eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1110949980.mp3
11.24M
۴۷ 🔚 بدی کردن عمدی در حق دیگری، مُهر پایان رابطه ‎شما با اوست! حتی اگر طرف مقابل به دلایل گوناگون، به رابطه‌ی شما نیاز هم داشته باشد؛ به جایی می‌رسد که نیازش را نادیده گرفته و ارتباط را قطع می‌کند. ✘ 💥 میل به جفاکاری و یا خلق جفاکاری، اگر در نفس کسی باشد؛ ذاتا دفع کننده‌ی دیگران از اطراف اوست! و محال است کسی توانِ جفاکاری داشته باشد؛ اما در نزد دیگران محبوب باشد. ⚡️ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4222🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🔶 تا این دعا رو کردی خداوند متعال میفرماید: - واقعاً؟ واقعاً می‌خوای مشغول من بشی؟ یعنی اگه نعمت ز
برای 20 🔶 عرض کردیم که انسان موجودی هست که علاقه های مختلفی توی وجودش هست و اگه علاقش به یه چیزی خیییلی زیاد بشه دیگه نمیتونه مقاومت کنه و حتما سمت اون میره.👌 ⭕️ بله واقعا آدم اگه به یه چیز بد خیلی علاقه داشته باشه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و آخرش میزنه خودش رو داغون میکنه. توی این جور جاها زیاد بحثی نیست. ⭕️ مثل اینکه یه نفر داره با سرعت 140 کیلومتر در ساعت توی یه جاده حرکت میکنه و به یه پیچ تند میرسه! واقعا اینو دیگه نمیشه نصیحتش کنی که آقا لطفا سرعتت رو کم کن! اون دیگه داره میره تا تصادف کنه.😒 🔵 بحث ما جایی نیست که آدم نمیتونه مقابل گناه مقاومت کنه. بلکه اونجایی هست که "زورش میرسه گناه نکنه". ✅ در واقع علاقه های بد ما همیشه انقدر شدید نیست که ما رو ضعیف و تسلیم کنن👌 👈 ضمن اینکه علاقه های خوبِ ضعیف رو هم انقدر نباید دست کم بگیریمشون! باید ازشون استفاده کنیم. ✅ مثلا اگه میبینی توی قلبت به امام حسین و امام زمان و سایر اهل بیت علیهم السلام علاقه داری خب این خیلی خوبه. 😊👌اینو حواست باشه که داریش 🌺 اگه یه ذره علاقه به عبادت و خوبی ها داری این خوبه. این علاقه هاتون دست کم نگیر. با اینا میشه کلی کار کرد. حالا یه نکته خیییلی مهم!👇👇 ✅ انسان موجودی هست که میتونه علاقه های خودش رو بده. 👈یعنی میتونه علاقه های بدی که توی قلبش داره رو کنه و علاقه های خوب کمی که داره رو زیادترش کنه. انقدر قوی شون کنه که آدم رو به عمل ها خوب وادار کنه.👌 👆✔️ اگه همین چند تا جمله رو از بچگی به همه یاد بدن ما دیگه مشکلی توی جهان نخواهیم داشت. این رمز اصلی موفقیت انسان هاست. 🔹 آقا شما که صبح تا شب دنبال علاقه هات هستی، درسته؟🙂 ✅ خب تو میتونی علاقه هات رو تغییر بدی تا دنبال هرعلاقه سطحی ای نری. بلکه دنبال بالاترین و بهترین علاقه ها بری. درست شد؟ ⭕️ وقتی که دین میگه دنبال علاقه های بد نرو، خیلی از آدم ها ناراحت میشن! 🔹 خب راستم میگه. علاقشه. داره. "وقتی شما بهش بگی دنبال علاقت نرو بدش میاد" و ناراحت میشه! 💢 مثلا معلم مذهبی صاف میاد به دانش آموزش میگه : دین گفته موسیقی گوش نده! فلان کارای زشت رو انجام نده و... خب معلومه که اون دانش آموز ناراحت میشه. میگه چرا دین میخواد بهم زور بگه و منو از علاقه هام جدا کنه؟😒😐 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4223🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_424288612.mp3
3.34M
" می‌بوسم غبار پاتو مولایی هادی لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4224🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بسم‌ الله الرحمن الرحیم🌿
مهربان باشیم و پراز لبخند...🍃 سلام صبح‌تون بخیر و شادی🌺 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1102010703.mp3
9.94M
"دلتنگی سهم ماست؛ از خاطراتی که یک روز خاطره نبودند، زندگی بودند ..! •
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت268 سرم را به بازوی مادر تکیه دادم و ادامه دادم: – روزای اول نامزد
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش واحوالپرسی کند. من وسعیده یک جا دورتراز بقیه نشستیم. ازنگاههای دیگران اذیت می شدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خواندن کردم. امدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره امد و کنارم نشست. معلوم بود می خواهد حرفی بزند ولی دو‌ دل بود. بالاخره قرآن را بوسیدم و بستم. –چیزی می خوای بگی فاطمه؟ –راستش آره، ولی نمی دونم بگم یا نه، شایدالان زمان مناسبی نباشه. سرم را پایین انداختم. –بگوفاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش. باکلی مِن ومِن گفت: –راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون روبهش بدم. منم گفتم بایدازخودت اجازه بگیرم.؟ اخم کردم. –واسه چی؟ –میگه می خواد بامامانت بعدها حرف بزنه. سوالی نگاهش کردم. –آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار... حرفش را تمام نکرد و غمگین نگاهم کرد. –فاطمه لطفا درست حرفت روبزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟ –هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم. –بگو دیگه نگران شدم. –قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه. –سعی میکنم. –زن دایی روشنک گفته، انگار تودیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با... دوباره حرفش را نصفه گذاشت و این باربا استرس نگاهم کرد...حدس زدن بقیه ی حرفش زیاد سخت نبود. "چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی باهم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی بامن درارتباطه. –فاطمه جان ما باهم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه. فاطمه آهی کشید. –راحیل یه چیزی یواشکی می خوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی. –باشه، بگو. –راستش زن، دایی رسول تو رو واسه بابک درنظرگرفته...خیلی زیاد هم دلش می خواد توعروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمی کنه هم آرش پسرداییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رومیزارن روی سرشون، قَدرِت رومی دونن. توام که نمی تونی بامژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رونداشت چه برسه حالاکه دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شماره‌ات روبهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی می خواد خیالش راحت باشه. سرم پایین بود و به حرفهایش گوش می کردم، بغض راه گلویم را بسته بود. حالا متوجه ی دلیل بی محلی مادر آرش شدم، فکرکردم چون عزادار است، حوصله ندارد. به چشم های فاطمه نگاه کردم، واضح نمی‌دیدمش هاله‌ی اشکی که بی اجازه خودش را به چشم هایم رسانده بود را با پلک زدن دور کردم. –پس یعنی مامان آرش من رودیگه عروس خودش نمی دونه؟ من که هنوزحرفی نزدم. فاطمه با بغض نگاهم کرد، همین که نگاهش باچشم هایم تلاقی شدند انگار اشکهایش را پشت پلکهایش نگه داشته بود و با دیدن چشم های ابری من بهشان فرمان باریدن داد. –راحیل ببخش من رو، نباید می گفتم. باور کن دلم می‌سوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخودم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی. –چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم. فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش در مورد من تو این مدت حرفی نزده؟ – مگه میشه نگفته باشه، این طرفندهای مادر شوهرته دیگه، فکر نمی‌کردم زن دایی اینقد خود خواه باشه. –بهتر بگی نوه خواه. فاطمه سرش را پایین انداخت و فین فین کرد. –پس یعنی این نگاهها و پچ پچ ها یعنی این که شایعه‌ی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟ فاطمه شانه‌ایی بالا انداخت. –حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل. بلندشدم و از فاطمه خداحافظی کردم. –کجا راحیل به این زودی؟ بابغض گفتم: –از اینجا میرم تابتونم نفس بکشم. بدون این که ازکس دیگری خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم. –راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه. با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از آنجا دور شدیم. –سعیده. –جانم راحیل. –وقت داری؟ –معلومه که دارم. –یادته دوسال پیش با بچه ها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپه ی بزرگ بود؟ –می خوای بری اونجا؟ –آره. –اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه...پرسون پرسون میریم دیگه. به سختی راه را ازاین و آن پرسیدیم و پیدایش کردیم. جاده‌اش سربالایی بودوکمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، آنقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم. هیچ کس جزما آنجا نبود، بادخنکی می‌آمد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیرپایمان بود. سکوت مطلق بود. تنها صدایی که می‌امد، صدای تکانهای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش می پیچید. دورتا دور مزارها بدون حصاربود، سه مزارکه با چهار پله از زمین جداشده بودند. کنار مزارشان نشستم و تمام بغضم را خالی کردم. ✍