eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
- هنوز ک هنوزه درصورت مشاهده بدن درد میگیرم - شما چی !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1027925042.mp3
3.01M
کی‌میگه‌نمیشه‌خداروبغل‌کرد':) لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3929🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3930🔜
❤️🍃 [‏هروقت غیرمذهبی‌ها فهمیدن که مذهبی‌ها دشمنشون نیستن و مذهبی‌ها فهمیدن که همه گمراه نیستن؛ اونوقت جامعه‌یِ بهتری خواهیم داشت ...🍂°! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورتان‌بگردم‌...نمی‌آیید لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3931🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ مردم مبتلا شدن به یزید. چرا⁉️ چون وقتی اون هرزگی‌های یزید رو می‌دیدند، نهی نکردند.❌ هیچی
📒📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان ⌛️ شرّ یه جنگ کم؟😳 شر، کم نمیشه. ❌ دیگه روزگار سپید، مردم کوفه ندیدن.‼️ شرّ یه جنگ کم، با کشتن حسین فاطمه؟😰 ✳️آقا هر چی فرمود من با شما کاری ندارم نمی‌خواد یاری کنید، من بر می‌گردم. الهی فدای غربتت، حسین.😩 ان‌شاءالله هیچ‌وقت پیش زن و بچه‌ات جایی دعوتت نکرده باشن بعد بگن، نه برگرد.😔 خیلی صحنه بدتر از این حرف‌هاست توی کربلا.😢 💠 اصلاً امام حسین خودش فرمود من برمی‌گردم. نه این‌که اون‌ها بگن برگرد، آقا نخواد قبول کنه.❌ محاصره کردند.🔃 🔴 این سوال بی‌جواب، همین الآن هم بری کربلا، هست. به چه دلیلی، حسین فاطمه رو کشتند؟😭😭 کاری با شما نداشت. این سوال بی‌جواب هست. همین الآن بری کربلا.♨️💯 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3932🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚| •{فَقَدِ اصْطَنَعْتَ عِنْدِي مَا يَعْجِزُ عَنْهُ شُكْرِي...}• به اندازه‏ ای به من خوبی كردی كه سپاس و شكرم از آن عاجز است... 🔺| 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹پخش مستند «آدرس غلط»؛ جدیدترین و مهمترین مستند اقتصادی ثریا در سالهای اخیر 🔸امروز (جمعه‌) ساعت 19:20 از شبکه سه سیما 🔻توصیه تهیه کننده ثریا:‌ سربسته می گویم،‌ آب دست تان هست بگذارید زمین و امروز این مستند رو ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واسه خوب کردن حال آدما حتما نباید دکتر باشی ، یه ذره مهربون باشی کافیه ... سلام علیکم صبحتون بهشت😊 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت134 آرش دیشب پیام داده بود که صبح می‌آید برویم کله پاچه بخوریم، بعد هم پیاده روی. بعد هم گفت
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد. در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کرده‌ایم... آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجه‌ی روشن شدن هوا نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو کردم وکم‌کم آماده شدم. با امدن پیام آرش که نوشته بود، –پایینم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را سرم کردم. جعبه گیره‌ها را باز کردم و دنبال گیره‌ای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد. کلی گشتم ولی چیزی که با روسری‌ام ست بشود را پیدا نکردم. گیره‌ی یاسی نداشتم، گیره‌ی گلبهی رنگی داشتم که با نگین‌های سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسری‌ام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم. آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود. با دیدن من لبهاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت: –سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده. لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم: –دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟ دستم را گرفت و گفت: –اولا: جوینده یابندس. دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا. سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه. ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی. باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت: –اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن. تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم: –داشتم دنبال گیره‌ایی که با روسری‌ام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد. دستش را به گیره ی روسری‌ام کشید و آرام گفت: – چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟ ــ یه جعبه ی کوچیک. با تعجب گفت: – واقعا؟ ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم. با یه غروری گفت: –بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: –بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن. می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم: –وای واقعا؟ همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت: – البته بعد از صبحانه و پیاده روی... ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید: –چه گلی رو بیشتر دوست داری؟ منم بی معطلی گفتم: – نرگس و یاس و مریم. ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه. یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن. دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم. نگاهش می کردم و از این همه مهربانی‌اش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده بودعلاقه‌ام چندین برابرشود و تحمل کردن دوری اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود. دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود. بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم: –گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی. دستم را نزدیک صورتش بردو به لپش چسباند و گفت: –نمی‌دونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد... ✍ ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت135 داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مر
اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم‌هم نمی‌آمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است. دارچین را برداشتم و کمی روی لقمه ام پاشیدم. آرش نگاهی به دستم انداخت و گفت: –چرا اینقدر بی میل می خوری؟ خوشت نمیاد؟ ــ بی میل نمی خورم، فقط خوردنش کمی سخته. لبخندی زدو گفت: – می خوای برات لقمه بگیرم؟ منتظر جواب من نشدو یک تکه‌ی کوچک نان برداشت و شروع کرد به لقمه درست کردن، زیر لب با خودش می گفت: –الان یه لقمه ی فینگر برات درست می کنم که یه دفعه بزاری تو دهنت و خلاص. بعد لقمه را جلوی دهانم گرفت و گفت: –حالا بگو آآرش... لقمه اش آنقدر کوچک بود که همه اش در دهانم جاشدو با خوشحالی گفت: –دیدی، اصلا سخت نبود. لبخند از لبهایم جمع نمیشد. عمیق به چشم هایم نگاه کرد. –لبخند می زنی چقدر خوشگل تر میشی. سرم را پایین انداختم. دوباره یک لقمه ی دیگر درست کردو گفت: –آرش. سرم را بلند کردم و خنده ام گرفت و لقمه را از دستش گرفتم. – آموزش ها افاقه کرد دیگه خودم می خورم. بعد از خوردن صبحانه نمک دان را برداشت و گفت: – دستت رو بیار. با اکراه دستم را باز کردم. باتعجب گفت: – چیه؟ نگاهی به دستش انداختم. – این که نمک دریا نیست . نگاهی به نمکدان انداخت. – عه، ازاین نمک بی بخاراست؟ خندیدم و گفتم: آقاآرش. با شیطنت گفت: – جانم، لقمه می خوای؟ ــ نه، دیگه جا ندارم. بعد اخمی شیرینی کرد. – آقا، گفتن نداشتیما، وگرنه... چشم هایم را دوختم به میز و آرام گفتم: – میشه زودتر بریم. –چرا نشستیم دیگه. نگفتم برام سخته، دیدن کله های پخته شده و ردیف شده روی پیشخوان. وقتی سکوتم را دید، بلند شد. سوار ماشین شدیم. گوشی‌اش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت: –سلام بر مادر عزیزم. ــ کجا می خواستی باشم، با نامزدم امدم... کمی اخم هایش در هم شد و گفت: – خب دیشب می گفتید. ــ آخه نمیشه تا بعدازظهر با راحیلم، بعدم سرکار. خب یه آژانس بگیرید برید و بیایید دیگه... کمی سکوت کردو بعد گفت: – ببینم چی میشه... سعی می کنم. تماس را قطع کردو با حرص به روبرو خیره شد. تا مقصد که یک پارک بزرگ و زیبا بود حرفی نزد. وارد پارک که شدیم، دست هایش را در جیبش گذاشت و باهم، هم قدم شدیم. پارک خیلی خلوت بود، فقط قسمتی که وسایل ورزشی داشت، چند نفر در حال ورزش بودند. چند دقیقه ای به سکوت گذشت، دلم می خواست بپرسم چه شده، ولی ترسیدم دخالت باشه، یا دلش نخواهد در مورد مادرش حرف بزند. پارک یک دریاچه ی خیلی کوچیک داشت که چندتا اردک داخلش بودند. با ذوق گفتم: – چقدر نازن، نه؟ زل زد به اردک ها وهمانجور که سرش را تکان می داد گفت: – آره. اخم نداشت ولی خوشحال هم نبود. روبرویش ایستادم. – آرش جان. انگار فقط معطل همین یک کلمه بود که لبهایش به خنده کش بیایدو بگوید: – جان آرش. من هم لبخند زدم. –خوبی؟ لبهایش جمع شدوکمی جدی گفت: – راحیلم. ــ بله. شاکی نگاهم کرد. منظورش را فهمیدم وآرام گفتم: –جانم. ــ خوشم میاد که زود می گیری. اگه الان بهت بگم من باید برم یه جایی و برنامه ی امروزمون روبندازیم یه روز دیگه، تو ناراحت میشی؟ ــ کجا؟ ــ مامان وقت دکتر داشته، یادش رفته زودتر بهم بگه، شبم کیارش اینارو دعوت کرده باید براش خرید کنم. البته تو روهم دعوت کرد. امروزکلا گرفتارم. بدون این که خودم در جریان باشم. سکوت کردم و چیزی نگفتم، که با نگرانی گفت: –اگه تو نخوای نمیرم، زنگ می زنم میگم یه فکر دیگه کنه. ــاونوقت ناراحت نمیشند؟ سرش را انداخت پایین و آرام گفت: –ناراحت که میشه. ــ همیشه تو کارهای مربوط به مامانت رو انجام میدی؟ سرش را به علامت تایید تکان دادومن ادامه دادم: –اگه این بار نرید برای من بد میشه، مامان ناراحت میشه وممکنه از چشم من ببینه. تو نگاهش تعجب را دیدم، لبخندی زدم و ادامه دادم. –پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه ی سوگندبرای ادامه ی کار خیاطیم. نگاه قدر شناسانه ایی به من انداخت و بعدهم زد زیره خنده. با تعجب نگاهش کردم. –حرفم خنده دار بود؟ همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت: –آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه ی کلاس خیاطیتم ریختی. من‌هم خندیدم. –خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟ ایستادو صورتم را با دستهایش قاب کردو عاشقانه چشم هایم را کاوید وگفت: – راحیل تو واقعا فرشته ایی؟ از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم. منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت. – اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟ حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید: ــ پس من شب میام دنبالت. سکوت کردم و دوباره گفت: –اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت. ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 *لازم‌ترین لازم...* 👌 خوب درس‌خواندن شما، هم توصیه آقاست و هم بیشترین چیزی که کشور به آن نیاز دارد ➕ پاسخ آقا به سوالی که زیاد می‌پرسید! 🤓 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3933🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حڪایت رأے ندادن بعضے از مردم🚶🏻‍♂ ∷ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3934🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 دراندکِ‌من‌‌تویی‌فراوان‌یارب . . . " .
17.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🚫توجه🚫🎥 اتمام حجت مردم با جمهورى اسلامى در ٢دقيقه 👇🏻👇🏻👇🏻 عاجزانه ازتون ميخوام چه در انتخابات شركت ميكنيد و چه نه! حتما اين كليپ رو ببينيد 📡🚫 اسنادى كه نشان مى دهد؛ رئيس جمهور از قبل انتخاب شده لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿