#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3432🔜
4_6037568706333116284.mp3
9.31M
#چگونه_عبادت_کنم ۲ 🤲
بیسواد، محال است بتواند بنویســد ....
کسی که الله را نمیشناسد،
محال است بتواند درست عبادت کنــد!
#استادشجاعی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3433🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ 🔷🔶🔹من چند وقت پیش یک کلمهای از کلمات امیرالمؤمنین علی علیهالسلام رو خدمت
⬆️⬆️⬆️
«وَ اَلْمَوْتُ لِكُلٍّ غَالِبٌ وَ اَلْيَوْمُ اَلْهَائِلُ لِكُلٍّ آزِفٌ وَ هُوَ اَلْيَوْمُ اَلَّذِي لاَ يَنْفَعُ فِيهِ...»🔹🔸▫️
کلماتی از أمیرالمؤمنین علی علیهالسلام هست که سخنشون رو ادامه میدهند تا اونجایی که گریهشون میگیره. بعد اون لحظاتی که گریهشون میگیره این جمله رو میفرمایند:
«ثُمَّ دَمَعَهْ عَیْناهُ وَ قَرَأ»↪️
سپس اشک تویِ چشماشون جمع شد و این آیه رو قرائت فرمودند:
🔹🔸«وَ إنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظین کِراماً کاتِبین یَعْلَمونَ ما تَفعَلون»
شما در این ظرفِ زمانِ محدودی که تازه قرار دارید یک کسانی رو بالایِ سَرِ خودتون دارید که تمامِ رفتارهای شما رو یادداشت میکنند.♨️⭕️
اینجا دیگه اشک أمیرالمؤمنین علی علیهالسلام سرازیر میشه😭😭
📢خب برگردیم به این خصلت که در آغاز سخن بود، «زمان کوتاه است»💯
هر کی نمیفهمه زمان کوتاهه اگرچه طولانی باشه درست نفهمیده🤔
⁉️از حضرت نوح (ع) پرسیدند شما عمرِ طولانیای داشتید، ۹۵۰ سال فقط پیغمبری کردید حالا چند سال عمرِ شریفشون بوده؛ حالا زمان را توصیف کنید.
میفرمایند: مثل اینکه یه اتاقی دو تا در داشته باشه، از این در بیای از اون در بری بیرون، نَشینی توی اتاق، اینقدر طول کشید🚪🚩
🙃خب ما اشتباه فکر میکنیم، فکر میکنیم طولانیه🎯
درست نگاه نکردیم، مقایسههامون درست نیست، ظرفهای اندازهگیریمون درست نیست⏱
💯 همه چیز به نگاه ما بستگی داره.
به خدا قسم که ، ماها اکثراً اسیرِ نِگاهمونیم⛔️
✔️واقعیتها خیلی بهتر از اونی که تصور کنیم ما رو تعالی میدن، رشد میدن، نگاههایِ ما خرابه🎯
🐓نگاههامون میگه مرغ همسایه غازه،🦃
نگاههامون میگه دیگران خوشبختند تو بدبختی،🍂
نگاههای ما میگه تو گرفتاریات بیشتر از حد ظرفیتت هست،🕸
نگاههای ما، میگن که تو نعماتت خیلی کمه،🗣
نگاههای ما، ما رو ناراضی میکنند،😫
نگاههای ما، ما رو الکی بیخیال میکنند، نگاههای ما، همهچی رو تغییر میده...👌
🙄ماها قدرت کنترلِ نگاه خودمون رو نداریم.
قدرت طراحیِ نگاه خودمون رو نداریم، ما باید تعیین کنیم چه جور نگاهی داشته باشیم✔️
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_بیست_وششم
#بخش_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3434🔜
🌎| #روحُ_ریحانم
گاهی اوقات گناه که میکنم،
تو سرت را پایین میاندازی...
•{اللهم عجل لولیک الفرج}•☺️
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3435🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت60 *راحیل* وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند ر
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت61
سنگینی ام را روی سعیده انداخته بودم. بیچاره با سختی مرا به طرف آسانسور می کشید.– چه بگم به مامان که دروغ نباشه.سعیده گردنش را تابی داد و گفت: –بگو داشتم می رفتم سر قرار، زدن لهم کردن.ازحرفش شرمنده شدم، شایداین تصادف نشانهایی بود برای ندیدن آرش. مادر راست می گفت خداهمیشه باما حرف میزنه فقط باید گوش شنواداشته باشیم وچشم بینا...سعیده دستم راگرفت و گفت:– تو که با خاله نداری، راستش روبهش بگو دیگه.ــ نه سعیده، شاید بعدا بگم ولی الان روم نمیشه.ــ خب...بگو داشتم از دانشگاه میومدم اینجوری شد، زیاد با جزییات نگو.فرصتی نبود بیشتر فکر کنم که چه بگویم، مادر با دیدن سرو وضع من ماتش برد.سعیده قبل از این که من حرفی بزنم خودش حرفهایی را که پیشنهاد داده بودرا برایش توضیح داد.–چیزیش نشده خاله، فقط انگشت های پاش کوفته شده. بعد من را لنگان لنگان داخل برد.مادر همانجا جلودر چادر و مانتوام را درآورد و انداخت لباسشویی و بعد صدقه کنار گذاشت و خدارو شکر کردکه بخیر گذشته.سعیده کمکم کرد تا روی تختم بنشینم و رو به مادر گفت: _خاله جان، فکر کنم تا یه مدت باید عصا استفاده کنه تا به پاش فشار نیاد. الانم خاله اگه شیر دارید براش بیارید برای شکستگی خوبه.مادر انگار هنوز شوک بودحرفی نمیزد ولی با حرف سعیده با صدای بلندی پرسید:– مگه شکسته؟ــ نه بابا، خاله جان مو برداشته.مادر با ناراحتی پایم را نگاه کردو گفت: –فکر نکنم زیادم فرقشون باشه. ــ چرا خالا جان، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدوگفت:– ولی کلا این دخترت خیلی خوش شانسه ها، ببین چه به موقع تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونورکارش با آقای معصومی تموم شده. کلا الان وقتش بود یه مریضی چیزی بگیره استراحت کنه.مادر همانطور که از اتاق بیرون می رفت گفت: –شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟ سعیده بالشتی ازکمد درآوردو زیر پایم گذاشت و کمکم کرد دراز بکشم.–من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم.دستش را گرفتم.
–سعیده لطفا بمون. سعیده دستش را از دستم درآورد و گفت: –ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمی پرسه.ــ آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟سعیده در صورتم براق شدو گفت:– یعنی اینقدر خلاقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من می پرسی چه بگی؟
خواهر من، خودتم خلاقیتت رو یه کم به کار بنداز...مثلا بگوشب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد می کرد حوصله سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم.دستش رارهاکردم.ــ نمی تونم سعیده، ولش کن. فقط دعا می کنم که نپرسه وگرنه از خجالت آب میشم.با صدای تلفن خانه، سعیده هینی کشید و گفت: –فکر کنم مامانمه، قراربودبراش خریدکنم، حتما الان نگرانم شده.
صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف صحبتش خاله نیست.سعیده مایوسانه گفت: –می بینی، من حتی مامانمم نگرانم نمیشهها.مادر با یک لیوان شیروظرفی ازخرما وارد شدو گفت: –توش عسل ریختم بخور.ــ دستت درد نکنه مامان جان.ــ راستی آقای معصومی زنگ زد، می گفت به گوشیت زنگ زده جواب ندادی.می پرسید دفترچه بیمه ی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش گشته پیداش نکرده.
به سعیده نگاه کردم.–گوشیم کجاست؟
ــ تو کیفته، کیفتم جامونده داخل ماشین.ــ میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟سعیده بلند شد و رو به مادر گفت: –خاله من دیگه میرم. کیف رومیزارم توی آسانسور بردارید.مادر همانطور که دنبالش میرفت گفت:– کجا؟ ناهار بمون.سعیده با مسخرگی گفت:– ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست، برم که بیشتر از این، نگران نشه.البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل.مادر گوشی را که دستم داد بازش کردم دوتماس ویک پیام ازآقای معصومی داشتم.
کلی فکر کردم تا یادم بیاید دفترچه را کجا گذاشتهام. وقتی یادم امد زنگ زدم.با زنگ اول گوشی را برداشت و فوری سلام کرد و بدونه این که منتظر جواب من باشه پرسید:– چی شده پاتون؟–سلام، شما از کجا می دونید؟
ــ خب، گوشیتون رو جواب ندادید نگران شدم، به خونه زنگ زدم مادرتون گفت که تصادف کردید.
ــ چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره...ــ نه، خواستم با دفترچهی خودم ببرم تمدیدشون کنم.دیدم مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست. واسه همین مزاحم شدم.حالا اون مهم نیست. من میام دیدنتو براتون عصای خودم رو میارم، شاید به دردتون بخوره.
ــ نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر خیابون میگیره.
ــ به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش کنم.
من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی تنگ شده.
با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه درامده ایی گفتم.
–قدمتون روی چشم. پس دفترچه بهانه ایی بودبرای زنگ زدن
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21