#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3841🔜
1_773552875.mp3
5.09M
- خستم از بار گناه😔
خدایاببخش :) 💔🌱
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3842🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
خدایاببخش🤲
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3843🔜
4_5809974717121038105.mp3
8.35M
#چگونه_عبادت_کنم؟ ۲۱ 🤲
💫 بُرد پرواز ما در عبادات ،
به میزانِ غلبهی روح ما بر طبیعت ما، وابسته است..
تا مهارتهای پرواز، بوسیلهی عبادت را نیاموخته باشیم؛
عباداتمان از سقف خانه هم بالاتر نمیرود!
#استادشجاعی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3844🔜
⬇️⬇️⬇️⬇️
☢ شنیدی یه ضربالمثلی بود، نسلهای پیشین که دورانشون منقرض شده، میگفتند:
کار جوهرِ مَرده؟💯
آدم باید فعالیت بکنه. بیکاری معنا نداره.😊
یه پدیدهایی به وجود اومده، به نام تلویزیون!📺
حالا شما شأنتون أجَلّ از این حرفهاست که با این پدیدهها بخواین درگیر باشید!⛔️
💠 یک چیزیه جدید اومده توی بازار، شماها نمیدونید، شما آدم حسابی هستید پای این حرفها نمینشینید.📛
بعد مینشینه، بابی شده برای وقتگذرونی 😐
بریم ببینیم کدوم یکی از کانالها وقت ما رو عاطِل و باطل میگذرونند.🤔
والا به خدا برنامههای مفید تلویزیون رو هم آدم باید با خِساست وقت بگذاره.♻️✔️
کار مفید زیاده، مفیدتر کدومه❓
هیچ چیزی در دوران دبیرستان عین «بیکـاری» عامل فساد نیست.❌
👩دخترها توی دبیرستان، بیکارند.
👱پسرها، دوران دبیرستان، بیکارند.
یه مقدار زمانِ کمی رو برای درس📕 میگذارند بقیهاش بیکار.
📍 بهشون میگن شما دانشآموزی هستید!
📌 انسان کامل، ۱۴ سال، ۱۵ سالش رد شده، دیگه هیکلش بعضی از کارها رو قویتر از بابا، مامانش میتونه انجام بده، ولی اسمش رو دبیرستانی گذاشتند و بهش گفتن تو بیکار باش.😒
یه فکری برای نظام آموزش و پرورش بکنید که بیکاری رو بهش رسمیت دادیم.♨️
♻️کی گفته این سیستم باید طراحی بشه برای درس خوندن برای یه نیروی کارِ فعال.❓
تا آخر دبیرستان هم که دختر به هیچ وجه نباید ازدواج بکنه،⛔️ از دبیرستان اخراجش میکنند.
🔺 انگار مثلاً چه جنایتی انجام داده!
اینها فسادهای تعبیه شده هستن▪️
🔵 ۱۰۰ تا ماهواره بیاد فیلم فاسد پخش کنه توی جامعه، اونقدر فاسد نمیکنه که همین نظامات اجتماعی که ما طراحی کردیم موجب فساد جامعه میشه‼️
♻️ خیلیهاش رو هم ما طراحی نکردیم، از دوران طاغوت مونده.
فکر کردین 🔸اسلامی شدن🔸 اینه که چهار تا قرآن بخونیم و چهارتا دعای «اللهم کن لولیک» بخونیم و...🌀
بابا! اسلامی شدن، یعنی ساختارها رو تغییر بدید. 💯👌
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_سی_و_ششم
#بخش_دوم
#ماه_خدا
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3845🔜
🥀| #حدیثقدسۍ
اے فرزند آدم اخلاق خود را با مردم
خوب کن تا تو را دوست بداࢪم
+حدیث قدسۍ
🍀|•
1_984174632.mp3
3.68M
#تلنگری
🔺عملی آسان و ساده در شب قدر،
برای جلب مغفرت خداوند!
#لیلة_القدر
#استاد_شجاعی 🎤
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3846🔜
.
+به قول حاج حسین یکتا:
امشب گریۀ اِنقطاع بکن؛
[ بگو: ] خدایا بسه دیگه؛
نگاه کن سَرِ زانوهام زخم شده!
از بس که شیطون منو زده زمین:)💔🍂¡
.
💌 #پیام_معنوی
بزرگترین نشانه خدا!
سلام صبحتون بخیر🌹
الهی به امید تو🍃
💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت102
یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلاس هارا هم یه خط در میان میآمد و احساس می کردم عجله دارد که زود برود.
وقتی با مادر صحبت کردم و از نگرانیهایم گفتم، گفت:
– میتونی باهاش صحبت کنی و دلیل کارهاش رو بپرسی.
ولی یه وقت از روی عجز صحبت نکنی با غرور صحبت کن و تاکید کن که نگران شدم احساس کردم حالتون زیاد خوب نیست. اصلا هم به مسئله ی خواستگاری اشاره نکن.
البته سعیده نظر دیگری داشت، می گفت:
– توام خودت رو بیشتر از اون بگیر و اصلا ولش کن و بی خیالش بشو. ولی با نگرانیام چه میکردم. یادم است، وقتی من دو روز دانشگاه نیامدم.او به هر طریقی که می توانست از من خبر گرفت، باورم نمیشد کسی که آنقدرحرف از دلتنگی می زد الان در این حد پر تحمل شده باشد. حتما اتفاقی افتاده است.
از طرفی دلم هم برایش خیلی تنگ شده بود.
وقتی غمگین می دیدمش جگرم کباب می شد. گرچه از دستش ناراحت بودم ولی خودم را دلداری میدادم که حتما از طرف خانوادهاش تحت فشاراست.
وقتی در محوطه دیدمش درحال صحبت کردن با گوشیاش بود. اخم هایش در هم بودو انگار چیزی را توضیح می داد.
اینجا نمیشد حرف بزنیم.
گوشیام را برداشتم و نوشتم:
–سلام. میشه بعد از کلاس بیایید جای همیشگی حرف بزنیم.
از دور نگاهش می کردم تا عکس العملش را ببینم.
وقتی مکالمهاش تمام شد متوجه پیامم شد. بعد از خواندنش، دستش را عصبی داخل موهاش بُرد و نشست روی جدول کنار باغچه و چشم دوخت به گوشیاش.
کارهایش نگران ترم می کرد.
دیدم چیزی تایپ می کند. به دقیقه نکشید که پیامش امد.
سلام. حالتون خوبه؟ واقعا شرمنده ام، میشه خواهش کنم بزارید برای بعد؟
با خواندن پیامش استرس گرفتم، کلی فکرو خیال، تا دندان مسلح به ذهنم هجوم آوردند. پس واقعا اتفاقی افتاده، چون آرش همیشه از خدا می خواست که با هم حرف بزنیم. یعنی چه شده است؟
فکرو خیال را با بلند شدنم خلع سلاح کردم. باید حرف میزدیم. مطمئن بودم ناراحتیاش به من مربوط میشود. دیگر کلاس برایم مهم نبود. نمیتوانستم صبر کنم.
به طرفش راه افتادم، قلبم تند تند میزد و پاهایم برای حرکت کردن سنگین شده بودند.
همانجا نشسته بود. انگار او هم توان بلند شدن نداشت.
سرش را تکیه داده بود به دست چپش که به صورت قائم روی زانویش قرار داشت و انگشتهایش داخل موهای پر پشت سرش محو شده بودند.
گوشیاش دست راستش بودو انگار مطلبی رابالاو پایین می کردو می خواند.
کفشهایم اسپرت بودندو متوجه صدای پایم نشد ولی به خاطر آفتابی بودن هوا، سا یه ی درازم جلوتر از خودم نمود پیدا کرد.
سرش را بالا آورد تا ببیند سایه متعلق به کیست.
با دیدنم جا خورد و بلند شدو سلام کردو سرش را پایین انداخت.
آرام جواب سلامش را دادم و گفتم:
– می خوام باهاتون حرف بزنم.
با دست اشاره کردبه طرف سالن دانشگاه و گفت:
– الان که کلاس...
حرفش را بریدم و جدی گفتم:
–اونقدر نگرانتون هستم که نمی تونم تا بعد از کلاس صبر کنم.
کیفش را در دستهایش جابجا کردو گفت: –حالا بریم سر کلاس بعدا حرف می زنیم.
بعدهم پا کج کرد به طرف سالن که برود. با دو انگشتم دستگیره ی کیفش را گرفتم طوری که با دستش تماس نداشته باشم.
– لطفا الان. چون می ترسم بعد از کلاس مثل بقیه ی روزها زود بزارید برید.
نگاهی به دستم انداخت و غمگین گفت:
– باشه میام. شما جلوتر برید من میام. یه وقت براتون بد میشه بچه ها مارو با هم ببینند. از حرفش قلبم تکان خورد، نکند همه چیز تمام شده باشد. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
دسته ی کیفش را رها کردم و عمیق نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت:
– مطمئن باشید میام. من زیر حرفم نمیزنم.
از لبخندش جان گرفتم و گفتم:
–اینم یه دلیل دیگه.
چشم از چهره متعجبش برداشتم وبه طرف بوستان پشت دانشگاه راه افتادم.
کمی طول کشید که بیاید با خودم فکر می کردم آدم اگر بخواهد می تواند خصلت های خوب دیگران را پیدا کند، پس زیاد هم سخت نیست. اینطوری شاید خصلتهای بد دیگران برایمان کم رنگتر شود.
با صدای خش دارش که برای من قشنگ ترین آهنگ بود به خودم امدم.
–ببخشید که دیر کردم تلفنم زنگ خورد نمیشد جواب ندم و بعد
با فاصله کنارم نشست.
سرش پایین بود دیگر مثل قبل نگاهم نمی کرد. مدام نگاهش را می دزدید.
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره سرش را بالا آوردو گفت:
– من از شما خیلی شرمنده ام باید زودتر براتون توضیح می دادم که نگران نشید.
ولی هر روز با خودم می گفتم شاید فردا اوضاع درست بشه و نیازی نباشه از این مشکلات حرفی بزنم. ولی نشدو این فردا فردا کردنا تقریبا یه هفته طول کشید...
از حرف هایش نگران تر شدم و گفتم:
– میشه زودتر بگید چی شده؟
ــ راستش اون روز که از خونه شما امدیم مامانم به کیارش، برادرم و خانمش زنگ زد که بیان و باهاشون صحبت کنه.
برادرم تقریبا تو جریان بود.
ولی بازم بعد از این که با همسرش امد. مامان براشون همه
چیز رو موبه مو تعریف کرد.
#ادامهدارد...