•🌿• #تک_خطی
ݘہ عـــآشقآݩہ اے بٻݩ مآسټ
بٻݩ مݩ ۅ خــــــدآ😍❤️
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•🔗• #تلنگرانه
از عالمی پرسیدند:
بالاترین وزنه چندکیلوست؟!
که یه نفر بزنه و بهش بگن پهلوون؟!🧐💪
گفت:
بالاترین وزنه
همین پتوی یک کیلوییه که هنگام
نماز صبح بتواند از روی خود بلند کند!....
هر کسی این وزنه رو بلند کنه پهلوونه💪
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج❤️🌱
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
[• #سیدناالقائد😌☝️ •]
بآ ٺۅ از مــرڱ ݩدآرم
بخـــدآ ۅآهمهـ اے!
جآݩمـــــ❤️ـــآݩ
پٻشڪش
سٻدݩآ خآمݩهـ اے🙃
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
1.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#پسرونهـ🖇
#نظامی😎✌🏻
سلامتی روزی که...
این تفنـــــگ🙃
تو دستای من باشه...😎✌🏻👊🏻
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#دخترونهـ🎀
#نظامی😎✌🏻
سلامتی روزی که...
رفیقـــــم🙃
بشه همکارم😎✌️🏻
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
نگران نباش نجات پیدا میکنیم،
خدایِ قادری داریم. این وعدهیِ رمضان است.💚🌿
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
یکےازقشنگیایروزهزمانیهکه
لبهاتازتشنگےخشکشدن
وتوزیرلبذکرمیگے...(:
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•🦋• #ریحانه_خدا
.•°🐣🍒°•.
خــُدامےخوآسـت..✨
بـهتـوبــآلوُپـَربِدَهد...🕊
گُفت:🍭
چـَشـمــَتمےزنند!😇~°
||چــــــآدُࢪدآد⇩🌱
⇦بـ ـانـو...🧕🏻
قدرشـ°•. ࢪابدان🖐🏻
هــــدیھۍخــــدا♥️
خـیلےقیمتےاستـ...🏆:
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_ودو
در عرض ربع ساعت،
خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت:
ــ اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
ــ اوضاع به نفع ما نیست،ولی خداروشکر شهر آرومه
ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
ــ باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت، وسایلش را روی میز گذاشت، و سریع چند Cd برداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
ــ بفرمایید اینم سیستم شما
ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی
ــ کاری نکردم خواهر جان،من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت،
که آقای سهرابی را دید، با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"🤨😐
ــ سلام آقای سهرابی😐
ــ س..سلام خانم حسینی،..با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم.!
ــ بله بفرمایید
🏢📀💽📑✊🏢
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت،
از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد، و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد،
دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه با صدای مهربان خاله اش، لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد،
طبق عادت همیشگی،
سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود،
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت:
ــ ممنون عزیزم
ــ بیا داخل
سمانه وارد خانه شد،
که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد.
ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت، تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای
ــ نه خاله جان، نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری
ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان
سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت .
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وسه
سمانه کنار صغری نشسته بود،
وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود، را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،
مژگان کنار خواهرش نیلوفر،
که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود، مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،
البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود، از چشمان سمانه و صغری دور نماند، صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد،
و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت، سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد، نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد، بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها،
عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید، زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد، و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،
سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی، نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
💻💢💢💻💻💢💢💢
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت،
و به صغری که سریع در حال تایپ بود، دوخت.
یک ساعتی گذشته بود،
ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،
که با صدای ماشین،
سریع چشمانش را باز کرد، و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست، و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،
کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید، و کنار صغری نشست، و به بقیه کارش ادامه داد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وچهار
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه،خطرناکه.!
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش، چیزی نمیشه،باید برم کار دارم، بیزحمت یه آژانس بگیر برام
کمیل ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت،
با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند
کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند، متوجه نگاه خاله اش شد، که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،
نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده،
به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست،
با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد، که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
🚗🚕🏢🚙🚙🚌🏢🚙🚗🚕
ترافیک خیلی سنگین بود،
سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،
سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور، ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،
کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود، انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش،
پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود،
و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند، قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
کمیل ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
سمانه ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،
سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند وهمسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد، این صحنه ها حالش را بدتر می کرد، آنقدر حالش ناخوش بود،
که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی،
ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،
نزدیک های دانشگاه شدند،
که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا😨😱
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd