اینو بدون که هر صبح، میتونی دوباره از
نو شروع کنی! اصلا قشنگیِ صبح به اینه
که خدا میگه بیا از اول❤️
دعا میکنم امروز، یه طوفانِ تند از برکت
و نعمت، بباره تو زندگیتون.
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اين طور در نماز اشك بريزه!
در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبههها و رزمندهها ياد ميكرد.
٭٭٭
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي تو كوچه داد زد: حاج علي خونهاي!؟
آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در.
ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.
هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش.
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم.
گفتم: امشب بچههام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه.
ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟
او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به
صحبت كردم.
نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه
كرد و بيمقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟!
توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظهاي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچهها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري!
ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟
گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5194🔜
#سلام_مهدیجان
گل نرگس نظرے ڪن ڪہ جهان بیتاب است
روز و شب چشم همہ منتظر ارباب است
مهدے فاطمہ پس ڪے بہ جهان مے تابے؟
نور زیبای تو یڪ جلوه اے از محراب است
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
ای کاش که یک دانه تسبیح تو بودم
تا دست کشی بر سر سودا زده من😔
🌹سلام بر ابراهیم🌹
ماجرا: فكه آخرين ميعاد
راوی:علي نصرالله
نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچهها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانوادهاش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم.
ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.
رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچهها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش ميآمدند. يك لحظه چادر خالی نميشد.
حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچهها همه مشغول شدند، خبريه؟!
حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال ميشيم.
حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچههاي اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه.
بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچهها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟
حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چندتا لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد.
حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند.
عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتيتر شده بود.
غروب به يكي از ديدگاههاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مينوشت.
تعدادي از بچهها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم ميخواهيم ببينيم!
ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم.
بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد.
ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش.
پيش يكي از فرماندههان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره.
خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟!
فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجهاش با خداست.
٭٭٭
فــردا عصــر بچههــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسول يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5195🔜
اخلاق بد
همانند لاستیڪ پنچـر میمونہ!
تا عوضش نڪنیم...!
راھ بہ جایـے نمےبریم و در معنویت هم
پیشرفتے نمےڪنیم •💔✍🏼•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ما عاقبتبخیرِ دعایِ خدیجهایم :)
وفات حضرت خدیجه (س) تسلیت🖤'
#حضرت_خدیجه
#وفات_حضرت_خدیجه
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5196🔜
کنکوریِ عزیز؛ اگه ساعت مطالعت برای
تمـوم کردنِ درس ها کافی نیست، تایم
مطالعت رو بیشتر کن؛ اما نه یک شبـه!
مثلا میتونی هر روز نیم ساعت بیشتر
درس بخونی🌱
هیچ جنگی بینِ تو و دنیایِ بیرون نیست؛
جنگ اصلی بینِ اراده و بهانه است✌️🏻
#درسخوان 72
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5197🔜
4_5981270674449110090.mp3
4.93M
📻🌿 ؛
ــــ ــــــ ــــــــ
میدونی رفیق رابطه ما و خدا یه
رابطه آزاد نیست :)
پس چطوره؟ گوش کن تا بفهمی
_ بی تو دل آرام نگیرد🧡'
#حرفدارمباهات ۷
track 1 - Hazrat Khadije .mp3
40.63M
🔸️ کتاب #صوتی ماجرای عشق من
( شرح زندگانی حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها )
🔹️ { قسمت اول }
❇️ با صدای نجم الدین شریعتی
به قلم انسیه سادات هاشمی
#مناسبت
#کتاب_صوتی
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5198🔜
هدایت شده از آموزشگاه جواهر
┄┅═══••✿ ﷽ ✿••═══┅┄
مجموعهی تخصصی جواهرالحیاة برگزار میکند:
🍁کارگاه آموزشی تربیت جنسی🍁
📜مدرس دوره:
سرکار خانم پورطاهری
🔖برخی عناوین آموزشی این دوره:
🧒🏻ایجاد، بروز و ارتقاء صفت عفت در فرزندان
👦🏻مراقبتهای کلامی و رفتاری
🧒🏻حیا و عفت در پوشش
👦🏻نقش پدر در حیا و عفت فرزندان
🧒🏻هویت جنسی کودکان
👦🏻نامگذاری نیکو
🧒🏻نیکو صدازدن
👦🏻آموزشهای متناسب با جنسیت
🧒🏻اصول تربیت جنسی
👦🏻مراقبت والدین در روابط
🧒🏻زینتها و آرایش
👦🏻شستشو و نظافت
🧒🏻خواب فرزند
👦🏻مدیریت رسانه
🧒🏻دستکاری و لمسها
👦🏻نوازش و محبت
🧒🏻حد و حدود روابط خانوادگی
👦🏻نحوهی پاسخگویی به سؤالات کودک
🧒🏻علل ایجاد سؤالات در فرزند
👦🏻ضرورت رعایت حیا در پاسخگویی
🧒🏻بررسی دوران بلوغ
👦🏻علائم جسمی
🧒🏻حساسیتهای دوران بلوغ
👦🏻بروز غریزه جنسی
🧒🏻بلوغ دختران
👦🏻بلوغ پسران
🧒🏻بلوغ زودرس
👦🏻بلوغ دیررس
🧒🏻و ارائه درمانهایی برای بلوغ زودرس و دیررس
🔗تدریس در دو جلسه و بصورت متن، تقدیم حضور شما عزیزان میشود.
➕یک جلسه هم پرسش و پاسخ نهایی
❈شروع دوره:۱۴۰۱/۱/۳۰
❈هزینهی ثبتنام: ۳۵۰۰۰ تومان
❈مسئول ثبتنام: @alhayat64
@Amoozesh_Javaher
════✤✾💎✾✤════
رازِ همیشه شاد بودن اینه که، دل به چیزی
که نمیمونه نبند!
فردا یه رازِ نگرانش نباش، دیروز یه خاطره
بـود، حسرتـش رو نخـور و امـروز یه هدیـه
است، قدرش رو بدون. به همین سادگی🧡
سلااام روزتون بخیر😊🌹
🌹سلام بر ابراهیم🌹
همه آماده حركت به سمت فكه بودند.
از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او ملكوتي شده بود!
صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيهاي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچهها دســت داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي!
نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره.
اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند، طوري شده كه توي بهشت زهرا بيشتر از تهران رفيق داريم.
مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست.
بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما، خوشگلترين شهادت رو ميخوام!
بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از گوشه چشمش جاري شد.
ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي و آقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته.
گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك ميكني.
گفت: نه، من ميخوام با بسيجيها باشم.
بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خطشكن.
آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقيها ميگيريم!
حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره ابراهيم بود.
بياختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظهاي در اين حالت بودند.
گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است.
بعد ابراهيم ســاعت مچیاش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما!
چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه.
ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم.
حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچههــا از راهكار اول عبور ميكنند.
من با يك ســري از فرماندهها و بچههاي اطلاعات از راهكار دوم ميريم تو هم با ما بيا.
ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچههاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه نداره!؟
حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي.
ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچههاي گردانهايي كه خطشكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5199🔜
خوندنِ مطالب انگیزشی خوبه، خب؟
اما تا قدمی برنداری به هدفت نزدیک
نمیشی..
به قول مادربزرگم با حلوا حلوا کردن
دهن شیرین نمیشه!
یـادت باشه بـه خـودت قـولِ رسیـدن
دادی دوستِ من✨
#درسخوان 73
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5200🔜
track 2 - Hazrat Khadije .mp3
39.73M
❤️ کتاب #صوتی "ماجرای عشق من"
( شرح زندگانی حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها )
🔹️ { قسمت دوم }
با صدای نجم الدین شریعتی
به قلم انسیه سادات هاشمی
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5201🔜