فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومه
#استوری
یا امام رضا دلتنگیم💔💔
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3955🔜
#به_یاد_شهدا
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
گفت:«توی خیلی ازعملیــاتها تعدادنیروهــای مـــاازدشمــن کمتربودامــاایمـان وتـوکل واخلـاص بچــه هـامـون باعـثپیــروزی مون شــد!
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3956🔜
1_1017542023.mp3
8.91M
سرود «رأی اولیها»
حامی سید ابراهیم رئیسی♥️🌱
#سید_محرومان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3957🔜
1_1026398422.mp3
9.83M
#ارتباط_موفق ۳
🔺بعضیها شبیه مگسند !
میگردند دنبال عیب و نقطهضعف این و آن ، تا بنشینند روی این ضعفها .. و نقدشان کنند!
⚡️چنین کسانی هرگز به حریم ارتباطی موفق وارد نمیشوند، و هرگز در حفظ محبت و جذب قلوب دیگران موفق نخواهند بود.
#استاد_شجاعی 🎤
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3958🔜
📕📗📘📙📚
#کنترل_ذهن برای #تقرب 2
🔵 گفتیم که کنترل ذهن یه عملیات بسیار مهم در زندگی انسان هست.
موضوعی که وجود داره اینه که معمولا کنترل ذهن آسون تر از کنترل دل هست.
🔶 آدم به این راحتیا نمیتونه دل خودش رو کنترل کنه! مثلا نمیتونه به دلش بگه زود باش به فلان چیز علاقمند شو!
یا بگه زود باش بترس از خدا!
⭕️ یا مثلا آدم اگه به دلش بگه نترس از سختی ها رو رنج ها! میگه تو بگو ولی من میترسم!!!
🔶 ذهن هر جا رفت دل هم به دنبالش میره
و آدم دیگه نمیتونه دلش رو کنترل کنه.
⭕️ ریشه خیلی از روابط حرام هم همین موضوع هست. کسی که کلا فکرش توی پیدا کردن دوست جنس مخالف باشه، به این کار علاقه پیدا میکنه
و وقتی سراغ این کار رفت دیگه نمیتونه دست از این کار برداره.
✔️ برای همین آدم باید تمرین کنه که ذهنش رو کنترل کنه تا بعدا به علاقه ها و رفتارهای منفی کشیده نشه.
🔶 معمولا سفارشاتی که برای دل انسان وجود داره، عمدتا منظورشون #ذهن انسان هست. چون آدم میتونه ذهن خودش رو کنترل کنه
✔️ شما میتونی خودت رو کنترل کنی که به چی فکر کنی و به چی فکر نکنی
و کدوم موضوع رو بهش توجه کنی یا توجه نکنی.
✅ و جالبه که اگه انسان بخواد خودش رو کنترل کنه که یه کاری رو انجام نده، حتما باید اول #ذهن خودش رو کنترل کنه که به اون چیز حتی فکر هم نکنه.👌
⭕️ در جامعه ما مسائلی هست که کاملا ضد کنترل ذهنه.
1- اوقات فراغت در جوامع شهری افزایش پیدا کرده.
2- ابزار سرگرمی (شیره مالیدن سر آدم ها) زیاد شده.
قدیم که انقدر ابزار بازی و سرگرمی نبود. الان میبینی طرف توی موبایلش هزار جور بازی داره! 📲🕹
کلی اخبار و مطالب سرگرم کننده توی شبکه های اجتماعی وجود داره. انواع نرم افزار ها و...
میگه بیا تا یه چیز جالب بهت نشون بدم!🤓
- چیه میخوای ذهن منو مشغول کنی؟! من چرا باید به اون چیزی که تو میگی فکر کنم؟😒
تو میخوای اراده منو از بین ببری؟😒
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3959🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ماه تولدت🌷
هر ماهی بودی سه تا صلوات برای شهید ماه تولدت بفرست
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3960🔜
🍃🍂
✍مهدیا
❤️ سخن ما همه از طره گيسوی تو بود
💚از لب لعل تو واز خم ابروی تو بود
💙هر کجا پا که نهادند همه خوبان جهان
💛صحبت از روی تو و موی تو و خوی تو بود
❤️از تو محبوب تری سايه نيفکنده به ما
💚نظر خالق عالم به جهان سوی تو بود
💙نظم در عالم افلاک به يک غمزه توست
💛دم عيسی و يد موسی همه بازوی تو بود
❤️ مهدیا خيز و قدم رنجه کن و رخ بنما
💚که همه خلق جهان منتظر روی تو بود
✨🌹
🌹اللّهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب کبری سلام الله علیها
.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت147
دلم می خواست دوباره سرم را روی سینه اش بگذارم.
انگار از چشم هایم فکرم را خواند. چون دستهایش را از دوطرف دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید.
صورتش را روی سرم گذاشتم و با لبهایش موهایم را نوازش کرد.
با شنیدن صدای اذان زیر گوشم زمزمه کرد خدارو شکر که تو هستی... بعد من را از خودش جدا کرد نگاهی به بازویم انداخت و گفت:
– بلوز آستین بلند نداری؟ جلوی کیارش اینجوری؟ شام میاد اینجاها.
لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد برای غیرتش، آرش و این حرف ها...
پس راسته که میگن عشق باعث میشه رگ غیرت آقایون برجسته بشه...
از کیفم ساق دستم را آوردم و گفتم:
– اینا آستین هامه...
با تعجب نگاهی به ساقها انداخت و گفت:
– سر آستینهاش رنگ روسریته...
ــ آره، مدلشه.
ــ چقدر جالب...
ــ من میرم وضو بگیرم.
ــ منم برم یه سجاده از مامان برات بگیرم..
هر دو از اتاق بیرون رفتیم. مژگان با دیدن ما، رو به آرش گفت:
– چه عجب...خوب شد من از اتاق امدم بیرونا...
مژگان سارافن قهوه ایی پوشیده بود، بدونه زیر سارافنی، با ساپورت هم رنگش...
شرمنده از حرفش به طرف سرویس رفتم، آرش هم با لبخند گفت:
– لطفا از این به بعد توی اتاق مامان استراحت کن. لحظه ی آخر که می خواستم در را ببندم شنیدم که مژگان با خنده گفت:
– بالشت تو بوی ادکلن میده، بوش رو دوست دارم، خواب آوره.
در را بستم و از حرفش شوکه شدم. دلم نمی خواست حساس باشم ولی این حسادت بد جور سرکش شده بود.
با آب سرد وضو گرفتم تا آرام شوم. از سرویس بیرون امدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش می خواست سالاد درست کند.
جلو رفتم و گفتم:
– مامان جان بزارید سالاد رو من درست کنم، الان نماز می خونم و میام.
ــ دستت درد نکنه راحیل جان خودم درست می کنم.
مژگان اشاره ایی به موهایم کرد و رو به مادر آرش گفت:
–مامان آرش بافته ها...
مادر آرش لبخندی زدو گفت:
–بچم یاد بچگیاش افتاده، نگاه چقدرهم شل بافته، اون موقع ها هم موهای من رو همین طور می بافت.
مژگان معترضانه گفت:
–وا مامان! پس چرا کیارش از این کارها بلد نیست؟
ــ کیارش از همون بچگی هم با آرش فرق داشت، اصلا توخونه بند نمیشدکه بخواد چیزیم یاد بگیره.
وارد اتاق که شدم دیدم آرش سجاده را برایم پهن کرده و خودش هم پایین تخت نشسته و غرق فکر است.
تشکر کردم و سجادهام را جوری میزان کردم که پشت به او نباشم. بعد از خواندن نماز، کنارش نشستم.
سرم را به خودش چسباند.
–راحیل.
ــ جانم.
ــ برام دعا می کنی.
ــ برای چی؟
ــ برای این که خوب باشم.
ــ تو خوبی آرش جان.
پوزخندی زدو گفت:
–اگه من خوبم پس تو چی هستی؟
نمی دانم این بغض، از کجا پیدایش شد. قورتش دادم و گفتم:
– نمی دونم چی هستم، کاش میشد بنده باشم.
آهی کشیدو گفت:
ــ باز تو رفتی رو منبر عشقم؟
خوب بودن با بنده بودن چه فرقی داره؟
لبخند زدم وگفتم:
–بدون منبر رفتن نمیشه زندگی کرد آرش. یادآوری مهم ترین اصل زندگیه. میدونی آرزوم چیه؟
–نه
–توام گاهی بری رو منبر.
–ولی من از منبر رفتن و این حرفها خوشم نمیاد.
مکثی کردم و گفتم:
–به نظرم همه میرن رو منبر ولی هر کسی با روش خودش. فقط اسم منبر رو حذف میکنند، یه اسم با کلاس روش میزارن. مثلا همین چند دقیقهی پیش مگه به من تذکر ندادی که آستینم کوتاهه؟
کوتاه خندید.
–شاید دارم نذرم رو ادا میکنم.
پرسیدم:
–چه نذری؟
کمی مِن و مِن کردو گفت:
–نمیخواستم مجانی بهت بگما، ولی میگم. با خدا عهد کردم اگر ما به هم رسیدیم، مسائلی که برای تو مهمه برای من هم مهم باشه.
–چه نذر عجیبی!
–فکر کردی فقط خودت مهریهی عجیب تعیین میکنی. حالا جواب سوالم رو بده.
–آخه تو میگی خوب، به نظرم خوب بودن راحته. مثلا یه آمریکایی هم که خدارو قبول نداره میتونه خوب باشه. مهربون باشه. مودب باشه، به فقرا کمک کنه. مثل خیلی از آدمهای بزرگ و مشهور اروپایی و آمریکایی و حتی صهیونیستی. ولی بنده بودن خیلی سخته. چون هر کاری میکنی باید برای خدا باشه نه برای نشون دادن خودت به دیگران.
حتی گاهی این بنده بودن ممکنه سختی زیادی داشته باشه و در ظاهر به ضررت باشه. بعد با همان بغض ادامه دادم:
–من که خودم این وسط حیرونم نه اینم، نه اون...
نگاهی به من انداخت و متوجهی بغضم شد.
دستم را در دستش گرفت و گفت:
–گاهی خودت رو خیلی اذیت می کنی.
ــ نه بابا، چه اذیتی...فعلا که دارم از زندگیم لذت میبرم.
بلند شد و دستم را هم با خودش کشید.
–خب خانم از رو منبر تشریف بیارید پایین تا بریم.
از حرفش خنده ام گرفت و او ادامه داد:
–حالا که فکر میکنم میبینم رو منبر رفتن بدم نیستا،
چشمکی زدم و گفتم:
–پس به زدی اون بالا میبینمت.
نوچ نوچی کردو گفت:
– میشه یه بارم از این زبونا جلوی مامانم بریزی، اون دفعه می گفت:
–شانس آوردی راحیل زیاد زبون نداره...
–خوب شد گفتی،
پس یادم باشه از این به بعد جلو مامانت زیاد حرف نزنم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت148
سر میز شام شاید دوباره تصادفی کیارش رو بروی من نشسته بود و غذا خوردن را برایم سخت کرده بود. یعنی معنی برج زهرمار را قشنگ در آن لحظه ها متوجه شدم. نمی دانم کیارش چرا اینقدر تلخ بود... با گره ایی که به ابروهایش داده بود رو به آرش گفت:
–یه مهمونی میخوام بدم، بچه هارو دعوت کنم. تو و خانمتم باید باشید. لباسهای درست و حسابی بپوشیدا.
میدانستم منظورش من هستم، ولی منظورش را درک نکردم.مادر شوهرم با استرس پرسید:
–کجا میگیری پسرم؟
–همینجا، شامم از بیرون میارن.
دوباره مادر آرش پرسید:
–چند نفرن؟
–نگران نباش مادر من، سرجمع بیست سی نفرن. دونفرم میان کارهارو انجام میدن. شما اصلا نمیخواد خودت رو اذیت کنی.
مژگان گفت:
–کیارش اینجا کوچیکه ها.
کیارش نگاهی به سالن انداخت و گفت:
–پس شاید خونهی خودمون گرفتیم.
آرش گفت:
–چه کاریه آخه داداش، عروسی دعوتشون میکنیم دیگه.
کیارش باخشمی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–اونا از این جور عروسی مسخره ها نمیان. مگه قرار نشد کنسل بشه.
همین جشن کوچیک رو میگیرم، بعدم میگم به جای جشن عروسیتون میرید سفرخارجه.
چقدر نظر دوستانش برایش مهم است. از دروغ بزرگی که گفت لبهایم به لبخند کش آمد و به آرش نگاه کردم.
کیارش که متوجهی خندهی من شد، با تاکید رو به آرش گفت:
–توجیهش کن، چطوری باید لباس بپوشه ها. آرش حرفی نزد و خودش را مشغول غذایش کرد.
من هم زیر نگاههای خشمگین کیارش با چه فلاکتی شامم را خوردم.
شام که چه عرض کنم بگو شوکران،
البته من که سقراط نیستم ولی کیارش خیلی شبیهه قضاتی بود که حکم شوکران سقراط را تایید کردند.
چقدر طرز لباس پوشیدن من برایش مهم شده بود. از حرفهایش حس بدی پیدا کردم.
بعد از این که برای جمع کردن میز کمک کردم. به سالن آمدم و کنار مژگان نشستم. آقایان نبودند.
نگاه سوالیام را به مژگان انداختم که گفت:
–رفتن تراس حرف بزنن. دلم شور زد.
پرسیدم:
–در مورد چی حرف بزنن؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
– چه می دونم. لابد در مورد مهمونی.
با تردید گفتم:
– یه سوال بپرسم؟
ــ چی؟
ــ آقا کیارش منظورشون چی بود، از این که به آرش گفت لباس درست و حسابی بپوشیم؟
مژگان اشارهایی به چادرم کردو گفت:
–منظورش به تو بود. یعنی اینجوری چادرچاقچوری نباشی.
پرسیدم:
–اون از من بدش میاد؟
ــ نه، فقط با ازدواجتون مخالف بودو به خاطر آرش کوتا امد.
ــ یعنی تو خونتونم با تو اینقدر عصبانیه؟ یا میاد اینجا منو میبینه اینجوری میشه؟
تلخندی زدو گفت:
– نه اینجوری که نیست، ولی مثل آرشم اینقدر مهربون و شوخ نیست.
زیادم اهل حرف نیست.
باور کن میاییم اینجا خیلی حرف می زنه، تو خونه که تا من باهاش حرف نزنم، چیزی نمیگه.
کلا با آرش خیلی راحته وزیاد باهاش حرف می زنه و دردو دل میکنه.
خواستم بگویم خودت هم کلا با آرش راحتی...ولی نگفتم، زمزمه وار گفتم:
–همه با آرش راحتن.
با لبخند گفت:
– از بس مهربونه.
در دلم گفتم:
–اونم از شانس منه که با همه مهربونه.
کمی با مژگان در مورد تغذیه حرف زدیم که مادر آرش با ظرف میوه آمدو کنارمان نشست و گفت:
–کیارش گفته هفتهی دیگه جشن رو میگیریم. میخواد یه مسافرتی بره، وقتی برگرده همه رو دعوت میکنه. راحیل جان تو چی میپوشی؟ کجا آرایشگاه میری؟
با چشمهای از حدقه در آمده پرسیدم:
–مگه مهمونی نیست؟ آرایشگاه برای چی؟
مژگان گفت:
–چرا، ولی مهمونیه بزن و بکوبیه.
با دهان باز گفتم:
–اگه دوستهاشون با خانواده میان و بزن و بکوبم دارید، پس خانما کجا میرن؟
مژگان و مادر شوهرم نگاهی به هم انداختند و خندیدند.
–عزیزم، هر کس پیش شوهر خودش میشینه دیگه. کجا میخوان برن.
گیج به مژگان نگاه کردم.
آرش و کیارش جلسشان تمام شد و تشریف آوردند. اخم های آرش در هم بود. با تعجب نگاهش کردم.
کنارم نشست و سیبی از جا میوهایی برداشت و با حرص شروع به پوست کندن کردو گفت:
–چرا این جوری نگاهم می کنی؟
با ابروهایم به اخمش اشاره کردم و گفتم:
– چی شده؟
آرام گفت:
– هیچی بابا کیارش واسه یه هفته می خواد بره ترکیه.
–همین؟
–نه، خیلی چیزها هست که باید در موردش حرف بزنیم.
اگه منظورت پارتیه که برادر گرامیتون میخوان بگیرن، در جریانم.
باتعجب گفت:
–پارتی؟
زمزمه وار گفتم:
–یواش تر...
آرام گفت:
اون مهمونیه که هیچی، فعلا به اون فکر نمیکنم.
ــ وا! پس واسی چی ناراحتی، خوبه که بره ترکیه، برامون سوغاتیم میاره.
ــ یه جوری نگاهم کرد که احساس کردم خبر خوبی نمی خواهد بگوید.
تکهایی از سیب را سر چاقو جلویم گرفت و گفت:
–دل خجستهایی داریها، فکر کن کیارش برای تو سوغاتی بیاره.
دستش را پس زدم و گفتم:
–اولا که بعد از غذا میوه نمیخورم. دوما اشکال نداره فقط برای تو هم سوغاتی بیاره من راضیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3961🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
انتظارفرج💔
برترین عبادت انتظار فرج است🍃
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3962🔜