#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت317
بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود و سرش در گوشیاش بود. بادیدنم گوشی را کنارگذاشت و لبخند زورکی زد.
نمی دانستم باید چه بگویم. باید حرفی میزدم. بی مقدمه همانطور که روی تخت می نشستم پرسیدم:
–قضیه ی خونه چی شد؟
–به گهواره سارنا زل زد و گفت:
–همین که به فریدون گفتم موافقم وازش قولی که قراربود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد.
تعجب کردم.
–از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟
–نه هنوز. ولی می دونم به هفته نمی کشه که قولنامه می کنیم، داداش من رو تو نمی شناسی. امدنش که باید بیاد برای سند زدن.
راجع به حرفهای اون روز هم عذر خواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره...
حرفش را بریدم.
–در گیره یا گیره؟
شانه ایی بالا انداخت.
–نمی دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی می کنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه روهم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم.
–ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟
لبخندرضایت آمیزی زد و گفت:
–نه، اصلا. من برای توهر کاری می کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش...
بعددستم را گرفت و ادامه داد:
–آرش، مثل اون موقع هاشوخی کن، سربه سرهمه بزار...دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده.
آهی کشیدم وگفتم:
–آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم.
من فقط امدم بهت بگم ازاین که تو وسارنا پیش ماهستید خوشحالم.
اگه کاری یامشکلی داشتی حتما بهم بگو. نگران منم نباش، بالاخره بایدعادت کنم.
– پرسید:
–به چی؟
–به همه چی...به شرایط... آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم و بلندشدم و کنار گهوارهی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش وگفتم:
– بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش. یادگارکیارشه. چقدر دوست داشت بچش رو ببینه.
مژگان هم امد کنارم ایستاد.
–حالا بزاربزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا را نوازش کردم و گفتم:
–به نظرت زیاد نمیخوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود.
مشکوک نگاهم کرد. تازه فهمیدم خودم را لو دادهام. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم:
–راستی قرارشد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کارخوبیه، ولی نمی خوام فکرکنی من دخترطرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم امده و این موضوع نگرانت کرده.
من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم. همین.
با دهان باز نگاهم کرد و به تِته پِته افتاد.
–نه...نه... آرش من اینجوری فکرنکردم، من فقط نمی خواستم تو دوباره...
–من می دونم توچه فکری کردی، دیگه مهم نیست.
خجالت زده سرش را پایین انداخت.
–آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی.
–آخه اون موقع ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم.
دلخور روی لبهی تخت نشست و گفت:
–ولی تو به من قول دادی درعوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل...
–خوب الانم میگم. توگفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده،
فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی.
فقط نگاهم می کرد.
–مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمیخوره. فقط باید صبر کرد. سخت ترین کار دنیا.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت318
*راحیل*
وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود. خیلی کند پیش میرفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت:
–پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمیدونهها، آخرشم میگه وظیفت بوده.
شقایق از آن دخترهای زود جوش بود. از صبح که آمده بودم آنقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگر را میشناسیم. نگاهم را از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم:
–تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامه ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟
جلوتر آمد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت:
–صبح مگه برات توضیح نداد؟
–چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته.
شقایق چشمکی زد و گفت:
–برام عجیب بود که خودش امد برات توضیح داد. فکر میکردم بسپره به یکی از ماها، بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:
–سحر میگفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدوزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظهتره. ما که تو این مدت موفق نشدیم.
–شما تو اتاقاتون کار میکنید یا دیگران رو رسد میکنید؟
خندید و گفت:
–رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه.
ابرویی بالا دادم و گفتم:
–بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت امد تو دستم.
شقایق حق به جانب گفت:
–بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی. من دیگه میرم دیرم شد. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت.
حرفهایش غرق فکرم کرد. مادر جواب مثبت را به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان آمدند برای خواستگاری رسمی بیایند. تصمیم داشتم تا مراسم در خانه بمانم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارند و باید زودتر کارم را شروع کنم. بالاخره خودم را از افکارم بیرون کشیدم و سیستم را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستادهی گوشهی اتاق شیشهایی سویشرتم را برداشتم.
باصدای کمیل برگشتم.
–ساعت کاری خیلی وقته تموم شدهها.
هیکل چهارشانه وقد، بلندش چارچوب کوچک درشیشه ایی اتاقم را پُرکرده بود. وقتی آن جذبه و ژست مردانهاش را در دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم.
–میخواستم برم از آبدارچی شماره آژانس...
حرفم را برید.
–من رو به اندازهی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟
دستپاچه گفتم:
–این چه حرفیه؟ نمیخوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساس هستن.
بیتوجه به حرفم گفت:
–شما سر خیابون باایستید من ماشین رو از پارکینگ برمیدارم میام.
با دهان باز نگاهش کردم. خوب میدانست که من تنهایی بیرون نمیروم. من از سایهی خودم هم میترسیدم.
لبخندی مهربانی زد و کمی جلوتر آمد.
–پس چطور به راننده آژانس اعتماد میکنید؟
نگاهم را پایین انداختم.
–کمیل گفت:
–میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟
–بفرمایید:
–لطفا همهچیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم را از روی میز برداشت و دستم داد.
– من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیایید پارکینگ، تنهایی که نمیترسید؟
قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشد، شاید هم غرور، ، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برایم لذت بخش بود. دیگر از آن جذبهی رئیس گونهاش خبری نبود. بدون هیچ منیّت.
سرم را به طرفین تکان دادم و او رفت.
من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارها را می داند و فکر همه چیز را میکند. شانههایم خسته بودند. دیگر نمیتوانستم باری رویشان بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم.
چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم.
–امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میایید.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
چه خوب گفت:
در ماه تولدش هیچ شهادتی نیست
و در ماه شهادتش هیچ تولدی.
حسین علیه السلام ملاکِ شادی و غم است.
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله 🏴
◾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریویژهیمحرم🎞🏴
[ اَلا یا اهل عالَم!
اِن جَدیالحُسَین قَتَلوا عَطشانا ]..😭😭😭😭
- اى اهل عالم!
بدانيدكهجدِّمنحسينبالبتشنهكشتهشد
#محرم #عاشورا
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4334🔜
هدایت شده از طبیبِ جان
☆☆اعمال روز عاشورا
●دستکشیدن از کسب و کار و عزاداریکردن
هذا یوم تبرکت به بنی امیه
بنیامیه ملعون این روز را مبارک می دانستند.
○ لعن قاتلان آن حضرت
☆ در این روز از لعن و بیزارى جستن از قاتلان آن حضرت غافل نشوند و آنان را لعن کنند:
🔷 1000 مرتبه بر قاتلان آن حضرت لعنت کند و بگوید:
🔺اَللّـٰهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ الْحُسَیْنِ🔺
● تسلیت گفتن به همدیگر
💠 امام باقر علیه السلام فرمود:
✍ شیعیان در این روز به یکدیگر تسلیت بگویند و چه بهتر که با این جمله ها باشد:
✨ عَظَّمَ اللهُ أُجُورَنا بِمُصٰابِنٰا بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلاٰمُ، وَجَعَلَنٰا وَ إِیّٰاکُمْ مِنَ الطّٰالِبِینَ بِثٰارِهِ، مَعَ وَلِیِّهِ الْإِمٰامِ الْمَهْدِىِّ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَیْهِمُ السَّلاٰمُ✨
خداوند پاداش ما را در مصیبت امام حسین ـ که درود خدا بر او باد ـ عظیم گرداند، و ما و شما را از خونخواهانش به همراه ولیّش امام مهدى از خاندان محمّد ـ که درود خدا بر ایشان باد ـ قرار دهد.
●خواندن 1000 مرتبه سوره توحید
💠 امام صادق علیه السلام فرموده است:
✍ هر کس در روز عاشورا هزار مرتبه سوره «توحید» را بخواند، خداوندِ رحمان به وى نظر (رحمت) افکند و هر کس را که خداوندِ رحمان (با دیده رحمت) نظر کند، وى را مجازات نخواهد کرد.
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
━━━━━━━━━━.•🦋•.━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 الهجران عقوبة العشق
استادپناهیان
↩️ مداحی
#محرم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4335🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
▪️ســلام بر
▪️خورشیـد زیبـای
▪️روی نیـزه ها
▪️ســلام بر زینب کبری (س)
▪️ســلام بر
▪️اسیـران دشت بلا
▪️ســـلام بر
▪️ناله هاو بی قراریهـا
▪️ســلام برعزاداران مـولا
▪️صبحتان پراز یاد خــدا 🌼
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت319
چشمهایم را باز کردم و گفتم:
–نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشمهام یه کم خسته شدن.
به روبرو خیره شد.
–من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه...
–نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربهی خوبیه برام. کمکم عادت میکنم.
کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت:
–ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:
–دستتون درد نکنه.
انگار احساسم را متوجه شد و دیگر حرفی نزد.
فردای آن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامهها را بر حسب تاریخ و موضوع مرتب میکردم که سوگند به گوشیام زنگ زد و گفت که نمرههای درسهایمان آمده است. از صبح به بهانههای مختلف تلفن روی میز زنگ میخورد که یا اشتباه وصل کرده بودند یا سحر دنبال شقایق میگشت و سراغش را از من میگرفت. چون شقایق مدام به اتاقها سرک میکشید. بیخودی وقتم گرفته میشد.
فوری سیستم را روشن کردم تا نمرهها را ببینم. همینطور که شماره دانشجوییام را وارد میکردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم.
دنبال نمرهها بودم که صدای تلفن دوباره درامد. صدایش خیلی روی اعصاب بود.
گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره هایم انرژی می گرفتم...
صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بیتوجه به صدا نمرهها را یکییکی از نظر گذراندم. درسی که میترسیدم بیفتم سیزده شده بودم. ولی بقیهی نمرهها خوب بودند. ازجایم بلند شدم و همانطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می کردم دستهایم را به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم:
–خدایا شکرت.
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد.
«وای خدا دوباره این جذبه گرفت»
کمی خودم را جمع و جور کردم ولی نتوانستم لبخند را از روی لبهایم جمع کنم.
–سلام.
جلو امد و کنار میز ایستاد و پرسید:
–حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم.
باهمان خوشحالی گفتم :
– سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد.
–خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من روجواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟
لبخندم را جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم.
–نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟
چشمهایش را روی میز چرخاند.
–همین طور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست.
زود گوشی را از کیفم درآوردم و نگاهش کردم.
–وای ببخشید، نمی دونستم شمایید. بعد اشاره کردم به سیستم.
–می خواستم زودتر نمره هام روببینم.
جلو آمد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور را سمت خودش چرخاند. بعد از دیدن نمرهها گفت:
–آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره ها رو بگیره.
بعداخمی کرد.
–البته این همه هم خوشحالی نداره،
–اگه به خاطر اون سیزده میگید؟ دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
–خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ میشید.
چشمهایم گرد شد.
بلند شد و حق به جانب نگاهم کرد.
–چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا.
نمیخوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم. امروز دو ساعت بیشتر میمونید و به کارهاتون میرسید.
به طرف در حرکت کرد و رفت.
"یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن."
البته کار آنقدر زیاد بود که این دو ساعت ماندن هم به جایی نمیرسید. واقعا نمیدانم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام میداده؟
دوساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودند حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خانه برگردم. از کمیل هم خبری نبود. با خودم گفتم، "چارهایی ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سرخیابون تاکسی بگیرم."
با صدای گوشی روی میز از جایم پریدم.
–بله.
–من میرم پارکینگ شما هم بیایید.
از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم.
پس او هم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. آنقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جانم افتاد.
–از این ور بیایید.
با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم. حتما حدس زده ممکن است بترسم.
وارد اتاقک آسانسور شدیم. تشکر کردم و گفتم:
–شما میرفتید، من با سعیده برمیگشتم.
نگاهم کرد.
– یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سرجاشه.
در دلم قند آب شدم و گفتم:
–الان توبیخ کردید دلتون خنک شد؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت320
اخم مصنوعی کرد و دستهایش را در جیبش فرو برد. نگاه سنگینش را احساس میکردم. همین که در آسانسور باز شد برای رهایی از نگاهش فوری بیرون رفتم.
سوار ماشین که شدیم. از آینه نگاهم کرد و گفت:
–این توبیخها واسه دل خنکی نیست. واسه اینه که بدونید چقدر زود نگرانتون میشم. تا دیگه تکرار نکنید. شما باید حواستون به همه جا باشه. نگاهش کردم و حرفی نزدم. خب اگر واقعا نگران شده باشد حق توبیخ داشته. ولی چه چیزی باعث شده اینقدر زود نگران شود. نکند اتفاق جدیدی افتاده و من خبر ندارم.
–راستی پنج شنبهها ساعت کاری تا ظهر بیشتر نیست. میتونید نیایید و توی خونه به کارهاتون برسید.
نگاهش کردم.
–کار خاصی تو خونه ندارم.
لبخند زد و گفت:
–مگه پنج شنبه مهمون ندارید؟ خودشان را میگفت.
–مهمونامون بعد از ظهر میان. تا اون موقع وقت زیاده.
–ببینید، بهتون آوانس میدم خودتون قبول نمیکنیدا، بعد نگید روز به این مهمی بهتون مرخصی ندادم...
با لبخند گفتم:
–لطف شما همیشه شامل حال من هست.
نه، من اینقدرم قدر نشناس نیستم.
نفسش را بیرون داد.
–منظورم این نبود.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم:
–پنج شنبه ریحانه رو هم حتما بیارید دلم براش تنگ شده.
–نه اون میمونه پیش بچهها و زهرا. به خاطر ریحانه زهرا هم نمیاد.
–میشه ریحانه رو بیارید؟
سرش را کج کرد و گفت:
–اگه شما امر کنید مگه میشه عمل نکرد.
ابرویی بالا دادم.
–واقعا؟
لبهایش را بیرون داد.
–شک نکنید.
–اگه اینجوریه، پس میشه بگید چی شده که دوباره نگرانید. احساس میکنم اتفاق تازهایی افتاده.
کمی فکر کرد و گفت:
–نگران کننده نیست. حالا بعدا براتون میگم.
روز پنج شنبه همین که در اتاق کارم مشغول شدم شقایق به دو خودش را به من رساند و گفت:
–یه خبر فوری و داغ برات دارم راحیل عمرا حدس بزنی.
بدون این که نگاهم را از مانیتو بگیرم پرسیدم:
–دوباره چی شده؟ کی زاییده؟ کی شوهر کرده؟ کی میخواد طلاق بگیره؟
–عه لوس، میگم مهمه، در مورد ریئسه.
فوری نگاهش کردم.
–چی شده؟
–ژست برندهها را به خودش گرفت و گفت:
–مطمئنم شاخ در میاری و یه کمم ضد حال میخوری.
حرصی گفتم:
–شقایق کارم زیاده، زود باش بگو...
–رئیس داره زن میگیره. از حرفش جا خوردم.
آب دهانم را قورت دادم.
–از کجا میدونی؟
روی صندلی جلوی میزم نشست.
–من که از وقتی شنیدم فقط می خوام بدونم این با کی می خواد ازدواج کنه، یعنی اون دختره کیه که تونسته دل سنگه این رو نرم کنه.
بعدقیافهی غمگینی به خودش گرفت.
–تازه مثل این که دختره نازشم زیاده...
نوچ نوچی کرد و سرش را بالا گرفت:
–خدایا این درسته؟ آخه چقدر تبعیض...
دلم برایش سوخت، مثل کسایی که کارخلافی کردهاند لبم را به دندان گرفتم و با خودم فکر کردم، حالا باچه رویی موضوع را بگویم. از این که این موضوع را زودتر از این که من بگویم کشف کرده بود جا خوردم.
–شقایق، این اطلاعات رو از کجا آوردی؟
بادی به غبغب انداخت.
–ما، درجای جای این شرکت جاسوس داریم، بعددستهایش را باز کرد و ادامه داد:
–نیروهای ما اینجاپخشن، هرحرکتی روثبت وضبط می کنن.
ریز خندیدم.
–بس کن بابا، فیلم جاسوسی زیاد می بینیا؟
–آره، زیاد می بینم خیلیم دوست دارم.
–شقایق لوس نشو بگو دیگه، از کجا فهمیدی؟
–هیچی بابا، سیماگفت.
–سیما؟
–همون خانم خرّمی دیگه، توی آبدارخونه مشغوله.
با خودم فکرکردم که خرّمی چه ربطی به کمیل دارد...
–وا راحیل یه جوری نگاه می کنی انگار خرّمی ازکره ی مریخ امده...
فکری کرد و گفت:
–آهان، نه که توچایی نمی خوری، زیاد باهاش دیدار نداری.
بی تفاوت پرسیدم:
–حالا اون ازکجا میدونه؟
روی میزم خم شد.
–آخه نه که ما با هم اینجوری هستیم.(انگشت های کوچک دستهایش را به هم گره زد.)هرخبری بشه اول به من میگه.
می گفت، دیروز که آقای معصومی اونجا داشته ناهارمی خورده تلفنی در مورد خواستگاری واین چیزها با خواهرش حرف میزده.
هنگ کردی نه؟ دیدی چه خبر دسته اولی بهت دادم.
–بیشتر از دست شماها هنگ کردم، واقعا شماها اینجا کارم می کنید. رئیس حق داره اینجا مثل شمر باشه.
اصلابه ما چه، کی می خواد زن بگیره. هرکس هرکاری می خواد بکنه شما باید خبرش رو به همه بدی؟
نوچ نوچی کرد.
–واقعا که راحیل... آقای معصومی هرکسی نیست، تازه با یه بچه داره با یه دختر ازدواج می کنه، این خیلی خبر مهمیه، اصلا واسه تو خبر میارم سوخت میشه، هم خودم هم خبرم. هیچ هیجانی نداری.
این دفعه کمی با حرص گفتم:
–برو سر کارت، بزار منم کارم رو انجام بدم.
–نگاه کن، حالا که خبرها رو از زیر زبونم بیرون کشیده، واسه من کلاس میزاره. اصلا تقصیر منه... همانطور که غر میزد به سرعت به طرف در خروجی رفت.
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و با هم رو در رو شدند.
شقایق دست و پایش را گم کرد و گفت:
–ببخشید با راحیل کار داشتم.
کمیل خیلی جدی گفت:
–منظورتون خانم رحمانیه؟
–بله، همون، خانم رحمانی.
کمیل از جلوی در کنار رفت. شقایق به سرعت برق ناپدید شد.
1_1140127733.mp3
6.52M
🔘 اشک خون
🎼 #تنظیم_استودیویی
🎧 #نواهنگ فوقالعاده👌
🏴 #آجرکاللهیاصاحبالزمان
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_علیهالسلام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4336🔜