💖سلام امام زمانم💖
چشمم به راه ماند بیا و شبی از این
پسکوچههای خاکی قلبم عبور کن
#الـلَّـھُـمّ_عـجِّـلْ_لِوَلـیِک_ألْـفَـرَج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_بیست_و_چهارم مزد خون #بر_اساس_واقعیت گفتم: حاجی اینجا کار داری! گفت: آره یه خورده وسیل
#قسمت_بیست_و_پنجم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!!
تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئتها بود که شور و نشاطش از بین نره!!!
نمیدونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرفهایی بهم بزنه! در صورتی که اینجا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمیشد!!!
کمی مردد شدم...
آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید اینطوری قضاوت کرد!
بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه!
باید بیشتر با شیخ منصور میچرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که اینها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو...
جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن...
جمعشون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی...
البته یکم شدت صمیمیتشون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من!
من چون معمولاً عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم که شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضهی امام حسین (ع) و من هم در نهایت گفتم: همراهم میبرم...
جالب بود که حاج آقای خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت میکرد هم، نشست بین همین جوونها..
البته خوب این صحنهها برای من غیر طبیعی نبود اما با ذهنیتی که از اینها برام درست شده بود متعجب شده بودم!
با تک تکشون حرف میزد چیزهایی روی برگهای که دستش بود مینوشت تا رسید به من و منصور...
بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدودهی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخشتر میکرد!
شیخ منصور رو که از قبل میشناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟
و اینکه برای هیئت چیزی دیگهای کم و کسری ندارین و از این جور حرفها...
من ساکت نشسته بودم هر از گاهی نگاهم به انگشترهای دستش میافتاد که خیلی جلب توجه میکرد! معلوم بود گرون قیمت هستن!
سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگینهای خیلی درشت!
بعد از تموم شدن صحبتهاشون رو کرد به من، هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: آقا مرتضی از رفقای طلبمون هستن تازه اومدن قم...
تا متوجه شد طلبهام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: به به، پس هم لباسیم اخوی!
بعد شروع به صحبتهایی کرد که نه تنها من که هر کسی اینجور حرفها رو بشنوه احساس مسئولیت میکنه...
می گفت: چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر میتونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم...
الان طلبهها دغدغههاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوونها...
با شنیدن اين حرفها من هم یاد دغدغههام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خب این هم دغدغهی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغههای من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود...
از اونجایی هم که من مثل خیلیها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر میرفتم بیشتر میفهمیدم اومدن من به قم بیحکمت نبود! من دغدغه داشتم، دغدغهی دین! و حالا از گوشه گوشه، این دغدغهها کنار هم جمع میشدند تا من کاری کنم برای مؤثر بودنم...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2642🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه حاج #حسین_یکتا برای نجات از شیطان🍃
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2643🔜
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#امام_رضا
حلقه زدن دور حرم حلقه به گوشا
مستِ میِ ناب تواند؛ شراب فروشا
کجا بره مست شه هوشیار جز اینجا ...
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2644🔜
1_1559370450.mp3
9.1M
خدا جونم! یک دو سه، صدا میاد؟
تو اولـیـن و آخـریـن تکیهگاهِ منی
دورت بگردم🧡🌱
دلم خیلی به بودنت گرمه..
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2645🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
خدا جونم! یک دو سه، صدا میاد؟ تو اولـیـن و آخـریـن تکیهگاهِ منی دورت بگردم🧡🌱 دلم خیلی به بودنت گر
یه اهلِ زمینی، داشت نصیحتم میکرد، که به
هیچکس جز خودت نمیتونی تکیه کنی، فقط
خودت و خودت!
نگاش کردم و گفتم: ولی من خدا رو دارم :)❤️