✍ يك تلنگر...
✨✨خادمان امام زمان(عج) ! ✨✨
💞خیلی ها دوست دارند "خادم" حرم معصومین باشند .
👈اما تا بحال با خودت فکر کردی که آیا میتونی
✨❗️خادم امام غریب امام زمان(عج)✨ باشی⁉️
👣اگه دوست داری خادم حضرت باشی براش قدمی بردار...
💯معرفت و شناخت خودت رو نسبت به آن حضرت و ویژگی های منتظران واقعی کامل کن...
💯برای ظهورش تبلیغ کن...
به دیگران بشناسان .
..
💯کاری کن همه در همه جا به یادش باشند...
❌️از همه مهمتر گناه نکن.❌
🚫با خودت شرط بذار که یه گناهی رو که تا الان انجام میدادی رو فقط و فقط برای خشنودی و تعجیل در فرج آقا انجام ندی...
💞برای بیشتر شدن محبتت به امام زمان ثواب بعضی از کار های خوبت رو هدیه کن به مولایمون!
❣ #اللہم_عجل_لولیڪ_الفرج❣
@khademishohadarobatkarim
سلام
من محمد حسن یا بهتر بگم رسول خلیلی هستم.
بذارید داستان اسممو بهتر بگم براتون:
ابتدا اسم منو میخواستن بذارن رسول ولی چون من مصادف با ولادت امام حسن عسگری(ع) به دنیا اومدم ، اسمم رو گذاشتن محمدحسن ولی تو خونه و رفیقام منو رسول صدا میکنن.
من در تاریخ 20 آذر سال 1365 به دنیا اومدم.
من فرزند دوم خانواده هستم . اسم داداشم هم روح الله هست.
محل زندگی: ما تا تمام شدن جنگ تحمیلی همراه خانواده در تهران زندگی می کردیم و پس از اتمام جنگ به کرج رفتیم .اما در سن هجده سالگی بار دیگر به تهران برگشتیم
تحصیلات : من در دبیرستان رشته علوم انسانی را خواندم و در دانشگاه رشته مدیریت را ادامه دادم . در سن 13 سالگی وارد بسیج شدم اوایل چون سنم کمتر از حداقل مورد نظر بود، قبول نمیکردند اما بالاخره رفتم و عضو شدم
اعزام به سوریه: اواسط شهریور ماه بود که تصمیم به رفتن گرفتم ، وصیتنامه ام را هم نوشتم و به رسم امانت به پدرم سپردم تا اگر برنگشتم دستخطی برای آن ها به یادگار گذاشته باشم
فعالیت در سوریه: از آنجایی که به دوره های سخت نظامی علاقه بسیاری داشتم و با توجه به تخصص های مختلفی که در امور نظامی داشتم ،بیشتر از همه به تخریب علاقه داشتم و در آنجا کار تخریب را انجام میدادم.
شهادت: سر انجام در روز دوشنبه 27 آبان 1392 مصادف با 14 محرم الحرام 1435 در ساعت 14:۰۰ بعد از ظهر ، درحالی که داشتم یه بمب پیشرفته ای رو خنثی میکردم ، با انفجار آن بمب به شهادت رسیدم...
@khademishohadarobatkarim
🌸🌸بهار بارانیم 🌸🌸:
سلام🔴اگر گذرتان به بهشت زهرا (قطعه ای از بهشت)تهران افتاد حتما" بر سر مزار مطهراین دوقلوها" بروید!
*برادران دو قلویی که غریبانه، هیچگاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است!!
قصه مظلومانه این دو برادر را با هم بخوانیم....
ثابت و ثاقب شهابی نشاط را کسی نمیشناخت. عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار اولینباری بود که آنها پا به جبهه گذاشته بودند. تا اینکه در سال 61 در اوج سالهای جنگ ایران و عراق ناگهان تبدیل به امدادگران خستگی ناپذیر گردان سلمان شدند. همرزمان این دو شهید میگویند وقتی نامه به خط مقدم میآمد، معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان میزد! یکبار یکی از رزمندگان متوجه شد که وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکسهایشان را با وجد نگاه میکنند، دوقلوها دست در گردن هم در کنج سنگر، های های گریه میکنند! این رزمنده میگوید بعدها که موضوع را جویا شدیم، فهمیدیم آنها بیسرپرست هستند. هر بار دلشان میشکند که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست.
عکسهای کودکی و زنبیل قرمزی که در آن سر راه گذاشته شدهاند را بغل کرده گریه میکنند.
جنگ شوخی بردار نیست. رحم ندارد... زن و شوهر و بچه نمیشناسد... برادر نمیشناسد... این را نمیفهمد که وقتی از دار دنیا فقط و فقط یک برادر داری یعنی چه.... جنگ بی رحم است و اینطور میشود که کمی بعد ثاقب، به دلیل مجروحیت های ناشی از جنگ شهید میشود و بردارش که فقط با چند ثانیه اختلاف از او به این دنیا آمده را تنها میگذارد. چیزی نمیگذرد که برادرش هم دوری او را تاب نمی آورد و بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی او هم شهید میشود.
روزی شخصی ثاقب و ثابت را پشت به یکدیگر داخل آن زنبیل کوچک قرمز رنگ گذاشته بود و زیر شرشر باران کنار درب ورودی بهزیستی رهایشان کرده بود. حال درد نان بود یا درد جان،کسی نمیدانست. از آن پس بود که آن زنبیل کوچک شد تنها یادگاری از مادر ندیدهشان. ثاقب و ثابت سالها از کرمانشاه و غرب کشور گرفته تا اهواز و خرمشهر، به هر کجا که اعزام میشدند، در درون ساکشان اعلامیههایی را به همراه داشتند که عکسی از دوران کودکیشان، به همراه دست نوشتهای بود که به در و دیوار شهرها میچسبانیدند:
"مادر، پدر! از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید سالها میگذرد. حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم..."
اما هیچگاه روزی فرا نرسید که قاب عکسی باشد و عکسی از ثاقب و ثابت و خانوادهشان در کنار یکدیگر.
اما از شیرخوارگاه تا آسمان برای این دو برادر راه طولانی و پر پیچ و خمی نبود... آنچه که امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است، ۲ قبر مشکی رنگ شبیه به هم و در کنار هم در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) است. اگر چنانچه گذارمان به گلزار شهدای بهشت زهرا افتاد، جایی ما بین قبور قطعه ۵۰، ردیف ۶۷، شماره ۱۹ وردیف ۶۶ شماره ۱۹، دو برادر شهیدی آرام کنار یکدیگر خفته اند که شبهای جمعه، هیچگاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است! و سخت چشم به راهند...
🌹 🌹*شادی روح شهدا، امام شهدا، اموات خودتون صلوات*🌹🌹🌹🌹🌹
@khademishohadarobatkarim
هدایت شده از کانال رسمی شهید رسول خلیلی
💚امام صادق علیه السلام فرمودند:
💎 به انتظار صدائی باشید که ناگهان از سوی دمشق بهشما خواهد رسید و در آن صدا شما را فرجی بزرگ خواهد بود.
📗غیبت نعمانی، باب ۱۴،ص ۶۶
🍃🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺🍃
#مهدویت
🆔 @Rasoulkhalili
هدایت شده از کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
آموزش ثبت نام خادمین افتخاری.pdf
2.33M
#آموزش #ثبت_نام #خادمین_افتخاری در سامانه خادم
داوطلبین گرامی قبل از تکمیل فرم ثبت نام حتما فایل آموزشی را مطالعه فرمایید
خادمین قدیمی در صورت بروز مشکل در ورود به صفحه شخصی خود و همچنین داوطلبین گرامی در صورت بروز مشکل به آی دی @shahidanekhodaiy110 در سروش و یا ایتا پیام دهید و یا در ساعات اداری با شماره 02536671404 کمیته مرکزی خادمین تماس بگیرید و از تماس گرفتن با شماره های کمیته های استانی خودداری فرمایید.
🔶کمیته مرکزی خادمین شهدا👇
khademin.koolebar.ir
https://eitaa.com/khademinekoolebar
https://sapp.ir/khademinekolebar
#طنز_جبهه 😊
🔻به سلامتی فرمانده..
🚙 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد
نگه داشتم سوار كه شد،
گاز دادم و راه افتادم
من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!
گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست میگن؟!
گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😊
فرمانده مهدےباکری
@khademishohadarobatkarim
هدایت شده از کانال رسمی شهید رسول خلیلی
🍃🌸🍃
قرار بود محمدحسن و دیگر بچه های تخریب تا یک مسافت محدودی، اقدام به پاکسازی جاده منتهی به یک منطقه تحت سیطره مسلحین کنند تا مقدمات حمله را فراهم نمایند.
اما با کمال تعجب شاهد پیشروی بیش ازحد محمدحسن و رفقایش بودیم به طوری که تا ورودی های شهر را پاکسازی کرده و پیش رفتند. بعد از انتهای کار بلافاصله به عقب برگشتند و با تعجب گفتند: " مگه شما از پشت سر، مارا پشتیبانی نمی کردید!؟ "
وقتی قضیه را از محمدحسن پرسیدم گفت: " آخه ما فکر میکردیم با تامین و پشتیبانی شما درحال پیشروی هستیم برای همین تا دل مسلحین هم پیشروی کردیم! "
به هر حال آن روز "خدا" به محمدحسن و بچه های تخریب رحم کرده بود که مسلحین متوجه حضور آنها در نزدیکی مناطقشان نشدند و الا همه یا شهید یا اسیر می شدند. اما چیزی که برای من جالب بود شجاعت و نترسی محمدحسن بود که بدون هیچ ترس و واهمه ای به کارخود در مناطق پرخطر می پرداخت .
💥 کپی باذکرصلوات و "نام شهیدرسول خلیلی" و آی دی کانال جایز است.
#خاطرات
🆔 @Rasoulkhalili