رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت235 حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم. در طول مسیر سکو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت236
همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم.
حرفهایش را نمیتوانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون ازسینه ام می تپید، چطورممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟
پاهایم سست شد.
ازدیوارگرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم.
–الو...پسرم، چی شده؟
–یافاطمه الزهرا...
مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد:
–منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ...
مادر زیرلب می گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن...
بعد شمارهایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود.
اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند.
اسرا با بغض برایم آب اورد.
بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم.
–آرش گفت بریم خونشون وآروم آروم به مامانش بگیم...
– مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت...آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره.
مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد و گفت:
–الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول بادیدن قیافهی تو، پس میوفته...
به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی.
می خواستم لباس مشگی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت.
به اسراگفت:
–مانتوی قهوهایی رنگش رو بیار.
سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت:
–اینجوری میخواد بره اونجا؟
–راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟
باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام میدادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–نه مامان، میتونم.
–بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن روانجام بده.
نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کردشیشهاش را بالا بدهد.
بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت:
–ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی.
این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم.
باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم هایم میآوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم.
–مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم.
مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد.
–گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی.
سعیده آرام گفت:
–آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟
مادر هیسی گفت و آرام ترجواب داد:
قفسه ی سینه اش نباید بالاپایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه.
کاری که مادر گفته بود را انجام دادم ودوباره سعی کردم از نو شروع کنم. صداها خیلی کمترشد، این بارافکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد.
–دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی ها.
دوباره سعی کردم، دوباره وَدوباره...
احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود.
–عزیزم رسیدیم.
حالم بهتربود. متوجهی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت:
–خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا.
زنگ آیفن را زدم.
در باز شد و وارد شدیم.
همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد بادیدن رنگ پریده اش جا خوردم.
–سلام مامان جان، حالتون خوب نیست؟
مادرشوهرم جوابم را داد.
با دیدن مادرم تعجب نکرد وگفت:
–سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید.
بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد.
مادر آرش گفت:
–نه خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم.
با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیروسرکه می جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تایکم بهترشدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید.
با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد.
سعی کردم خودم را کنترل کنم وگفتم:
–ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار میکنید.
–نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان وکیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من میفهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره.
بعد روکردبه مادر وگفت:
–راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، بازنشم خوب تانمیکنه...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت236 همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند ح
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت237
مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد.
تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. حتما آرش بود.
قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تاشماره را روی گوشیاش دید ببخشیدی گفت و بلندشد و از ما فاصله گرفت.
حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من وخواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد.
–راحیل، مادر خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
–بله خوبم، اونقدرشما ازدل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم.
–گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم.
–کابینت کنار یخچال.
به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش هم دنبالم امد.
–راحیل جان، پس آرش کجاست؟
–میادمامان جان.
کابینت هارا یکی یکی باز میکردم.
مادر آرش کابینتی را که گفته بودرا باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت:
–گفتم که اینجاست. بعدکتری را آب کرد و روی گاز گذاشت.
مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد.
به سالن رفتم.
زیر گوشم گفت:
–آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم:
–نمی دونم.
مادر به کانتر تکیه زد و گفت:
–بیاییدبشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون.
–آره دارم، راست میگید.
بعدازاین که قرص را گذاشت. بااشارهی مادر، بلند پرسیدم:
– مامان کی بود زنگ زد؟
مادر هم بلندگفت:
–آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا...
مادرآرش باتعجب پرسید:
–به شمازنگ زده؟
–بله، آخه راحیل گوشیش روجاگذاشته.
مادر آرش نگران شد.
–چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟
بعدزمزمه وارگفت:
–آخراین پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره، این دختره رو هم حرص میده.
مادر همان لحظه گفت:
–انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده.
–ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود. کنارش ایستادم وگفتم:
–چیز مهمی نیست، مثل این که سرشون درد گرفته بردنش بیمارستان. شاید فشارشون بالا رفته.
هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد.
انگارشمارهایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت.
–راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر. من یهو مغزم پوک شد. قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم. گفتم الان میگه مادرم نمیزاره من به کارم برسم. هی زنگ میزنه. حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. اون الکی حالش بد نمیشه. گفتم دلم شور میزنه ها.
بعد انگار با خودش نجوا میکرد گفت:
–حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا، داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر...
همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد.
به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافهی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد. در را زدم.
–کی بودمادر؟
بابغض گفتم:
–آرش اینان مامان جان.
مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه می کرد به طرف دررفت وبازش کرد و جلوی در ایستاد.
مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت:
–مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم.
پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کردآرامش کند.
مادرشوهرم هاج وواج نگاهشان میکرد.
وقتی مژگان مادر شوهرش را بغل کرد وگریه کردمن ومادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم.
مادرآرش باعصبانیت مژگان را از خودش جداکرد و گفت:
–چی شده؟ کیارش کجاست؟
–مژگان جیغ زد:
– کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
.
#تباهیات🚶🏻♂
درستههرگلییهبوییداره
ولیشمادیگههمهگلهاروامتحاننکن !!
#میگیریکه؟
.
🌐"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...💞
حسابے کتکش زدند🤕
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم،😌 خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت⏰ قبل از وقت #نماز صبح📿، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب📿 اذان گفتم نہ نماز صبح😂😂😂
#طنز_جبهه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4153🔜
•
.
من از شما جوانان سھ چیز میخواهم؛
تحصیل، تھذیب و ورزش !
#حضرت_آقا🌿
🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
کنج حجره بی کس و تنها 🥀
زیر لب میگه مددی زهـرا 🥀
#امام_جواد_علیه_السلام
⌈.🏴
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4154🔜
1_1093773548.mp3
11.7M
#ارتباط_موفق ۳۹
🦠 بدبینی و سوءظن، بیماری وحشتناکی است که؛
بدونِ علائم ظاهری، هم توسط نفوس دیگران، قابل تشخیص است.
🔥عادت به عیبیابی، هیولایی را در درون انسان بیدار میکند؛
که وجودت را بقدری ناامن نموده،
که قطر دایرهی جذب تو را، به صفر میرساند.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4155🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌺 امام رضا علیه السلام میفرماید که اگه دیدی یه نفر گناه نکرد #فریبش رو نخور! ممکنه که اصلا عرضه ی گن
#کنترل_ذهن برای #تقرب 16
💢 طبیعتا اگه غذای زیادی در اختیار انسان باشه بعد آدم بخواد زیاد غذا بخوره خب به ضررش هست و بیمار میشه. درسته؟
💢 اگه وسیله حمل ونقل زیاد باشه و آدم دیگه پیاده روی و ورزش نکنه و همش باماشین جابجا بشه اینم درست نیست.
👈 هر چیزی اگه زیاد بود که آدم نباید زیاد ازش استفاده کنه!
⭕️ به همین ترتیب اگه توی جامعه "وسایل جلب توجه" زیاد باشه و آدم بخواد از همه چیزایی که توجهش رو جلب میکنه استفاده کنه درست نیست.
⭕️ الان مثلا تلویزیون یه عامل جلب کننده توجه هست.
💢 و از تلویزیون جلب توجه کنندهتر، عوامل دیگه ای هستند که درسیستم «اَندروید» خودشون رو نشون میدن.
"شبکه های اجتماعی" مثل تلگرام و اینستاگرام و توییتر و ... دارن شبانه روز توجه ما رو به خودشون جلب میکنن.
⭕️ نامردها یه مسابقه ی وحشتناک و زشتی رو که اصلا مناسب شخصیت انسان نیست با همدیگه گذاشتن برای جلب توجه مردم.
🔶 بله پرخوری در جامعه ما چیز بدی هست. کسی که مدام چیز بخوره همه سرزنشش میکنن و میگن چقدر شکم باره هست!
😒
خود آدم وقتی زیاد بخوره اعصابش خورد میشه!
💢 ولی پُر توجُّه کردن به چیزایی که توجُّه انسان رو به خودشون جلب میکنن هنوز توی جامعهی ما بد نشده!
❌ در حالی که بَدیِ این که انسان رو مدام توجُّهش رو جلب کنند به این چیز و اون چیز، خیلی بیشتر از بَدیِ پُرخوریه!
💢 ما در جامعهمون، الآن شرایطی پدید اومده که عوامل مختلفی برای سرگرمی ما، یعنی جلب توجُّه (یک توهین بزرگ به انسان)، ایجاد شده.
😒
اصلاً زیاد نباید انسان در فضایی قرار بگیره، که دیگران توجُّه او رو جلب کنند.
⭕️ این که میشینی توی ماشین زودی هم رادیو رو روشن میکنی، یعنی چی؟
یعنی یالّا یکی توجُّه من رو به یه چیزی جلب بکنه ببره ببینم؟!
❌❌❌
این یه نوع زندگی برده وار هست....
⭕️ و حتی اینکه توی مسائل معنوی هم یه نفر باشه که هی توجه تو رو جلب کنه تا حال معنویت خوب باشه اینم بده
💢 حتی اگه کانال تنهامسیر آرامش هم باشه و شما تا وقتی حالت خوبه که این کانال رو میخونی! اینم درست نیست.
✔️ یه وقت، دوستان فکر نکنن ما میخوایم مغازههای دیگران رو تعطیل کنیم و دکِّهی کوچولوی خودمون رو رونق بدیم، نه، این هم خوب نیست.
معنویت انسان باید حاصل "سبک زندگی صحیحش" باشه. حاصل عبادات نیمه شبش باشه.
✅ بهترین لحظات عبادت، سحره، که نه نماز جماعته، نه موعظهکنندهای، نه روضهخونی دَمِ دستته، نه دعاخونی...
خودت هستی و خودت...
حالا خودت ببین چیکارهای؟
اون لحظات تعیین کُنندهست.
🔶 اگه یه مجلس معنوی خوبی هم رفتی بعد باید بری اونجا سر سجاده بِگیحالا من چی دریافت کردم؟ ☺️
حتّی از پای این کانال هم مستقیم بِری، خیلی عبادتت میاد،😊
ولی نه، بگیر بخواب، بعد حالا بلند شو، حالا چی توی ذهنت مونده؟
- والّا چیزی نمونده جز خمیازه!😁
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_شانزدهم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4156🔜
1_1094572472.mp3
9.92M
حاجت گرفتن از امام جواد (؏)
#امام_جواد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4157🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
حاجت گرفتن از امام جواد (؏) #امام_جواد #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
•
.
من کیستم؛ گداۍِ تو یا حضرت جواد!
🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋✨💯
گر بوزد ،
بادصبح از طرف کوےِ دوست
جان بنَهَم در رهش ،
عطر گلست ، عطر دوست👌
🌱...