eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
859 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. جمعه ها دل‌یادِ دلبر میکند ؛ نغمھ‌ی یاابن‌الحسن سر میکند . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 حواست به کارگردان هست؟ سلام بار دیڪَر صبح شد بیدار شد این زندڪَی ای تمام حس بودن های من صبحت‌ بخیر 🌺 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت75 بالاخره کیارش راضی شدمادر را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ‌ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق می‌گفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد. دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد. دلم دیوانه وار اورا می خواست. گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم: "راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن." می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشی‌ام خیره بودم. احساس کردم بغض، پایش را‌محکم‌ روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام. صدای پیام گوشی‌ام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشی‌ام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد. حتما دوباره نوشته پیام ندهید. مایوسانه پیام را باز کردم. نوشته بود: –درمان هر حال بدی فقط خداست. بارها و بارها پیامش را خواندم. به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام. شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد. بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم. با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم. همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش... نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقه‌اش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم. ولی فقط برایش نوشتم: – ممنون. چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود. همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند. واقعا این دخترها چه قدرتی دارند. احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم. ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟ یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد. حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی الان آنقدر شیفته‌اش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم. ✍ ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3778🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت76 روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ‌ام پلی کردم و گ
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 *راحیل* از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم.بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند. از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود. مامانم همیشه می گوید: – ادب بهترین سرمایه است. دلم می خواست کاری براش انجام دهم. یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم راتمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند. می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم. مامان هم می گفت: –اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرارمردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود. پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم. کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند. دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم. باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت امده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم. کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم: –سرما خوردید؟ ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟ –دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: –چی شده؟ کمیل از اون ور گفت: –نگران نباشید الان تبش پایین امده. مامان هاج و واج خیره به من مانده بود. رو به مامان گفتم: –ریحانه مریض شده. دستش راروی قلبش گذاشت و گفت: –ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت: –این که خودش حالش خیلی بده. می خوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم: – مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه. –نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش را بریدم و گفتم: –من الان میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه ایی کردو گفت: –نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت. ــ باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم. روبه مامان گفتم: –مامان می تونم برم کمکش؟ مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟" شرمنده گفتم: –مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری... حرفم را بریدو همانطورکه ازاتاق خارج میشدگفت: ✍ ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3779🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☆∞🦋∞☆ •|شهیدحجتـــــ الله‌اسدے رفیقش‌ میگفتـــــ یه‌شبـــــ توخوابـــــ دیدمش بهم‌ گفتـــــ : به‌ بچه‌ها بگوحتے‌ سمتـــــ گناه‌ هم نرن🚫 اینجا خیلے‌ گیر میدن... +گرفتی‌ چے شد ڪه ؟! 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 میهمانی رمضان جز برای " تو " نبود، اما همه را فرستادی، بجز " خودت " را... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3781🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5769440623962622054.mp3
9.73M
۱۰ 🤲 تنها ثروتی که مُجازیم؛ با خود، به برزخ منتقل کنیـــم؛ ماست! مراقب سلامت‌مان باشیم! و بیماری‌هایش را قبل از وفات، درمان کنیم! باید مُدام قلب‌مان را چکاپ کنیم .... چگونه ؟ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3782🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ خب، اولیای خدا که به این‌جا می‌رسند اون‌ها رنج نمی‌برن؟ چرا اون‌ها رنج می‌بر
📘📗📕📙📚 ⏳ مدیریت زمان ⌛️ یکی از ویژگی‌های زمان کوتاه بودنه.⚜ عرضم رو تمام کنم. خدایا، زمان را به ما بشناسان.🙏 بعد از درک زمان باید بریم سراغ درکِ زمانه که حالا اون‌ها بحث‌هایی هست که بماند.☢ خُبْ! یک سخنی از اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام درباره‌ی زمان به شما بگم. یک سخنی که تا زینب کبری سلام‌الله علیها شنیدند ضجِّه زدند.😭😭 امام زین‌العابدین علیه‌السلام می‌فرمایند: من رو رها کرد، عمه ام زینب، داشت من ‌رو تیمار می‌کرد رفت خودش رو انداخت جلوی حسین، ناله‌ای زد و مدهوش شد.😢😭 گفت: حسین‌جان نگو این حرف‌ها رو هلاک میشیم😔 آقا امام حسین علیه‌السلام عصر روز تاسوعا سر رو روی شمشیر گذاشته بودند یا نه داشتند اصلاً شمشیر خودشون رو آماده می‌کردند،🗡 یک دفعه‌ای یک جوری گفتند به نظر من، که خواهرشون زینب بشنَوِه.📌 یک جوری گفتند زینب‌شون رو آماده کنند. فرمودند: «کَاَنَّ الدُّنیا لَم یَکُن» انگار دنیا اصلاً نبوده. فرصتی نبوده.⭕️💢 وقتی آدم فرصت رو، رو به پایان می‌بینه، یه دفعه‌ای انگار احساس می‌کنه اصلاً هیچ‌وقت فرصتی نداشته.‼️ گویا زمانی در اختیار ما نبوده، همه‌اش همین لحظه‌یِ رفتن بوده است. ♻️ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3783🔜
📚| •{فَابْتَدَأْتَنِي بِنَصْرِكَ، وَ شَدَدْتَ أَزْرِي بِقُوّتِكَ...}• پيش از آن كه از تو ياری بخواهم، بی مقدمه به ياريم برخاستی، و پشتم را به نيرويت محكم كردی...😍💖 🔺| 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌺بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃 .
💌 بهتر از هر ترانه سلاااام صبحتون بخیر🌹🍃 .
﷽❣ ❣﷽ اگر چه و روزگار می گذرد دلم خوش است كه با یاد یار♥️میگذرد چقدر خاطره انگیزو شادو رویاییست قطار عمر كه در می گذرد 🌼 🍃 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج