فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کربلاییحسنعطایی
『 نماهنگ؛ الهی عظم البلاء...🌱•』
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4394🔜
1_1156287401.mp3
2.28M
#کربلاییحسنعطایی
『 نماهنگ؛ الهی عظم البلاء..🌱•』
#حدیث
🌹امیرالمؤمنین علی عليه السلام:
بزرگ ترين زحمت ، سختى كشيدن در چيزى است كه سودى برايت ندارد.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4395🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#حاجعلیاصغرانصاریان 『نماهنگ؛ تنها رفیق...🌱•』 #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر
…♥"
جسموروحمباحرمگشتہعَجین
حالوروزمباغمٺگشتہغَمین
اینسہجملہخوابشبهایمناست
#ڪـربلاپاےپیادهاربـعین…💔
²⁴روزتااربـ؏ـینحسینۍ.....🖤"
.
✨قهرمانی✨
✨ پهلوانی✨
✨دینمداری✨
🍃ساره جوانمردی، مدالآور طلایی🥇 اخلاقمدار، که به احترام رقبای ویلچر نشینش روی سکوی قهرمانی خم شد و اخلاق ایرانی را به رخ دنیا کشید😇
👏👏حالا از طرف کمیته ملی پارالمپیک برای قهرمانی همراه با حفظ حجاب و وقار زن مسلمان، شایستهی دریافت هدیه معنوی کاروان فرهنگی ورزشی سردار دلها شناخته شد.👏👏
هدیه ای معنوی از سوی کمیته ملی پارالمپیک شامل یک حلقه انگشتری💍 ساخته شده از سنگ حرم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) به بانوی طلایی کاروان سردار دل هاست.🤗
🌹تو افتخار همهی بانوان ایران که هیچ، همهی بانوان مسلمانی...
#ساره_جوانمردی
#نماد_زن_مسلمان_ایرانی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4396🔜
1_1152230952.mp3
9.01M
#خانواده_آسمانی ۱۳
امیرالمؤمنین علیهالسلام از راز دیگری از نظام خلقت پرده برداشته،
✦ و برادر مومن را از برادر تنی،
حقیقیتر، قویتر، و پیوند آنها را محکمتر و ماندنیتر بیان کرده است.
چه رازی در خلقت است که این استحکام و اتصال قدرتمند روحی را به وجود آورده است ؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4397🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢 سر نماز به مشکلاتت فکر نکن. با اختیار خودت بذارشون کنار. میدونید که سر نماز گریه کردن برای امور د
#کنترل_ذهن برای #تقرب 33
موسیقی نماز
عرض شد که ما باید تمرکز خودمون رو توی نماز بالا ببریم تا بتونیم حتی نظر خداوند رو هم نسبت به خودمون عوض کنیم.
🌺 فداش بشم وجود مقدس امام صادق علیه السلام میفرماید:
❤️ من دوست دارم انسان مومنی رو که وقت نماز قلبش مشغول پروردگار هست و قلبش مشغول به دنیا نیست...
یه سوال؟
میدونید چرا خیلی از مردم به موسیقی گوش دادن رو میارن؟
🔹 چون #موسیقی توجه آدم رو به چیزای ظاهرا خوشایند جلب میکنه.
🎶🎵 اگه اهل موسیقی باشی بعد یه جا بری که آهنگ نباشه سلول های بدنت هی میخوان به صورت ریتمیک حرکت کنن!
میدونید که آدمیزاد کلا دوست داره #مشغول باشه به یه چیز. این در ذات انسان هست و همین موضوع کار آدم رو برای توجه پیدا کردن آسون میکنه.
✴️ شما کافیه یه تسبیح رو بگیری دستت و چند دور بچرخونی. بعدش که دستت خالی بشه هی میخوای یه چیزی رو توی دست بچرخونی.📿
آدم دوست داره یه چیزی توجهش رو جلب کنه.
⭕️ کسی که اراده ش ضعیف باشه این موضوع توش بیشتر هست.
یه چند دقیقه ارادش رو میسپره دست تلویزیون. بعدش رادیو بعدش بازی بعدش شبکه های اجتماعی و ...
💢 به این موسیقی گوش میده و با اون فیلم سر خودش رو گرم میکنه!
✅ میخوام یه موسیقی برای نماز پیشنهاد بدم! نظرتون چیه؟😊
یه ترانه ی مست کننده...
مضامین فوق العاده ای هم داره!
پیشنهادم اینه که توی نماز، سوره حمد رو بخونید.
- عه! حاج آقا خب مگه میشه نماز بدون حمد خوند؟😳
✅ منظور اینه که با #توجه سوره حمد رو بخون.
فوق العادس... میمیری و زنده میشی توی هر نماز...
👌🌺 الهی یک بار هم که شده توجهمون به سوره حمد جلب بشه.
بله سوره حمد رو بارها هممون خوندیم ولی بهش #توجه نکردیم...
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_سی_سوم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4398🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌱
#صبحیزیبا☀️
خدایا نام با عظمتت
زبان قلم را میگشايد
تو آغاز هر کلمهای
و صبح کلمهای است
لبريز از نام تو
صبح با نام تو آغاز میگردد
پس با نام زیبایت ای خالق صبح
روزمان را آغاز میکنیم
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت353 سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت354
آفتاب کم کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود.
کنار باغچهی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلهای محمدی نگاه می کردم و گوشم در اختیار حرفهای سوگند بود.
از گرانی میگفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیایید و زیاد خرج روی دستش نگذارد.
آنقدر از نامزدش با همهی کم و کاستیهایش راضی بود که خودش راخوشبخت ترین آدم روی زمین می دانست.
چقدرحرفهایش خوشحالم می کرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش را میبیند.
سرم را به طرفش چرخاندم وگفتم:
–خدارو شکر که خوشبختی، این نتیجه ی همهی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته.
سرش را پایین انداخت.
–منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم.
خندیدم.
–مثل چی؟
اوهم خندید.
–مثل همون حیوان با وفا.
دستش را گرفتم و آهی کشیدم.
–کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیها نبودن خدا رو یادمون میرفت. مثل قضیه ی همون گیلاسه.
–چه گیلاسی؟
–یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همهی عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
خاک باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه.
بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیها همون بند هستش.
به ساعتم نگاه کردم.
کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم.
–الو، کمیل جان، سلام.
–سلام بر حوریه خودم.
–دیرکردی نگران شدم.
– تو راهم، تا چند دقیقهی دیگه میرسم. ریحانه گیرداده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم.
–خب میاوردیش.
–نه دیگه، می خوام دوتایی تنها باشیم. می خوام باهم جایی بریم.
سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم را گرفت و روی چشم هایش گذاشت.
–ببخشید دیر شد.
دستم را آرام کشیدم و با خجالت گفتم:
–شرمندم نکن. حالا کجا میریم؟
–الان میریم خرید. بعدشم یه کم می گردیم وشامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه.
مادر کمیل خیلی با من مهربان بود و این محبتهایش عجیب به دلم مینشست.
–یه پاساژ این نزدیکیها هست، بریم ببینم چیزی پسند می کنی؟
–چی؟ من که چیزی لازم ندارم.
–عاشقانه نگاهم کرد و لپم را کشید.
–اگه می گفتی چیزی لازم داری تعجب داشت.
خوشحالیاش ازچشم هایش سرریز بود.
دیگر از آن کمیل جدی خبری نبود.
وارد پاساژ که شدیم دستش در دستم قفل شد و به روبرویمان که یک مغازهی لوازم آرایشی بود اشاره کرد.
–بریم چند رنگش رو بخر.
صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکهای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود.
باتعجب نگاهش کردم.
–اصلابهت نمیاد.
با لحن بامزه ایی گفت:
–مگه من می خوام استفاده کنم که بهم بیاد.
خندیدم.
–نه، فکرمی کردم کلا از این چیزا خوشت نیاد.
–هرچیزی به جا استفاده بشه، من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد.
–ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم.
دستم را کشید به طرف مغازه.
–رنگهایی که نداری روبخر.
واردمغازه که شدیم باهنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم. احساس کردم از همه ی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده.
نزدیک رفتم وسه رنگ از لاکها را خواستم.
وقتی آورد، درش را باز کردم ونگاهی به فرچه اش انداختم.
خانم فروشنده لاک را ازدستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد.
–ببینید چقدر نما داره.
کمیل همانطورکه سرش پایین بود رنگ دیگرلاک رابرداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش بروم.
دستم راروی پیشخوان گذاشت وخم شد و با دقت لاک راروی ناخنم کشید.
غافلگیرشده بودم ازتعجب فقط به کارهایش نگاه می کردم. فرچه ی لاک دردستهایش ناهمگونی را فریاد میزد.
اصلا این کارهابه آن تیپ وبخصوص هیکلش نمی آمد.
کارش که تمام شد پرسید:
–قشنگه، نه؟
با لبخند آرام گفتم:
–اگه هردفعه خودت برام میزنی بخر.
–معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کند با اشاره به دستم گفت:
–خانم از اینا که راحت پاکش می کنه دارید؟ بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟
خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود، به خودش آمد و گفت:
–بله، الان میارم.
کنارگوش کمیل گفتم:
–رئیس اصلا بهت نمیاد...تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ درمیارم.
لبخندزد.
–رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو.
ذوق زده گفتم:
–وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته.
لبهایش راگاز گرفت.
–زشته، یه وقت این کار رو نکنیا، اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمی کنه.
با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزها زیاد استفاده میکرده برای همین کمیل هم با این چیزها غریبه نیست.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامه
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت354 آفتاب کم کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود. کنار باغچهی حیاط س
#پارت355
به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود.
جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و به یک مانتوی پوست پیازی اشاره کرد.
–فکر کنم بهت بیاد، به نظرت چطوره؟
–رنگش خیلی نازه.
توی اتاق پرو بودم که در زد.
وقتی در را باز کردم مانتوی دیگری هم دستش بود.
نگاهی به مانتو تنم انداخت و کمی جلوتر آمد و براندازم کرد.
–چقدربهت میاد. بعد به مانتو دستش اشاره کرد و گفت:
–اینم قشنگه، می خوای امتحانش کنی؟
–چقدرمدلش قشنگه، آستینهای کلوش از جنس گیپور به رنگ مشگی، یه مانتومجلسی خیلی شیک بود.
–پرو میکنی؟
باسرجواب مثبت دادم.
روبروی اتاق پرو یک قفسه ی بزرگ لباس بودکه باعث شده بود داخل اتاق دید نداشته باشد. گرچه هیکل تنومند کمیل وقتی که جلو در می ایستاد جایی برای دید نمی گذاشت.
کمیل گفت:
–پس اونی که تنته بده من ببرم بدم بزارن تو نایلون.
مانتو را تحویلش دادم و رفت و بعد از چند دقیقه آمد.
وقتی مانتو جدید را تنم دید لبخند زد.
–خوش هیکلی همینه دیگه هرچی می پوشی قالب تنته.
از تعریفش لبهایم کش آمد و عمیق نگاهش کردم. با آن پیراهن چهارخانهی سفید یاسی که به تنش نشسته بود خیلی خواستنی شده بود.
جلو آمد و کمی خم شد تا کمربند تزیینی مانتوام را درست کند. عطرش مستم کرد. دستم را روی ته ریشش کشیدم و دیگر نتوانستم این همه دلبریاش راتاب بیاورم وبوسه ایی روی گردنش کاشتم وگفتم:
–آقای رئیس زحمت نکشید. خودم میبندم.
سرش را بالا آورد و دوباره لبش را خیلی بامزه گاز گرفت.
–خانم، ملاحظه کن، فکر این دل منم باش.
خندیدم.
–خب تقصیرخودته، وقتی اینقدر دلبری می کنی...
–دارم اینودرست می کنم دیگه.
–آخه از کی تا حالا رئیس لباس کارمندش رو درست می کنه؟
خندید. من هم لپش را کشیدم.
کلا از کارش منصرف شد و گفت:
–«لا إله إلّا اللّه» امروز قصد جونم رو کردی دختر؟
کمی عقب رفت و نگاهم کرد.
–بده ببرم، تا من اینارو حساب کنم، بپوش بیا.
–چشم رئیس. شما در رو ببند.
نوچی کرد و رفت.
وقتی به مغازه ی روسری فروشی رسیدیم، ایستاد.
–یه روسریام بخر که با اون مانتوت ست بشه.
این روی کمیل را تا حالا ندیده بودم، اصلاحدس هم نمی توانستم بزنم که اینقدرخوش سلیقه و لطیف باشد ودرمسائل جزیی هم حواس جمع باشد.
–چی شده؟ چرا ماتت برده؟
سرم را به بازویش تکیه دادم و دستش را گرفتن.
–رئیس خیلی باحالی.
دوباره لبش را گاز گرفت.
–عزیزم، بهتره یه نگاهی به اطرافت بندازی.
خندیدم و صاف ایستادم.
–یه بار دیگه بگی رئیس توبیخت می کنما.
–آخه رئیس تو که اون لبت رو کَندی اینقدر گاز گرفتی. خب چیکار کنم کلا یه مدل دیگه شدی، شاخ درآوردم خب.
–من ازاولشم همین مدلی بودم. جنابعالی با چشم بصیرت نگاه نمی کردی.
–رئیس حداقل اجازه بده اینو واسه شقایق تعریف کنم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد:
–عه! تو چرا اینطوری شدی؟ چرا میخوای حتما یه چیزی برای اون تعریف کنی؟
– میخوام بدونه تو اونقدرها هم عصا قورت داده نیستی.
به ویترین خیره شد.
–راحیل بزار اون هر جور دوست داره فکر کنه. من واقعا نمیفهمم چرا آدما مدام میخوان به دیگران دو چیز رو ثابت کنن. یه عده میخوان ثابت کنن خیلی بدبختن، یه عده هم میخوان ثابت کنن که خیلی داره بهشون خوش میگذره و همه چی خوبه.
لبخند زدم.
–اینارو گفتی یاد عکسهای پروفایلا افتادم. راست میگیا... چه کاریه بهش بگم.
–اصلا همون شبکههای مجازی دیگه از همه بدتره. کلا بعضیها خیلی برون ریزن. میخوان کل دنیا از ریز زندگشون خبر داشتهباشن. نرمال نیستن.
–نهبابا از ذوقه زیاده. مثل الان که من از کارای تو ذوق کردم.
خندید.
–یعنی طرف میره رستوران عکسش رو میزاره از ذوقشه؟ تا حالا رستوران نرفته؟
خندهام گرفت.
–حالا به هر دلیلی عکس انداخته چرا میخواد کل دنیا ببینن؟
به چشمهایم زل زد.
–اونا هم اول از همین به شقایق بگمها شروع کردن ها.
–بله استاد. کاملا منظورتون رو متوجه شدم. چشم لام تا کام چیزی نمیگم.
دستم را گرفت و یک روسری که گلهای صورتی داشت نشانم داد.
–فکر می کنی اون می خوره به مانتوت؟
گفتم:
–خوبه.
روسری را خریدیم و از مغازه خارج شدیم.
صدای زنگ تلفنش باعث شد کمی از من فاصله بگیرد.
خیلی مرموز وآرام حرف میزد جوری که من متوجه نشوم.
طرفی که پشت خط بود انگار صدایش را نمیشنید چون فاصلهاش را از من بیشتر کرد و گفت:
–دیگه چقدر بلند حرف بزنم.
کارش نگرانم کرد وباعث شد مدام بادندان پوست لبم را بکنم.
بالاخره تلفن مرموزش تمام شد وسوارماشین شد.
اما بلافاصله دوباره گوشیاش زنگ خورد نگاهی به صفحه ی گوشیاش انداخت و دوباره پیاده شد و از ماشین که فاصله گرفت تماس را وصل کرد و چندجمله ایی حرف زد و فوری برگشت.
همین که نشست پشت فرمان نگران نگاهش کردم. نگاهش که به صورتم افتاد گفت:
–ببخشید واجب بود باید جواب می دادم. بعد نگاهی به لبهایم که هنوز هم از استرس پوستشان را می کندم انداخت.
اخم مصنوعی کرد و با موبایلش آرام ضربهایی بر روی لبم زد.
– واگیر داره؟ ولش کن
1_1157382383.mp3
10.35M
#کربلاییمحمدحسینپویانفر
『 اعظم الله اجورنا ...🌱•』
1_1157231398.mp3
3.64M
#استادپناهیان
『با ذکر حالت رو خوب کن..🌱•』
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4399🔜
1_1153395401.mp3
13.8M
#خانواده_آسمانی ۱۴
💠 آرامش در زندگی شخصی ، مهربانی با دیگران، دوری از خشونت، در امان ماندن از آسیب های اجتماعی و...
تنها با پذیرفتن و باور یک حقیقت مسلم امکان پذیر می شود که؛
امام حسن مجتبی علیهالسلام آن را بر ما واجب دانسته اند!
- آن حقیقت چیست؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_عالی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4400🔜