eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
875 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. شماحق‌نداریدبه‌چیز‌هاۍ‌منفۍ فکر‌کنید ! شماازجنس‌خداییدو خد‌اسرشار‌ا‌زانرژۍ‌مثبته . . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°🌱 ❣ جوابِ سلام، واجب است! پس بیایید... هر روز صبح... به او سلام ڪنیم! السَّلاَمُ‌عَلَى وَارِثِ‌الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ‌الْأَوْصِيَاءِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام می‌شود. هر روز تمام سعیت را می‌کنی تا به تلخی‌ ان اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کم‌‌‌کم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را می‌فرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخی‌های زندگی‌ام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر می‌گوید بعضیها معنی خوشبختی را نمی‌دانند، برای همین احساس خوشبختی نمی‌کنند. او می‌گوید در اوج تلخیها هم می‌شود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را می‌فهمم. روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم. یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟" کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت: –چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟ نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشه‌ایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم: –خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس! باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت: –گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی... حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم: –کارخودته؟ سرش راکمی کج کرد. –هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم. –ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بی‌خبر امدی؟ اونم صبح؟ دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت: –قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم. –کجا؟ –دادگاه...قاضی به فنی‌زاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه. –ولی تو که گفتی... –آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم. تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد. –حالا فهمیدی چرا بی‌خبر از تو امدم. نمی‌خواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی. استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید: –من از اون می‌ترسم. اصلا نمی‌خوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟ به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشته‌ی من تمام می‌شود؟" با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی. تلخی های زندگی‌ام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند. سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت: –فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانه‌گیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه. چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد. سرم را شرم زده از روی سینه‌اش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: –حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم. نگاهم شد یقه‌ی لباسش. –کمیل. جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم. بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛ –جان دلم. –قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری. مرا به سینه اش چسباند و گفت: –دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بنده‌ی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم. دوباره موهایم را بهم ریخت. – حالا پاشو آماده شو. –ریحانه کجاست؟ –تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟ از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم. بعد بلند شد و دستم را کشید. –یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی. همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست. –تا من یه چرت بزنم آماده شو. گلهای روی میز را بو کردم و گفتم: –همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت می‌کشی؟ با چشم‌های بسته گفت: –محض دلبری ازعیالم. نگاهم به حلقه‌ی دستش افتاد، یادم امدکه موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم. همه ی کارهایش دل
برانه بود.
بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود. بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت. همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت: –چندلحظه صبرکن. بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست. چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش می‌کرد. خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم. وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت: حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد.... هوا ابری بود. رو به کمیل گفتم: –میخواد بارون بیاد. نگاهی به آسمان انداخت. –چی ازاین بهتر. همین که کنارماشین رسیدیم. رعدوبرق شد. صدایش وحشتناک بود. بی اختیار دست کمیل را گرفتم. دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت: –این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم. پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد: –از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟ عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه: من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم! من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه... در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه. تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه... همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم: –من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری... جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم. تپش قلب گرفتم. با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم. کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم. پدر و مادر فریدون هم آمده بودند. بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمع‌شان اضافه شد. قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیل‌های هر دویمان. شروع به سوال پرسیدن از من کرد. با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم. با لبخند چشم‌هایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد. با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همه‌ی آزار و اذیتهایش گفتم. آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود. همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده. کمیل دستهای یخ زده‌ام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت: –عالی بود. فکر می‌کنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد. فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت: –چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد. چند سال زندان رو شاخشه. فریدون را از اتاق بیرون بردند. من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم. هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم. مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند. –راحیل جان من همین یه برادر رو دارم. اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و... مادرش حرفش را برید و گفت: –من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط می‌خواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی. تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بیگناه زندان بره؟ با تعجب نگاهی به کمیل انداختم. کمیل گفت: –خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید. ما باید بریم. بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم. کمیل با خودش زمزمه کرد: –التماس کردنشونم با همه فرق داره. هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت: –من پدر فریدون هستم. این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست. مهم اینه که براش زندان بریدن. شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمی‌بینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقه‌ی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره. اگه موافقت کنی... کمیل حرفش را برید و گفت: –موافقت نمیکنه. پولتون رو خرج تربیت پسرتون می‌کردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد. بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست. پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند. به طرف ماشین پا تند کردیم. همین که کمیل قفل ماشین را زد. با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1146621764.mp3
8.69M
『 نماهنگ؛ با چشمای‌ خیسم....🌱•』 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4362🔜
🌱 توی خط مقدم هروقت بیکار میشد برایِ کنکور میخوند.. خبر قبولیش تو رشته‌یِ پزشکی دانشگاه تهران وقتی به خانوادش رسید که وحیدرضا شهید شده‌بود. -شهید‌وحیدرضااحتشامی- 🌼! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تڪ‌حرف🍃 گفتم: بہ‌نظرت‌کیا‌شهید‌میشن؟!🧐 گفت: اونایے‌کہ‌اسراف‌میکنن گفتم: اسراف! توچے؟!🌿 گفت: تو"دوست‌داشتن‌خدا" قشنگھ‌نہ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏷📻 | معنویت... 🗣 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4363🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❏السلآمُ‌علۍٰسآکِـن‌ڪربلآ❏ ✦وَدِلَم‌ـچِشمـیِ‌رآمۍـخٰواهَدکِہ •تاربِبینَدحَرم‌را،میٰان‌سِیل‌اَشک...! ودِلَم‌این‌چِنین‌چِشمـیِ‌رامۍخٰواهَد...😔 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4364🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ‏تو اینستاگرام حسرت لحظه‌های خوش کسی رو نخورین .. اگه اون لحظات خوش بود اون گوشی لامصب اینقدر دستشون نبود =// .