقوا و تفاهم قرار داد همسر شهيد در اين باره چنين نقل مى ‏كنند: «او هميشه مى‏ گفت: ما براى رضاى خدا ازدواج مى ‏كنيم، زندگى ما با زندگى سايرين فرق دارد. در زندگى ما نه خانه ‏اى خواهى ديد، نه ماشينى و نه حتّى سفره عقد آن چنانى. براى من، انسانيّت و ايمان مهم است.» ‼️ ▫️فرداى روز عروسى، محمدتقى بهمراه همسرش به تربت حيدريه رفت و يك ماه در آنجا بود كه در طى اين مدّت مشغول خدمت بمحرومين و روستاييان بود. پس از آن به سوى اهواز رهسپار شدند 🌷 ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺به مناسبت سالگرد شهادت مصطفی صدرزاده 🔹یکبار فاطمه(دخترش) را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت:بپر بغل بابا. فاطمه به آغوش او پرید... بعد به من نگاه کرد و گفت: "ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت! او پرید و میدانست که من او را میگیرم؛ اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل میشد... ✅توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست... سالگرد شهادتش مبارک🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پایان ماموریت یک بسیجی شهادت است 🎥🔹 یک تماس ساده با آقا مصطفی
🌹🌹🌹🌹🌹 به یاد فرمانده عارف بسیجی گمنام و باصفا پاسدار سپاه اسلام ناب محمّدی {ص} "شهید بهرام (محمد) تندسته" فرمانده دلاور و محبوب گردان عمار، لشگر بیست و هفت متولد= تهران شهادت= فروردین ۶۲ فکه، عملیات والفجر یک شهید تندسته از پاسداران قدیمی سپاه تهران و عضو گردان چهار، پادگان حضرت ولیعصر {عج} ایشان پس از شهادت فرمانده گردان عمار، شهید محمد عیدی مسئولیت فرماندهی گردان عمار را در دو نبرد سنگین و سخت والفجر مقدماتی و والفجر یک به عهده گرفت و در فکه و آوردگاه عاشورایی والفجر یک در حالیکه تنها بیست روز از مراسم عقدش می گذشت، به مقام شهادت رسید و پیکر مطهرش حدود یازده سال بعد برگشت بخشی از وصیتنامه شهید : « باسمه تعالی "وَالَّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنا" آنانکه در راه خدا جهاد می کنند به راه پر معرفت خویش هدایت می کنیم در مسلخ عشق جز نکو را نکشند/ روبه صفتان زشت خو را نکشند اکنون زمان رفتن است که ما موجیم و آسودگی ما عدم ماست می روم تا ببینم سرنوشت چه بُوَد الهی راضی ام به رضایت الهی همانگونه که رسولت پیامبرت {ص} می گوید : "اللهم ارزقنی حبّک" عشقت را در دل ظلمانی من گناهکار هم بینداز تا به سوی نور هدایت شوم "اللّه ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور" "اللّهم اجعل حُبك أحب إليّ من الماء البارد" قرار بده دوستی ات را محبوب تر از شخص تشنه نسبت به آب خنک و ‌گوارا اکنون احساس تشنگی شدیدی نسبت به خدایم دارم آه چه لذتی دارد لقاء ربّ العالمین را دیدن خدا، خدا، عاشقتم رسانم بر لقائت رسانم بر لقائت ما از خداییم و ‌به سوی او بازگشت می کنیم. همه چیز از خداست و هرگاه اراده کند، می ستاند به آنچه تقدیر کرده، رضا باشید و معصیتش را مکنید به آنچه گفته، از جان بپذیرید. تا به کی غفلت، تا به کی ناسپاسی یک سگ، اگر استخوانش دهند دمش را به عنوان شکرگزاری و تشکر تکان می دهد ما اندازه یک سگ هم نیستیم که از این همه نعمت که به قول مولا علی {ع} شمارندگان نتوانند شمارش نعمت هایش را بکنند، چگونه ما این قدر ناسپاسی می کنیم شکر خدا یعنی، نعمت امام و رهبری را ارج نهیم به امید نجات از منجلاب غفلت و بی تفاوتی » مزار شهید= گلزار شهدای بهشت زهرا {س} قطعه ۲۹/ ردیف ۱۰/ شماره ۸ سلام و صلوات هدیه به شهدای عملیات والفجر یک به خصوص شهید بهرام (محمد) تندسته و شادی روح پدر مرحومش الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🌹🌹🌹🌹🌹
🌹 شهیدی که "برات کربلا" میدهد:👇 🌿این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده کرده است..❤️بسم الله ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمی خواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه می کردند: این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد. ای خدا ما را کربلایی کن... هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام 👈علیرضا کریمی 🎈اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا می شود پیکر مطهرش به میهن باز می گردد!... این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودمد. انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا می خواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود. همان جا نشستم... حسابی عقده دلم را خالی کردم. با خودم می گفتم : اینها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین(ع) بودند... ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم: گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و.... با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم من شک ندارم که شما در کربلایی تورا به حق امام حسین(ع) ما را هم کربلایی کن با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمی شد.  روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم...😇 آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت:ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!. نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین! گفتم: باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم... 🌹از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری... هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان شهید نوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیب تر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی در همه جا می دیدم. 🌹در این سفر عجیب ،فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم. زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم...این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود. پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود:👇 به امید دیدار در کربلا... برادر شما علیرضا_کریمی✋علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.💞 منبع 📚مسافر کربلا