eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
876 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: ـ حل که نمی تونم... ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم. نگران نگاهم کردو گفت: ــ چرا؟ چی شده؟ با التماس نگاهش کردم. –جون آرش بگو...مرگ من بگو... سرش را پایین انداخت. – دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد: ــ به یه شرط. ــ چی؟ ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی. خندیدم. ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم. او هم خنده اش گرفت و گفت: ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟ ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه. باخنده گفت: – گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه. هر دو خندیدیم وگفت: –یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده. قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد. با صدای راحیل به خودم امدم. ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره. اضطرابم نگذاشت بخندم. ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشی‌اش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی. وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود. گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم. ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته. با این حرفش همه‌ی خشمم جایش را به خجالت داد. با شرمندگی گفتم: ــ راحیل عذر می خوام. این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد... حرفم را برید. – مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم. گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه. دوباره شرمنده گفتم: –تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم. آرام گفت: –من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود. آهی کشیدم و گفتم: –راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید: ــ اسم این دختره سودابس؟ از حرفش جا خوردم و گفتم: ــ آره. خودش گفت؟ ــ نه، قبلا کسی دیگه ایی بهم گفته بود. ــ با تعجب گفتم: –کی؟ ــ دیگه این رو نپرس. کمی فکر کردم و گفتم: –اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کردامده بود این رو بهت بگه؟ شاکی نگاهم کرد. مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم. حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد. بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت: اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟ وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمه‌ام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند. با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت: – حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند. ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان می‌خوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه. مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی) آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم: – اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟ خیلی جدی گفت: –فردا ببرش خونشون، شاکی گفتم: – اگه مژگان بره خونه ی مامانش... این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد. یعنی وقتی مادرم عصبانی می‌شود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم. مادر با صدای کنترل شده ایی گفت: –کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت. از حرفش خنده ام گرفت . –کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟ مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت: –چی میگید مادرو پسر یواشکی؟ ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم: ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط... مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم. زیر لب گفتم: –میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه. ✍ ...
: موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیه‌ی آمدن عمه را پیش کشید. خیلی حرفه‌ایی و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمانها اشاره کرد. حالا من هر چه چشم و ابرو می‌آمدم، فایده‌ایی نداشت. کلا چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد دارد، زیاد اهمیتی نمیدهد که چه می‌گویم. فقط سعی می‌کند کار خودش را پیش ببرد. بعد که می‌گویم مادر من، چرا فلان حرف را زدی من ناراحت شدم. در لحظه مهربان می‌شود و می‌گوید: – مادرقربونت بره، من که چیزی نگفتم. اصلا فکر نمی‌کردم ناراحت بشی. می خوای دیگه کلا حرف نزنم. اینطوری می‌شود که من همیشه کوتا می‌آیم. مادر همانطور که به مژگان اصرار می کرد که کمی بیشتر غذا بخورد روبه من گفت: – به فاطمه پیام دادم گفت امشب حرکت می کنندفردا صبح می رسند، باید بری دنبالشون. با اشاره به مادر فهماندم که به راحیل هم تعارف کند. مادر با لحن خاصی گفت: –راحیل که تعارفی نیست. داره می‌خوره دیگه. راحیل سرش را بلند کردو من چقدر از حرف مادرم خجالت کشیدم. برای عوض کردن موضوع گفتم: ــ اصلا عمه اینا واسه چی میان؟ مادر گفت: –به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردند. عمت می‌گفت همه تعریفش رو می‌کنند. عمه را دوست داشتم. پیر زن خوش مشرب و بامزه ایی بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود، نمی دانم چرا ازدواج نکرده بود. راحیل سرش را دوباره پایین انداخت. خیلی آرام مشغول خوردن بود. ولی هر چه می خورد از غذایش چیزی کم نمیشد. با شنیدن حرف مادر گفت: ــ مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟ ــ فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه می گفت نسبت به پارسال شدید ترشده. ــ طب سنتی که درمان داره واسه این بیماری، شنیدم خیلی هم راحته درمانش. –آره، انگار همین دکتره که بهش معرفی کردند، دکتر طب سنتیه. وقتی به من گفت، منم کلی تشویقش کردم که بیاد. حالا ضرری که نداره، این رو هم امتحان کنن. قضیه‌ی بچه‌ی مژگان رو براش تعریف کردم. گفتم مژگان رو مجبور کردم دو هفته صبر کنه و عجله نکنه برای انداختن بچه. قلبش تشکیل شد. حالا اونام این دکتر رو یه امتحانی بکنند. راحیل نفس راحتی کشیدوگفت: –خدارو شکر، پس دیگه انشاالله خوب میشه. ــ چه می دونم، اوایل که می گفتند درمان نداره. ولی حالا... مژگان حرف مادر را قطع کرد. –مامان جان، من که نمی‌خواستم بچم رو بندازم. مادر گفت: –می‌دونم عزیزم. منظورم کیارشه، اون اصرار داشت. البته اونم می‌ترسید بچه ناقص بشه. حرف مژگان برایم خنده دار بود، وقتی می‌دانستم او هم با شوهرش هم عقیده بود. بعداز خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم و گفتم: –من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟ ــ صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه. باتعجب گفتم: ــ چی میگی؟ ــ دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان می خواد اتاق رو آماده کنه واسه... نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: ــ اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس. ــ سرش را پایین انداخت و گفت: – حالا بعدا که مهموناتون رفتنددوباره میام. اخمی کردم و گفتم: – نه راحیل، هر وقت من بگم میری. با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. دلم برایش سوخت. از مطیع بودنش لذت می بردم و این موضوع باعث میشد هر روز برایم عزیزتر شود. –راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم. فوری بلند شدوگفت: –تو بگو چی می‌خوای، من برات میارم. به اتاق مادرم رفتم و منتظر ماندم. وسیله هارا برایم آورد و روی میزکنار تخت مادر گذاشت. بعد کنارم روی تخت نشست. با اخم نگاهش کردم. اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلندو قشنگش، باآن بافت زیبا جذاب‌تر شده بودند. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بودکه خیلی برازنده‌اش بود. ناخودآگاه اخم هایم به لبخند تبدیل شد. با تعجب نگاهم کردو گفت: – نه به اون اخمت نه به این لبخندژکوندت. دستش را گرفتم و گفتم: –مگه میشه به تو اخم کرد؟ دستش را بوسیدم و بلند شدم. صدایم را کلفت کردم وگفتم: – کاری نداری ضعیفه؟ او هم بلند شدو لبخند زد. –نه، به سلامت آقامون. آنقدر قشنگ این جمله را گفت که دلم برایش ضعف رفت و در آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم: –اینقدر دلبری نکن راحیل... پشیمون میشم از سرکار رفتن ها... بعد موهایش را بوییدم و گفتم: ــ امشب اینجابمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه می برم می رسونمت. صدای ضربان قلبش را می‌شنیدم. از خودم جدایش کردم. به چشم‌هایش زل زدم.. لپ هایش گل انداخته بود. با راحیل همه چیز خوب بود. با خودم فکر کردم، با داشتن راحیل آیا چیزی وجود دارد که ناراحتم کند...با لبخندگفتم: –من میرم، توام بشین با درسها خودت رو مشغول کن. بدون این که نگاهم کند گفت: – آره کلی خوندنی دارم. از اتاق بیرون امدم و به مادرگفتم: –من فردا نمی تونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان... ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3976🔜
🌱 چقدر قشنگ گفته ای که سنگ می شود گاهی این قلب ها و این دل هایتان... و چقدر قشنگ تر؛ بعدش را توصیف کرده ای ... گاهی فکر می کنم... تا چه اندازه این بنده ات را ناز بار می آوری که حتی اگر سخت شد و سنگ شد... همه ی دار و ندارش، همه ی دلش ، باز هم نوازشش می کنی و امیدش می دهی که غصه نخور ! که هستند پاره ای از سنگ ها که از آن ها نهر ها بجوشد و برخی دیگر از سنگ ها بشکافد و آب از آن بیرون آید … دارم فکر می کنم به همه ی قلب هایی که دست توست… و تو می خواهی شان ... به لحظه های بعد از " قَسَتْ قُلُوبُکُم " که کافی ست تو یادشان کنی و تو را یاد کنند ، تا شکافته شود سنگی دل هایشان... دارم فکر می کنم ؛ به این محکمی کلامت ، یَشَّقَّقُ… به این جوشیدن و جاری شدن آب و نور از دلِ سنگی ِ سینه ام ، به همین "فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ" ، همین "یَهْبِطُ" در برابر تو ، همین شکستن و به زمین خوردن در نگاه تو … دارم فکر می کنم به همه ی قلب هایی که دست توست و تو می خواهی شان … چه خوب که من بنده ی توام … ...🌱•. 🌹 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3977🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1043349576.mp3
538.9K
من‌چیزایۍ‌رو‌که‌به‌نفعتھ دستور‌میدم . . . - استاد‌پناهیان .
••⚠️🚫 🤚یه سلام ویژه میکنیم به اون بزرگوارانی که وقتی بهش میگیم: آقا، رفیق، برادر، خواهر، مومن، عزیزِ دل!!!!!😕 🚫رابطه با نامحرم حرام است🚫 بهمون جواب میده: نههه!! من باعث هدایتش شدم !😐 ••من باعث چادری شدنش شدم😕 ••باعث هیئت رفتنش شدم 😟 ••باعث عوض شدنش شدم🤭 و .... ⬅️اولا مگه تو خدایی که باعث هدایت کسی بشی؟؟😳 شاااید خدا بهت توفیق بده و بتونی کسی رو راهنمایی کنی ولی هدایت مگه دست توئه؟؟🤨 ⬅️دوما کاری که حرام است در هر حال حرام است!🙄 🔴مثل وقتیه که طرف میره دزدی و میگه: نهههه من پولش و خرج ایتام میکنم !!🤯 ⬅️و سوما کسی که با دوستی کوتاه مدت با تو تغییر عقیده داده با یه دوستی کوتاه مدت با یه نفر دیگه هم دوباره تغییر عقیده میده 😒 🔻🔺پس در نتیجه ...⤵️ با کمال احترام و با نهایت ادب☺️ دوست عزیز! داری بهانه میاری 😅☹️ 📌هرجای اون رابطه ی غلط که هستی سریع استغفار کن و کاتش کن...✂️❌ 🔘التماس تفکر ...🙏 ۳ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3978🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1028500246.mp3
11.36M
۷ 👌باید راهِ دفع افکار منفی، شنیده‌های منفی، قضاوت‌های منفی، و یا تمام حمله‌های شیطان نسبت به کسانی که با آنها در ارتباط هستی را، بیاموزی! در غیر اینصورت، حتماً ارتباطاتت در میانه‌ی راه به شکست خواهد انجامید.✘ 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3979🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای 4 🔶 دین اسلام خیلی به مساله کنترل ذهن اهمیت داده. 👈حتی برخی از اعمال دینی رو برای افزایش تمرکز طراحی کرده مثلا نماز! یه کار تکراری تکراری تکراری... چرا؟ 🔶 خب خداجونم! یه تنوعی چیزی میذاشتی که برای آدم یه مقدار جذاب باشه!😊 📌 مثلا میگفتی شنبه ها سوره حمد بخونید، یکشنبه ها سوره ناس و... یا بگو گاهی یه بار سجده بریم گاهی هم دو بار! بالاخره یه فرقی کنه نمازای هر روز!😊 خدایا اینجور که شما نماز رو تکراری گذاشتی، والا ما تا نماز رو شروع میکنیم به خودمون میجنبیم یه دفعه میبینیم نماز تموم شده!😕😐 کلا همه رو از حفظ انجام میدیم! 🔵اینجا خداوند متعال می‌فرماید: بیچاره، این رو درست کردم برای کنترل ذهن، می‌خوام عوامل دیگر توجه تو را جلب نکنند و تو با قدرت ذهن خودت به چیزی توجه کنی... کردم تا قدرت توجهت بره بالا. 👈آدم وقتی یه کاری رو خیلی تکراری انجام بده حالا هنر هست که بتونه تمرکز کنه. ✅ زمینه کنترل ذهن به خوبی در عبادات ما فراهم شده. مثلا میفرماید که موقع بلند شو. 🔹 آخه خدایا موقع سحر کلا ذهنم خالیه!😐 - اتفاقا همین خوبه! میخوام بشینی فکر کنی. خودت باشی و خودت... 🔹 خدایا میگم دیشب یه فیلم مذهبی و شور انگیز دیده بودم اگه میگفتی دیشب ساعت 11 نماز شب بخونم چه نماز شبی میشدا!!!😊👌 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3980🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 استاد شجاعی میگفت: اگه بتونی کاره یکیو راه بندازی ولی الکی معطلش کنی به ازای هرروز معطلی....قیامت صدهاسال معطل میشی... 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿⃟🌿🌸🌿⃟🌿 ....|✋|°• از کویر خشک بر دریا سـَلام هر نفس بر زاده زَهْرا سَـلام باز میگویم به تو از راه دور یاحُسین بن علی ، آقا سَلام 🌞 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: *راحیل* بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم. ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم. بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت: ــ نه، به کارت برس. نگاه سوالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم. بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بودو من متوجه نشده بودم. کتابها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش. تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد. ــ بیا تو. داخل رفتم و گفتم: بیداری؟ ــ با ضربه ایی که به در زدی بیدار شدم. ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم ‌خوابی. بلند شد نشست و گفت: ــ چی شده یاد ما کردی. اشاره کردم به قفسه ی کتابها که بالای تخت بود و گفتم: ــ خواستم یه کتاب بردارم. نگاه بی رمقی به کتابها انداخت و گفت: ــ چه حالی داریا. بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها. بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه می کرد گفت: ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟ ــ از دست من؟ ــ اهوم. کامل به سمتش برگشتم. ــ آخه چرا؟ ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا. ــ مگه آرش نمیخواد بره؟ ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و امده نظرش عوض شده. با چشم های گرد شده گفتم: – من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتراست. مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم: ــ مامان جان بدین من خرد کنم. بی اعتنا گفت: ــ دیگه داره تموم میشه. خیلی برایم سخت بود در موردمسئله ایی توضیح بدهم که من در موردش بی‌تقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمی‌شود. با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کرده‌ام که خدا اینجوری برایم برنامه ریخته. حالا باید خودم را له و لورده کنم تا خدا راضی شود وگرنه مگر کوتاه می‌آید. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن. –مامان جان کار دیگه‌ایی ندارید من انجام بدم؟ ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن. لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم. همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم: –مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد. پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم وادامه دادم: –اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا... حرفم را برید و گفت: –کلاستون پس چی میشه؟ "یعنی منتظر بودا..." ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم. سرش را به یک طرف کج کردو گفت: – پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم. ــ چشم. پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد. شب وقتی آرش برگشت. به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم. چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم. لباسهایش را عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشی‌اش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت: –راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون... کنارش روی تخت نشستم و گفتم: –چقدر عجله داری... سرش را پایین انداخت و آرام گفت: – همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ... حرفش را ادامه نداد... نگران گفتم: – اتفاق جدیدی افتاده؟ کمی عصبی گفت: –سودابه تهدید کرده میره به خانواده‌ات میگه، می دونم چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره. ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟ سرش را به طرفین تکان دادو گفت: هردو. ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟ ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر آورده. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟ سرم رو پایین انداختم. بلند شد جلویم روی زمین زانو زدو گفت: – واقعا چیکار می کردی راحیل؟ مستاصل نگاهش کردم و گفتم: – هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه... نگذاشت ادامه بدهم. ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه. با مِنو مِن گفتم: –خب نمی‌دونم. شاید میزاشتم آبروم بره. ✍ ...
: با دلخوری گفت: – سوالم جدی بود. ــ منم جدی گفتم. خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت: –چرا می ذاشتی آبروت بره؟ به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمی‌مونه، اول، آخر همه می‌فهمن. پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بنده‌ی خدا. چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟ ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن، والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش... پوفی کردو گفت: ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی. بلند شدم و گفتم: ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه. میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا. سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حال‌و هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت. نمی‌دانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمی‌کند. هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت: ــ من خسته ام میرم بخوابم. از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم. موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید: ــ بهش گفتی؟ ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟ ــ تقریبانزدیک ده صبح. ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم. حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند. مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت: ــ حالا تو چرا می‌خوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه. ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره. ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم. سکوت کردم. بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت. مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند. مژگان پرسید: –چرا چایی برنمی‌داری. –نمی‌خورم. –پس برای آرش ببر. –اون که خوابه. –مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود. همانطور که سینی چای را برمی‌داشتم گفتم: –نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم. سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود. یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر می‌کردم. هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم. ــ بیا بالا بخواب. ــ تومگه خواب نبودی؟ بی توجه به حرفم پرسید: –تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟ وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت: –اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم. ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟ چند لحظه سکوت کرد. بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد. –بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم. پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت: –تو بالا بخواب من اینجا می‌خوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت. همین که دراز کشیدم گفت: ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟ ــ با خجالت گفتم: ــ همین خوبه؟ ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟ ــ اهوم. بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت: من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن. همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتی‌ام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم. بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم. آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر. خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم. روی زمین دراز کشید. مدام نفس‌های عمیق می‌کشید و این پهلو آن پهلو میشد. –آرش. –جانم. –هنوز فکرت درگیر حرف سودابس. بلند شد نشست. –حرف آبرومه. اونم جلوی خانواده‌ی تو. ✍ ...